eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 یعنی خاتمی چه برنامه‌ای داره برای انتخابات🤔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام صبح بخیر
💔 وَ انهَـج لۍ اِلی مُحَبَّتِـکَ سَبیلـاََ (و راهۍ همـوار بسوۍ عشقت برایـم باز کن . . .) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 : خداوندا! من نه میخواهم نه . من میخواهم! ولایت مولا علی، مرا به ولایت مولا بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریادرسی من برسان. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_ششم پاسخ حضرت زهرا سلام الله علیها 🌿تنزیه دامان پیامبر از تهمت ها
💔 🌿 افشای سوابق خیانت غاصبان 🌿وَ هذا بَعدَ وَفاتِهِ شَبیِهُُ بِما بُغِي لَهُ مِنَ الغَوائِلِ في حَیاتِهِ و این خیانتی که شما بعد از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرتکب شدید، نظیر غائله هایی است که در زمان حیات آن حضرت انجام می دادید. این عبارت حضرت علیها السلام روشن می کند که این کارها تازگی ندارد و این گروه قبلاََ هم (غائله) می کردند. (غائله) نوعی از (توطئه) است؛ یعنی شما قبلاََ هم توطئه می کردید، یعنی شما سابقه دار هستید و من شما را از قبل می شناسم . می دانید که توطئه های بسیاری علیه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم صورت گرفت، شاید اخرین آن ها هم رم دادن مرکب ایشان بود که برخی در آن دست داشتند. 🌿 استدلال به قرآن حضرت پس از اشاره به اینکه شما را خوب می شناسم به پاسخ مطالب ابوبکر می پردازد و می فرماید: 🌿هذا کِتابُ اللهِ حَکَماََ عدلاََ وَ ناطِقاََ فَصلاََ یقُولُ : ( یرثُني وَ یرِثُ آلِ یعقُوبَ) سوره مبارکه مریم آیه ۶ (وَ وَرِثَ سُلیمانُ داوُدَ) سوره مبارکه نمل آیه ۱۶ این کتاب خدا است که عادلانه داوری می کند و حقّ و باطل را از هم جدا می سازد .قرآن می فرماید: حضرت زکریا از خدا خواست فرزندی به من عطا کن که از من و آل یعقوب ارث ببرد و خداوند یحیی را به او عنایت نمود و در آیه ی دیگر می فرماید: و سلیمان از داود ارث برد. تا اینجا حضرت علیها السلام مسئله میراث بردن فرزندان انبیاء از انبیاء را مطرح فرمود. 🌿 فَبَیَّنَ عَزَّوَجَلَّ فیما وَزَّعَ عَلَیهَ مِنَ الأَقساطِ وَ شَرَّعَ مِنَ الفَرائِضِ وَ المیراثِ وَ أباحَ مِن حَظِّ الذُّکرانِ وَ الاناثِ ماأَزاحَ بِهِ عِلَّةَ المُبطلینَ و خداوند در قرآن ارث را توزیع و واجبات ارث و حدود میراث و سهم پسر و دختر را بیان فرموده است. 🌿وَ أزالَ التَّظَنِّي وَ الشُّبُهاتِ فِي الغابِرینَ به طوری هم بیان فرموده که گمان ها و شبهات افراد بیهوده گو و دروغ گو را از بین برده است . اشاره به اینکه آیات ارث به قدری واضح و بیان آن رسا است که جایی برای ابهام باقی نگذاشته و همین ،کار شما را در جعل حدیث افشا می کند و جایی برای فتنه باقی نمی گذارد. حضرت می فرماید: من از قرآن شاهد می آورم. قرآن هم که صریحاََ احکام را بیان کرده و شبهات کسانی مثل شما را که در آینده بخواهند در ذهن ها ایجاد کنند زائل کرده است. بنابراین چرا با خیانت و جعل دروغ منکر قرآن شده اید ؟ البته دلیلش روشن است ، علت یک چیز بیشتر نیست: 🌿دلیل رو گردانی از حکم خدا 🌿( کَلّا بَل سَوَّلَت لَکُم انفُسُکُم اَمراََ) نه چنین است که می گویند ،بلکه هواهای نفسانی بر شما غالب شده است. 🌿فَصَبرُُ جَمیلُُ پس باید صبر پسندیده پیشه کرد، ببینید حضرت علیها السلام چقدر زیبا ضمن استفاده از آیات سوره ی یوسف می فرماید : شما که دست بردار نیستید پس ما باید صبر کنیم تا نزد خدا پسندیده باشد، طوری که نه ضربه به اسلام بخورد و نه ما کوتاه آمده باشیم! یعنی طوری صبر می کنیم که طبق وظیفه ی شرعی مان عمل کرده باشیم . اشاره به اینکه 🌿اولاََ ؛ منشأعمل شما ، نه دین و دلسوزی برای مسلمین و مصلحت آنان ، بلکه حبّ جاه و ریاست طلبی شما بوده است. 🌿ثانیاََ؛ شما دست بردار نیستید و قرآن هم در شما اثر ندارد. 🌿ثالثاََ؛ ما هم با شما مقابله نمی کنیم و صبر پسندیده پیشه می سازیم. 🌿رابعاََ ؛ ما از تهمتی که به پیامبر می زنید و توجیهات شیطانی شما، به خدا پناه می بریم. ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✍حضرت آقا: در #ماه_رجب توسّلات خودتان به درگاه پروردگار عالم را هرچه می‌توانید بیشتر کنید؛ به ی
💔 بروید سراغ کارهاى نشدنى، تا بشود‼️ تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهاى سنگین، تا بردارید. "و لا یخشون احدا الا الله". خب، زحمتهایش چه؟ رنجهایش چه؟ محرومیتهایش چه؟ جوابش این است که: "و کفى بالله حسیبا"؛ خدا را فراموش نکن، خدا حسابت را دارد. در میزان الهى... رنج تو، محرومیت تو، کفّ نفس تو، حرصى که خوردى، زحمتى که کشیدى، کارى که کردى، خون دلى که خوردى، دندانى که روى جگر گذاشتى، اینها هیچ وقت فراموش نمیشود؛☝️ "و کفى بالله حسیبا". مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در جمع روحانیون شیعه و اهل سنت کرمانشاه‌ 20 مهر 1390 ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞 @Hdavodabadi
شهید شو 🌷
💔 محبت کودکان سوری به شهید مدافع حرم سید علی زنجانی🌹 کیو دوست دارید؟ سید علی یه بوس بدید #شهید_
💔 تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم چو در چرخم درآوردی به گردت، زان همی‌گردم یک سال از شهادتت می گذرد و یکسال است که ما بی قراریم💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏چيست دلچسب ترين عيدی ِ اين شهرُالله ؟ يك سحر ؛ وقت اذان ... صحن اباعبدالله ! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این روزها وقتے پاے دلـم روے مین‌هاے گناه می‌رود و از صداے انفجارش هیچ نمی‌فهمم تنها دلگرمےام عهدیست که در آرامش بسته‌ایم... حالم طـوفانےست مددی اے آری... شهید شهیدت‌ مےکند ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵١ گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵٢ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذار کفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.» خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.» کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.» خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!» برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.» گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.» خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.» توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.» گفتم: «عصر برویم بیرون؟!» با تعجب پرسید: «کجا؟!» گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٢ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵٣ نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید. خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.» ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕