شهید شو 🌷
💔 سالهاست كه به دست #تو بهار ميشود، اميد ما 🌱 #فداےسیدعلےجانم❤️ #درخت_برای_زندگی #آھ_اے_ش
💔
نترسید‼️
خسته نشوید‼️
ناامید نشوید‼️
تنبلی نکنید‼️
ناخواسته وارد نقشه دشمن نشوید‼️
وارد میدان شوید☝️
فداکاری کنید👌
هفت فرمان انقلابی آقا
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_پنجاهم 🌿اعتراض به مردم ساکت در این قسمت حضرت زهرا سلام الله علیها به چن
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_پنجاه_و_یکم
کلام جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها با امیرالمؤمنین علی علیه السلام
پس از اتمام این سخنان حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه بازگشت .در روایت آمده است:
🌿ثُمَّ انکَفَأَت علیها السلام وَ أَمیرُالمُؤمِنینَ علیه السلام یتَوَقَّعُ رُجُوعَها اِلَیهِ
سپس حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه بازگشت در حالی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام انتظار بازگشت ایشان را می کشید.
🌿وَیتَطلَّعُ طُلُوعَها عَلَیه
و علی علیه السلام چشم به راه حضرت بود. (تطلّع) یعنی (سرکشیدن) . حضرت علی علیه السلام دائماََ از در خانه سر می کشید تا ببیند زهرا سلام الله علیها کی می آید؛ یعنی دلواپس بود، شاید هم نگران ، که نکند این جماعت دوباره صدمه ای به زهرا سلام الله علیها بزنند.
🌿فَلَمَّا استَقَرَّت بِهَا الدّارُ قالَت لِأمیرِالمؤمِنینَ علیه السلام: یابنَ أَبي طالِبِِ : اشتَمَلتَ شَملَةَ الجَنینِ وَ قَعَدتَ حُجرَةَ الظَّنینِ
وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها وارد خانه شد رو به علی علیه السلام کرد و گفت: مانند یک طفل در رحم ، کنجی نشسته ای و مثل افراد متّهم در گوشه ای جای گرفته ای ؟ شاید این تشبیه حضرت زهرا سلام الله علیها به این جهت باشد که وقتی وارد خانه شد دید که علی علیه السلام گوشه ی خانه نشسته و مثل بچه در رَحِم مادر زانوی غم بغل گرفته است .
شاید حضرت علیها السلام می خواهد بگوید: تو همان بچه اسلام هستی که همین طور باید بنشینی و هیچ تکانی نخوری ، چون اگر تکان بخوری رحم پاره می شود و به مادر لطمه می خورد : یعنی ناچاری که صبر کنی تا اسلام صدمه نبیند.
🌿نَقَضتَ قَادِمَةَ الأَجدَلِ فَخانَکَ رِیشُ الأَعزَلِ
تو کسی بودی که بال های باز شکاری را درهم می کوبیدی، حال این کسانی که بی سلاح هم هستند به تو خیانت می کنند ! (قادمه) ، آن پر جلوی باز شکاری است که بسیار قدرت دارد. ( اجدل) به معنای باز شکاری و ( اعزل) هم به شخص بی سلاح گفته می شود.
حضرت زهرا سلام الله علیها می فرماید: تو کسی بودی که قهرمانان عرب مثل عمرو بن عبدودها را از بین بردی، حال کار به جایی رسیده چند آدم ضعیف با هو و جنجال به تو خیانت می کنند!
🌿هذَا ابنُ أبي قُحافَةَ، یبتَزُّني نَحیلَةَ وَ بَلغَةَ ابنَيَّ لَقَد أَجهَدَ في خِصامي وَ أَلَدَّ في کَلامي حَتّي حَبَسَتني قَیلَةُ وَ المُهاجِرَةُ وَصلَها وَ غَضَّتِ الجَماعَةُ دُوني طَرفَها فَلا دافِعَ وَ لامانِعَ خَرَجتُ کاظِمَةََ وَ عُدتُ راغِمَةََ أَضرَعتَ خَدَّکَ یومَ أَضَعتَ حَدَّکَ وَ افتَرَستَ الذِئابِ وَ افتَرشتَ التُّرابَ ما کفَفتَ قائلاََ وَ أَغنَیتَ قائلاََ أَو باطِلاََ وَ لاخِیار لي ! لَیتَني مِتُّ قَبلَ هُنیئتِي
اين پسر ابو قحافه است که عطیه ی پدرم و وسیله ی فرزندانم را از من ربود و کوشش کرد با من دشمنی کند، او را در مکالمه ای که با من داشت دشمن ترین و لجبازترین دشمنانم یافتم، تا جایی که فرزندان قیله یعنی انصار از حمایت من دریغ کردند و مهاجرین هم خویشاوندی و کمکشان را از من باز داشتند و دیگران هم چشم خود را بستند ، نه کسی از من دفاع کرد و نه کسی مانع از ظلم شد. از خانه که بیرون رفتم بغض گلویم را گرفته بود وقتی از مسجد باز گشتم خوار برگشتم. ای علی ! از روزی که تندی شمشیرت را از بین بردی ، صورت خود را هم ذلیل کردی . تو کسی بودی که گرگ ها را می دریدی ، حالا خاک نشین شده ای ، تو چرا جلوی این حرف های باطل را نمی گیری و هیچ کار مؤثری برای دفع فتنه انجام نمی دهی ؟ من اختیار از خود ندارم ! کاش قبل از این مرده بودم و وضع تو را نمی دیدم! در اینجا لحن حضرت زهرا سلام الله علیها عوض می شود، زیرا می بیند دل علی علیه السلام را به درد آورده است . می فرماید:
🌿عَذیري اللهُ مِنهُ عادیاََ وَ مِنکَ حامیاََ ، وَیلاي في کُلِّ شارِقِِ وَیلاي في کُلِّ غارِبِِ
خدایا! عذر مرا بپذیر که علی در مواردی ظلم ها را از من دور کرده و از من حمایت نموده است! وای بر زهرا در هر صبحدمی ! وای بر من در هر شبانگاهی ! این اوج مظلومیت حضرت زهرا سلام الله علیها را می رساند.
🌿ماتَ العَمَدُ وَ وَهَنَ العَضُدُ
تکیه گاه ما مُرد و بازوی ما سُست شد! در برخی نسخه ها ( عُمُد) جمع عمودها ، به معنی تکیه گاه آمده است.
🌿شَکواي اِلی أَبي وَ عَدوايَ اِلی رَبي
شکایتم را به پدرم و عرض حالم را به پروردگارم ارائه می دهم! 😭
🌿اللهُمَ أَنتَ أَشَدُّ مِنهُم قُوَّةََ وَ حَولاََ
پروردگارا تو از نظر قدرت از این ها نیرومندتر و قوی تر هستی!
🌿وَ أَشَدُّ بَأساََ وَ تَنکیلاََ
و عذاب و انتقام تو از دیگران شدیدتر است.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
از #نفس_شیطان چیزی شنیده اید؟
ساسی مانکن
#کلیپ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
خدایـاٰ ما زورمان به این روزگاٰر نمیرسد
تقاضاٰی دوپینگـ الهی داریم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 نترسید‼️ خسته نشوید‼️ ناامید نشوید‼️ تنبلی نکنید‼️ ناخواسته وارد نقشه دشمن نشوید‼️ وارد میدان ش
💔
ز چِشـــــم بد
رخ خـوبِ #تو را
خـــــدا حافظ :)
#فداےسیدعلےجانم❤️
#درخت_برای_زندگی
#روز_درختکاری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام رفقا
سریال گاندو ساعت ۲۲ از شبکه آی فیلم پخش میشه
ساعت ۱۴ تکرارش رو میذاره
دوست داشتید ببینید 👌
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶٣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
قسمت۶۴
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۶۴ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶۵
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند.
روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶۵ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم:
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶۶
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید.
گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞