eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 هفته دولت و یاد و خاطره شهیدان رجایی و باهنر در کلام امام خامنه‌ای ۹شهریور خاکسپاری رئیس جمهور و نخست وزیر شهید ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهاردهم» هادی هم نفس راحتی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پانزدهم» هادی گفت: ینی راه چاپیدن جیب مردم؟ راه بدبخت کردن چارتا ضعیف بیچاره؟ پسره که تو دهنش پر بود گفت: نه ... اشتباه نکن ... این ابتکار خودم بود ... من راه اونو ادامه ندادم ... دیدم وقتی عقلم میرسه و میتونم بیشتر پول دربیارم، چرا خودم آقای خودم نباشم؟ هادی اشاره ای به کاغذ اسامی کسانی کرد که پسره حقشون خورده بود و گفت: اینجوری؟ پسره گفت: آدما مهمون استعداد و عقل و هوششون هستند. باید اندازه هوش و استعدادت پول تو جیبت باشه. کسی که نمیتونه ده بیست دلار تو حسابش حفظ کنه و فقط رویای پولدار شدن تو کله اش داره، همون بهتر که کُلا نداشته باشه... ضمنا ... اگه من نزنم، یکی دیگه میره سراغش! پسره بلند شد رفت سراغ قوری چایی. جوش اومده بود. اول رفت سراغ میز بزرگه. دید نظر و بچه هاش تا بالای دهنشون جورابا را زدند بالا و دارند املت میخورند. خنده اش گرفت. برای اونا چایی ریخت. برای دو تا آدم خودش هم چایی ریخت. بعدش رفت سراغ هادی و قوری را گذاشت رو میز و نشست روبروی هادی. پسره: بگذریم ... میخوام روت حساب کنم. میخوام با هم کار کنیم. تو خیلی باهوشی. من امروز فهمیدم در برابر تو هیچ پُخی نیستم. هستی بزنیم تو یه کار نون و آبدار؟ هادی: حرفتو بزن! پسره: نه دیگه ... ببین ... گردن کشی نکن ... گردن کشی و کلفت حرف زدن مالِ نیم ساعت پیش بود. الان داریم مذاکره کاری میکنیم. تو مذاکره، باید نظر طرف مقابلت جلب بشه. هادی با بی حوصلگی یه تیکه نون برداشت و یه لقمه دیگه زد. پسره گفت: من سه چهار تا مثل خودم ... بلکه از خودم شاخ تر سراغ دارم ... دیگه نمیخواد از زندگیت مایه بذاری ... خودم خرجشو میدم ... سراغ اونا هم برو و هر چی بلند کردی، بده چارتا مستحق! هادی فقط نگاش میکرد و لقمه شو میجوید. پسره لیوان هادیو کشید جلو و یه چایی داغ و خوش عطر و درجه براش ریخت. بعدش گفت: نظر مثبتت چیه؟ هادی گفت: کِیَن؟ پسره گفت: پرونده همشونو میذارم تو دستت. حتی شده میفرستمت خارج تا بتونی ... همینطوری که داشت حرف میزد، هادی استکانش برداشت تا چایی بخوره. پسره حرفشو تغییر داد و گفت: این چایی بابام از هند آورده. با چای احمد خان که به اسم هندی میندازن به مردم، تومنی همون قدر توفیر داره. یه لب برو ببین چه چیزِ حقی گذاشتم جلوت! اینو که گفت، صدای افتادن چیزی، نظر هادی رو جلب کرد. لیوان چاییش که تا لبش برده بود و یه قلُپ خورده بود، برگردوند سر جاش و نگاهی به پشت سرش کرد. دید اون سه تا خم شدند رو میز و ولو شدند. نظر هم از پشت سر افتاده رو زمین و داره کف میکنه. داشت از دهنش کف میومد بالا. هادی برای لحظاتی حتی صدای قلب خودشو شنید. با دیدن اون صحنه، قلبش داشت میومد تو دهنش. نظر همین طور که کف و خون میاورد بالا، صدای خُرخُر وحشتناکی هم میداد. دو تا آدمای پسره هم داشتند میخندیدند. هادی برگشت و نگاهی به پسره انداخت. دید چشماش جایی نمی‌بینه. فقط صدای نحسِ پسره رو مثل اکو تو گوشش می‌شنوه. برگشت دوباره به نظر و بچه هاش نگاه کرد. دید اون دو تا نره خر پاشدند و دارن چایی های داغ رو سر و کله بی هوشِ بچه های نظر می‌ریزند. هادی نتونست خودشو کنترل کنه. از رو صندلیش سُر خورد و افتاد پایین. صورتش چسبیده بود به زمین. دید یه چیزی مثل شَبح داره میاد سراغش. قهقهه میزنه و میاد... و یه چیزی ... سوزش عجیبی ... از آب جوش داغ تر ... رو صورتش حس میکرد ... هادی چشماش باز و بسته بود. پسره همین جوری که وایساده بود بالا سرش، به اون دو نفر گفت: خیلی وقت نداریم. زود باشید. هنوز حرفش کامل نشده بود که هادی غلت خورد و محکم با پای راستش زد پشت زانوی پسره. پسره درچشم به هم زدنی خودش را بین زمین و هوا دید و محکم با کمر به زمین خورد. هادی مثل برق، از سر جاش بلند شد و دو تا صندلی با هم بلند کرد و محکم و با فریادی که کشید به طرف اون دو نفر پرتاب کرد. یکی از صندلی ها به صورت یکیشون و اون یکی صندلی هم به سینه نفر دوم برخورد کرد و هردوشون نقش زمین و دیوار شدند. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 دردها هم ارثی اند و از نیاکان می‌رسند دختری، مادربزرگش سوخت او هم همچنین😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كه مؤمنى را بيازارد مرا آزار داده است.
💔 پنج‌شنبه‌ها زبانم هم‌نوا با همه رگ‌ها و شریان‌هام با همه سلول‌هام درسِ توحید می‌خوانند وقتی یک‌صد بار به تهلیل می‌گردند  و به مُلک و مالکیت و حقانیت تو معترف می‌شوند:  لا اله الّا الله الملک الحقّ‌ المبین..
شهید شو 🌷
💔 🏴 چند تن از #شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و می‌شناسید؟ 🤔 زن و شوهر شهید کربلا.. عبدالله و هم
💔 🏴 چند تن از کربلا را میتونید نام ببرید و می‌شناسید؟ 🤔 تیرانداز لشکر امام حسین.. ابوشعثاء کندی.. سلام خدا بر او و تیرهای مقدسش باد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 معاویه بن وهب گوید: اذن خواستم كه بر امام صادق عليه السّلام داخل شوم، به من گفته شد كه داخل شو، پ
💔 و پيوسته امام عليه السّلام در سجده اين دعاء را مى خواندند و هنگامى كه از آن فارغ شدند عرض كردم: فدايت شوم اين فقرات و مضامين ادعيه اى كه من از شما شنيدم اگر شامل كسى شود كه خداوند عزّ و جلّ را نمى شناسد گمانم اين است كه آتش دوزخ هرگز به آن فائق نيايد!!! به خدا سوگند آرزو دارم آن حضرت (حضرت امام حسين عليه السّلام) را زيارت كرده ولى به حج نروم. امام عليه السّلام به من فرمودند: چقدر تو به قبر آن جناب نزديك هستى، پس چه چيز تو را از زيارتش باز مى دارد؟ سپس فرمودند: اى معاويه زيارت آن حضرت را ترك مكن. عرض كردم: فدايت شوم نمى دانستم كه امر چنين بوده و اجر و ثواب آن اين مقدار است. حضرت فرمودند: اى معاويه كسانى كه براى زائرين امام حسين عليه السّلام در آسمان دعاء مى كنند به مراتب بيشتر هستند از آنان كه در زمين براى ايشان دعاء و ثناء مى نمايند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📽مصاحبه با دختر شهید مدافع حرم سردار پاسدار ابوالفضل علیجانی 😭😭 ... 💞 @aah3noghte💞
Nariman Panahi - Aramesh Ghalbamo Donyaye Man Omadeh.mp3
4.03M
💔 (س) 🌴آرامش قلبم و دنیای من اومده 🌴عالم رو خبر کنین بابای من اومده 🎤 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پانزدهم» هادی گفت: ینی راه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت شانزدهم» یکی از صندلی ها به صورت یکیشون و اون یکی صندلی هم به سینه نفر دوم برخورد کرد و هردوشون نقش زمین و دیوار شدند. هادی برگشت و در حالی که کمی سرگیجه داشت، دید که پسره میخواد از سر جاش بلند بشه. محکم با کف کفش به صورت پسره زد. پسره با آخ بلندی که گفت، دوباره نقش زمین شد. هادی که دو تا دستش به دو طرف شقیقه اش بود به طرف پسره رفت. پاهاش رو گذاشت دو طرف پسره و نشست رو سینه اش. یه کم قیافه پسره رو تار میدید. با خشم به پسره گفت: وقتی قسم جونِ دخترت خوردی، فکر کردم واقعا باهام حرف داری و یه ذره عاطفه سرت میشه که وسط این جهنم، اسم دخترت میاری! وای به حالت اگه نظر و بچه هاش چیزیشون بشه. هر جا باشی پیدات میکنم و ... هنوز حرفاش تموم نشده بود که یهو یه چیزی مثل سیم از جلوی صورتش رد شد و افتاد دورِ گردنش. نفری که پشت سرش بود داشت محکم فشار میداد که هادی با دو تا مشت، به فرق سرش کوبید و تا سیمِ دورِ گردنش شل شد، از شر سیم خلاص شد. از رو پسره بلند شد و رو به نفر پشت سریش کرد. چنان لگد محکمی به قفسه سینه اش زد که پرت شد به طرف دیوار و سرش محکم به دیوار خورد. همینجوری که میخواست از دیوار سُر بخوره و بیفته زمین، رد خون سرش روی دیوار موند. هادی فورا رو کرد به طرف پسره. دید پسره میخواد در بره. باهاش گلاویز شد. حواسش هم بود که یه نفر دیگشون داره بلند میشه. سرِ پسره رو گرفت و دو سه بار به تیزی دیوار زد. پسره بیهوش و با سر و صورت و گردن خونی، رو زمین ولو شد. اون یکی هم تا به هادی رسید، با یه چماق محکم به کمر هادی زد. هادی درد زیادی پشت کمرش حس کرد. اما اجازه ضربه دوم به اون نداد. دستشو کشید و به طرف خودش آورد و با دو تا لگد به پاهاش، زمین‌گیرش کرد و بعدش هم مثل یه توپ آماده، چنان ضربه ای به سرش زد که سرش بعد از برخورد محکم با میز چایی، به زمین افتاد. هادی هم از ناحیه سر و هم از ناحیه کمر دچار ضربه و آسیب شد. رفت کنار نظر نشست. دید نبض داره و نفس هم می‌کشه. به دیوار تکیه داد. گوشیش درآورد و رفت سراغ واتساپ. تا اون طرف خط برداشت، هادی گفت: اوضاع خرابه. فورا هر کی تو دست و بالته، بفرست تو. فورا. اینو گفت و دیگه نفهمید چه شد. وقتی چشماش باز کرد، دید رو تخت دراز کشیده و عبدی و موتی و الهه بالا سرش هستند. الهه گفت: وای خدا رو شکر. به هوش اومد. عبدی گفت: نصف جونم کردی آقا. سلام. منو میتونی ببینی؟ هادی سرشو به نشان تایید تکون داد. موتی گفت: هادی خان سرت سلامت. خیلی خدا به هممون رحم کرد. هادی تا صدای موتی شنید گفت: با پیرمرده چیکار کردی؟ موتی جواب داد: مرده و قولش. وقتی دهنش سرویس کردم و خودش و ماشین خوشکلش خط خطی کردم، فرستادم رفت. یه فیلم هم ازش گرفتم که بعداً شاخ نشه. هادی گفت: گه خوردی! بی شرف مگه ما ... موتی فورا گفت: نه آقا ... اشتباه نکن ... اعترافات خودشه ... مجبورش کردم از روی گوشیش همه چیو توضیح بده و ابراز ندامت کنه. الهه گفت: حالا خودتون ناراحت نکنید آقا هادی. همین که سالمید خدا را شکر. هادی پاشد نشست و دور و برش رو نگاهی انداخت. گفت: پس کو بچه ها؟ نظر و بقیه کجان؟ عبدی گفت: صلاح نبود بیاریمشون اینجا. حالشون بدک نیست. نظر هنوز به هوش نیومده اما یه دکتر جواز باطل بالا سرشه. بچه خوبیه. گفت همه چیش ردیفه. من چند ساعته که بی هوشم؟ از کی اینجام؟ موتی گفت: بچه هایی که پارکینگ و پایین منتظر بودند دو دقیقه ای اومدن بالا و شما و بچه ها رو کشیدند بیرون. از اون موقع، چهار پنج ساعتی میشه. الهه گفت: شما همش بیهوش نبودید. بعد از نیم ساعت به هوش اومدید. بعدش خوابیدید. یادتون نیست؟ هادی چیزی از به هوش اومدن و این چیزا یادش نمیومد. از عبدی پرسید: همه چی ردیفه؟ حسابا پر شد؟ عبدی گفت: ها آقا. خیالت تخت. حساب همشون شارژ شد. کاری که امروز شما کردی، نه نه و بابای آدم در حقِ آدم نمیکنه. هادی ازسر جاش بلند شد. موتی گفت: آقا باید استراحت کنی. شاید سرت گیج بره. هادی گفت: از پریشب تا حالا بابام ... دیگه کلامش ادامه نداد. بقیه هم چیزی نگفتند. هادی موتورش برداشت و رفت. تو راه، کلی پفک و چیبس و شیر کاکائو و آدامس برای آبجی مرضیه گرفت. وقتی به خونه رسید، میخواست کلید بندازه و بره داخل. اما لبخندی زد و کلیدش گذاشت تو جیبش. زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدای مرضیه اومد که از پشت در گفت: دا خادی گلی! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 صفَر، حدیث سفرِ اولین مسافر است! با پاهای تاول زده، و دلتنگی‌های بهانه‌گیر ... صفر؛ موسم باز شدن زخم‌های کهنه است! چیزی شبیه خار که در زخم پای کودکی فرو می‌رود! صفر، اصلاً روایت بی‌تابی قدم‌هاست! فصل انگشتان تاول زده، فصل دلتنگی‌های بهانه‌گیر! ⚡️تو بی‌تاب، بدنبال پدرت "حسین" و ما بی‌تاب، بدنبال .... دردی مشترک در مسیری مشترک! گویی اینجا، مسیرِ بی‌تابیِ یتیمان تاریخ است! ▪️ بنت الحسین سلام‌الله‌علیها ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 شرم میکنم از این که فردای قیامت (ع) با بدنی آنچنانی وارد محشر شود و بدن من سالم باشد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وقـتـے پـلاڪـی اینـگونـه شـده اسـتـــ 🔥 💔 س خدامی‌داند چگونہ بود پـلاڪ سـوختـه شــهـیـد مـدافـع حـرم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ای بابا! حکایتی شده... علیک یارقیه_سلام_الله_علیها 🏴شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها را محضر مولا صاحب الزمان عج و شما محبین آن حضرت تسلیت عرض میکنم 🏴 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا