💔
#قرار_عاشقی
تَجۅیزڪُنبَرایَم
آمَدَنَمرا
دارَدقۅلوَقَرارِمـٰانفَرامۅشمیشَۅَدシ!
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت253 البته هیچک
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت254 گاه هیچ کاری از دستت برنمیآید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کردهام؛ اما هیچگاه اینطور در تاریکی قدم برنداشتهام. کمیل دستم را میگیرد و فشار میدهد: - نترس. از میان انگشتانش، آرامش میرسد به سلولهای عصبیام و در تمام بدنم پخش میشود. دست دیگرم را از روی سلاح برنمیدارم. مسعود در را باز میکند و چند لحظه اول، پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمیبینم؛ آرامشی پیش از طوفان. مسعود جلوتر از من وارد خانه میشود و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن میکند. چراغی با نور زرد و بیرمق. خانه خالی ست از اثاثیه و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشتهاند. بوی غبار میدهد اینجا. در نگاه اول، آشپزخانه اپن را میبینم و دو اتاق. مسعود وسط خانه میایستد، دستانش را باز میکند و آرام دور خودش میچرخد: - هیچکس نمیاد اینجا. راحت باشید. رو به یکی از اتاقها متوقف میشود و به آن اشاره میکند: - دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم. برانکاردها را با کمک دو پرستار، کنار سالن میگذاریم. گلنگدن اسلحهام را میکشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبههای خانه را میگردم؛ هرچند خیلی بزرگ نیست. از اتاق دوم که بیرون میآیم و از امنیت خانه مطمئن میشوم، مسعود با پوزخند نگاهم میکند: - مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟😏 اسلحه را غلاف نمیکنم و آن را با دو دست، رو به پایین میگیرم: - آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد.😏 چشمانش را تنگ میکند و فکش منقبض میشود. میگوید: - بیا بریم بالا، برای تختها تشک و ملافه بیاریم. باید بروم بقیه خانه را هم بگردم تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راههای ورود و خروجش را ببینم؛ اما نمیتوانم پزشک و پرستار و متهمها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانههای امن ما نیست؛ هیچ سیستم امنیتیای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است. مسعود حالا در آستانه در ایستاده و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده که میگوید: - نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم. و به حرفهایش میخندد؛ بیصدا. 😊 دستم را محکمتر روی بدنه اسلحه فشار میدهم: - خیلی مطمئن نباش. -تو تنهایی. میمانم چه جوابی بدهم؛ اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانهام فشار میدهد. قدمی به جلو برمیدارم: - نیستم.😇 کمیل آرام و ملایم، در گوشم میگوید: - این بندههای خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس. لبانم را روی هم فشار میدهم و دستم را به سمت مسعود دراز میکنم: - اسلحهت!😒 مسعود دوباره فکش را منقبض میکند و با خشمی فروخورده، اسلحهاش را از غلاف بیرون میکشد. آن را میکوبد کف دستم. میدانم اگر بفهمم شکام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمیتوان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهمتر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت. از پر بودن خشاب اسلحهاش مطمئن میشوم و آن را میگیرم به سمت دکتر. خودش را عقب میکشد و با صدای لرزان میگوید: - این دیگه برای چیه؟ قرار نبود... - خودتونم میبینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید. با تردید آن را از دستم میگیرد و نگاهش میکند. میگویم: - خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید. این را میگویم و همراه مسعود، از خانه خارج میشوم و در را میبندم. مسعود جلوتر از من، از پلهها بالا میرود. سکوت روی گوشم سنگینی میکند و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپردهام؛ سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پلهها میشکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
شهید شو 🌷
💔 به سراغتان خواهیم آمد ، #انتقام _سخت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞@aah3noghte💞
💔
پس از هلاکت فرماندهان رده بالای موساد در اربیل، دو فرمانده دیگرموساد در دبی به هلاکت رسیدند.
موساد یکی از پیچیده ترین سرویس های جاسوسی دنیاست. شناسایی و به هلاکت رساندن عناصر رده بالای این سازمان مخوف در نقاط مختلف جهان، حکایت از ظهور یک سازمان امنیتی قویتر در دنیا دارد
سید هادی
#توئیت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 میگفت: فکرش را هم نکن که من دارم میروم شهید بشوم. من شهیدشدنی نیستم. من هنوز توی دنیا خیلی #دل
💔
میگفت:
من لیاقت #شهادت ندارم، ولی جان میدهم برای #جهاد. خیلی کارها از دستم برمیآید. شما هم به خاطر صبری که میکنی، توی جهاد من شریکی.
راوی: همسر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🔅آن که رخساره او رنگ محبّت دارد نور توحید بُوَد آن چه به طلعت دارد.... 🔅اوست پیغمبر رحمت که به
💔
فرموده به شأنت ایزد پاک :
«لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الاَفْلاکْ»
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ✨
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
#من_محمد_را_دوست_دارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَٰكِنَّ
أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ
لطف خدا همیشه شامل حال مردمه اما
بیشترشون از خدا تشکر نمیکنن!
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر
مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است.
#عکس_و_مکث
آقایِ مهربان ، تولدتان مبارك💛(:
شهید شو 🌷
💔 خوش آن زمان که نکویان کنند غارت شهر مرا تو گیری و گویی که این اسیر من است. #عکس_و_مکث آقایِ مه
سلام اما بعد...
صبحعیدمونقشنگ!
💔
#دماذانی
.
میخوای عاشقت بشن؟
سکوت حساب شده رمزشه
إنٌ الصمت یکسب المحبة
#امام_رضا_ع
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
یه چیزی بگم حالتون خوب شه:
انیسالنفوس به کسی گفته میشود که وقتی با او صحبت میکنید، با جان و دل به شما گوش میکند و بهراحتی با شما انس میگیرد.
بین تمام امامها، لقب خاص امام رضا، انیس النفوسه.
#پروفایل
#وضعیت
#استوری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕