💔
میگن وقتی امام زمان علیه السلام ظهور کنن
همه میگن ما که این آقا رو قبلا دیده بودیم...
درست میگن
مگه میشه این روز و شبها مولامون تو مسیر پیاده روی نباشن؟
اگه نیستن (که مطمئنم هستند) پس این جَذبه و شوقی که در راه مَشایه هست چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
هم قدم شدن با گام های حضرت حجت ارواحنا له الفداء رو دست کم نگیرید🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#سفرنامه
یادش بخیر
هفته پیش این موقع تو بین الحرمین بودم
اینقدر ازدحام جمعیت زیاد بود که کلی طول کشید تا از کنار حرم ابوفاضل رسیدم حرم حضرت ارباب
تا اذان صبح تو بین الحرمین موندم و با عزاداری مداح ها سینه زنی کردم...
#اربعین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#سفرنامه
بچه های کوچیک عراقی همینقدر با هدیه های ساده خوشحال میشن
#اربعین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#سفرنامه
اینجا صلواتی کوله و کفش های پاره زائرین رو تعمیر میکردن
جلوه کوچکی از ظهور رو میشه توی پیاده روی دید...
عشقه به خدا عشقه
#پیاده_روی_اربعین
#اربعین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
290.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
از یاد نمی روی
حتی به گریه های طولانی
ممنون که راه رسیدن ما به امام حسین رو
هموار کردی...
همنشین ارباب!
دعامون کن پیش ارباب
#حاج_قاسم
به وقت ۱:٢۰
شهید شو 🌷
💔
#سفرنامه
سلام آقای من!
یک اربعین، به نیــزه ســر یـار دیده ام
یک اربعین، چو شمع به پایش چکیده ام
یک اربعین، به ضربه ی شلّاق ساربان
بر روی خــارهای مغــیلان دویده ام
یک اربعین، تمام تنم درد می کند
با ضـرب تـازیانه ز جـایم پریده ام
یک اربعین، رقیّه ی تو مُرد از غمت
اکنون بدون او به کنارت رسیـده ام
یک اربعین، به شام و به کوفه حماسه ها
با خطــبه های حیــدری ام آفـریده ام
یک اربعین، ز چوبه ی محمل سرم شکست
همچـون پـدر ببیـن تـو جبین دریــده ام
یک اربعین، کنار عدو، وای! وای! وای!
بس جورِ طعنه های فراوان کشیده ام
یک اربعین، به ضربه سیلی ببین حسین
رویم کبود گشته و قامــت خمیــده ام
آه از دوری ...
#آه کربلا
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
شباهت عجیب یک نفر در پیاده اربعین به حاج قاسم سلیمانی
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هجدهم» هادی خشکش زد. دید وا
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نوزدهم»
دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک.
زیپِ ساکو بست. کل لباسش عوض کرد. روبرو آینه داشت لباسش عوض میکرد و هر از گاهی به چشمان خودش زل میزد. فکری به ذهنش رسید. دست کرد و از جیب یکی از بلوزاش یه چیزی درآورد و چسبوند گوشه دماغش. شد یه خال بزرگ. دوباره به آینه نگاه کرد.
با یه مداد، وسط ابروهاش به حالت عمودی، یه خط کوچیک کشید که تغییر کوچکی در چهره و ابروهاش به وجود آورده باشه.
وقت رفتن بود. برگشت و نگاهی به مرضیه گل انداخت. دید تسبیحش تو دستش مونده و مثل بچه ها بعد از یک روز شلوغ خوابیده. نشست بالا سر مرضیه. نفسش تند تند شده بود. جوش آورده بود. ولی وقت زیادی نداشت. خم شد و صورت آبجی مرضی رو آروم بوسید.
میخواست راه بیفته. دستشو کرد تو جیبش. دید دو تا کارت بانکی هست اما خبری از پول نقد نیست. کارت ها رو گذاشت تو طاقچه.
همین جوری که کلافه این ور و اون ور چشم میچرخوند، چشمش به قُلک مرضیه افتاد. پاشد و رفت سراغ قلک مرضیه. برداشت و نشست. اول تلاش کرد مثل همیشه از سوراخش پول برداره اما فرصت نداشت. چاقو از جیبش درآورد. یه نگاه به مرضیه و دلخوشیش به این قلک انداخت. یه نگاه هم به ساعت و این که داره زمان را ازدست میده. مجبور بود. درچشم به هم زدنی، قلک را دو تیکه کرد و همه پولاشو برداشت.
پاشد و راه افتاد. سر راهش یه نگاهی هم به اتاق اوس مصطفی انداخت. دید اوس مصطفی رادیوش روشنه و خودش خاموشه. صدای خور و پُفش میشنید. نگاهی به آسمان انداخت. هوا ابری بود و به زور میشد نفس عمیق کشید. رو کرد به طرف در و چند قدمی به طرف در رفت. اما سر جاش ایستاد. وسط حیاط. خوب گوش داد. صدای خاصی نمیومد اما ترجیح داد از در خارج نشه. رفت رو پشت بام. آروم و پاورچین قدم برداشت و از روی دو سه تا از پشت بام های همسایه ها پرید و رفت و تو تاریکی محو شد.
نیم ساعت بعد داشت از یکی از کوچه ها به طرف خیابون اصلی میومد که چشمش به ماشین گشت پلیس افتاد. فورا راه کج کرد و دو سه قدم که رفت، نشست پشت شمشادها. وقتی خیالش راحت شد که ماشین گشت پلیس دور شده، با احتیاط بلند شد و راه افتاد. خودشو به یکی از پارکینگ های عمومی رسوند. دید جوانکی پشت میزش خوابش برده. با احتیاط و جوری که چهره اش به طرف دوربین مدار بسته نباشه، رفت داخل. یه سمند پیدا کرد و به راحتی درش باز کرد و خوابید تو ماشین. شروع به انداختن سیم کارت جدید روی گوشی همراهش کرد.
بعد از چند دقیقه به نظر پیام داد. نوشت: نظر بهتری؟
نظر نوشت: کوچیکم هادی خان.
هادی نوشت: به بچه ها بگو گم و گور بشن. بگو هر کی هر جا میتونه فرار کنه.
نظر نوشت: روچِشم. هادی خان خودت خوبی؟
هادی نوشت: نمیدونم ... وقتی سه تا قتل گردنت باشه و ندونی چرا و چی شده و کجا باید فرار کنی، نه ... معلومه که خرابم.
نظر نوشت: هادی خان ... ببخشید ... ولی فکر کنم دو تا از بچه های ما رو گرفتن!
هادی چشماش شد صد تا. نوشت: مطمئنی؟چطور؟
نظر نوشت: تکلیف چیه هادی خان؟
هادی نوشت: شماها قتل گردنتون نیست. هیچ مدرکی هم علیه شما ندارن. مظنون اصلی منم. ولی اگه توانِ فرار کردن داری، نمون. فرار کن.
نظر نوشت: تا بخوایم ثابت کنیم که کاره ای نبودیم دهن هممون سرویسه. شما بگو حکم چیه؟ الان کجا بریم؟
هادی نوشت: به عبدی میگم. نیم ساعت دیگه از عبدی بپرس.
اون گوشیش خاموش کرد و با یکی دیگه از گوشی هاش با یه شماره دیگه از عبدی تماس گرفت. عبدی برداشت و گفت: جونم آقا!
هادی گفت: کجایی؟
عبدی گفت: پیشِ گربه هام!
هادی تعجب کرد ... اومد بگه مگه چند تا گربه داری که یادش اومد این رمزی بود که تعیین کرده بودند که اگر عبدی در خطر باشه و یا کسی دور و برش باشه، به جای گربه، بگه گربه هام! هادی چشماشو از فشار عصبی بست و خیلی ناراحت شد. گفت: ای وَلا داری داداش.
عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour