eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
🌸🍃 🍃 #لات_های_بهشتی #حرانقلاب #شهیدشاهرخ_ضرغام #قهرمان کشتی فرنگی بود... وزن #فوق_سنگین...💪 حتی ب
سلاااام همسنگری ها😁 مطالبی مثل لات های بهشتی ، مطالب آقای حمیدداودآبادی و دیگر مطالبی که کپی آنها ممنوع شده به خاطر خودتون ممنوعه پس فردای قیامت نگید به من تو که می دونسی راضی نیستن چرا نگفتی من دارم الان میگم که بار خودم سبک بشه برای قیامت کانال شهدایی رو با کانالای مستهجن مقایسه نکنین لطفا....❌ بازم ولی انتقاداتتونو میشنوم😊 گردنم هم از مو باریکتر بسیجی ، فحش نخوره که نمیشه😉
💔 لکن طوری نشود که بعد از سلام نماز ملائکه بگویند : - تموم شد؟! خیلی تاثیرگذار بود ...☹️🍹 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آئیـــنـــــــه توحید به قم می‌آید یا خواهر خورشید به قم می‌آید نذر نفحات فاطمی‌اش صلوات بــا آمدنـــش عید به قم می‌آید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خمپاره‌ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود. مثل همیشه بهنام سر رسید، اما ناراحتی بچه‌ها دیگر تأثیری نداشت؛ او کار خودش را می‌کرد. کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود؛ ناگهان بچه‌ها متوجه شدند که بهنام گوشه‌ای افتاده است و از سر و سینه‌اش خون می‌جوشید. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود. چند روز قبل از سقوط خرمشهر، شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۲۸/مهر/۱۳۵۹ پر کشید و امروز آشیانه بهنام، این کبوتر خونین بال، در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است. ✍🏻امروز سالروز شهادت نوجوان ۱۲ ساله ای‌ست که در وصیتنامه‌اش نوشته بود: "هر لحظه منتظر " حتی او هم در وصیتنامه اش از صحبت کرده و از بچه ها خواسته که امام را تنها نگذارند... به سن و سال نیست👌🏻 ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
💔 گفتم‌که‌ با ، مُدارا کنم نشد!.. ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
💔 قدر نخبگان را میدانم عبارات مهم رهبر انقلاب اسلامی در . ۱۴۰۱/۰۷/۲۷ 🔍 متن کامل بیانات ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت دهم»» پرستاری که آن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت یازدهم»» دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟ بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق. دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد. اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند. سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند. بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...» بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ... چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند. لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو! بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه. دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه. بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد. دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟ 🔹 یک هفته بعد-استامبول – میدان تقسیم بابک در محوطه سبز جلوی ایستگاه مترو در حال قدم زدن بود. از یکی از دکه ها نوشابه گرفت و به راهش ادامه داد. پس از چند قدم راه رفتن، روی یکی از نیمکت ها نشست و نوشابه اش را باز کرد و دو قلپ سر کشید و از دور، به جمع هایی که با خنده و قهقهه دور هم جمع شده بودند، با حسرت نگاه میکرد. پس از نیم ساعت، دکه دار(مردی پنجاه ساله) که در حال تعطیل کردن بود، چشمش به بابک خورد و در حالی که دریچه آهنی دکه اش را میبست، دو سه بار دیگر به بابک نگاه انداخت و وقتی کارش تموم شد به طرفش رفت و کنارش نشست. بابک متوجه حضور آن مرد شد و کمی جمع و جور نشست و لحظه ای به قیافه آن مرد نگاه کرد. دکه دار با زبان فارسی سلیس گفت: یک هفته است که هر شب میایی اینجا و یه شب چیبس و یه شب نوشابه و یه شب شیر پاکتی و یه شب دو تا نخ سیگار میخری و میشینی اینجا که چی؟ بابک: اشکالی داره؟ دکه دار: نگفتم اشکال داره. دلم برات میسوزه. بابک: جدّا؟ حالا اومدی باهات درددل کنم؟ دکه دار: چرا اینقدر داغونی؟ کُنج پیشونیت چی شده؟ تا اینو پرسید، بابک یادش اومد که دستشو از پشت بسته بودند و شکنجه گر3 با کابل به سر و صورتش میزد. اونم هر چی داد و بیداد و التماس میکرد، گوش نمیدادند و بی رحمانه تر میزدند. به خودش اومد و گفت: خوب میشه. یادم میره. دکه دار: مارکه؟ بابک: زخمم؟ دکه دار: نه داداش! تیشرتتو میگم. با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه. ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @aah3noghte💕
💔 هیچ وقت در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) با کفش دیده نشد، از وقتی خادم حرم شد. می‌گفت: به من مهدی نگویید ، بگویید ، امضاهایش با نام مهدی ایمانی غلام کریمه نقش می‌بست. انتشار به مناسبت 🥀شادی روح پر فتوح شهید مدافع حرم صلوات🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
1_1828605839.attheme
94.2K
💔 روی این فایل بزنید و وقتی اجرا شد ، تاییدش کنید پس زمینه ایتاتون ، تصویر شهید قاسم سلیمانی می شود خودم که خیلی دوست داشتم😍 ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
💔 ‏خدایا گناهانی را که مرا ‏از "حسین" محروم میکند ببخش.. ♥️ ... ... 💞 @aah3noghte💞
Reza Narimani - Dore Hossin Mehmanie.mp3
13.36M
💔 این‌ ساعت‌ و این‌ ثانیه ... دورِ حسیـن مهمانیه ... 🚩{بانوای‌سیدرضانریمانی} ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 از تو ممنونم نکردی جوابم با حال خرابم تو جمع گداها تو کردی حسابم ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 🌹 🧡 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم....🌼 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً، حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا🤲🏻🌺
💔 "فَارتَدَّ بَصِیراً.." * تو و من و گوشه پیراهنت...  می ماند یک نسیم برای بینا شدن فقط! سوره یوسف، آیه ۹۶ . ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یادش بخیر... او که اکثر جمعه ها تلفن همراهش را خاموش میکرد و میخواست بیشتر به خانواده اش رسیدگی کند... چون می‌دانست یکی از آن سنگرهایی که دشمن هدف گرفته است سنگرهای بعدی را در فیلم ببینید👌 ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
💔 الہۍ تونظـــرڪن‌بہ‌دلــم، حال‌دلــم‌خوب‌شود .. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 سخنان دل نشین آیت الله مستجابی از علمای اصفهان درباره اتفاقات اخیر کشور: دل هایتان را قوی کنید هیچ قدرتی نمی تواند در برابر مشت هایی که هزار و سیصد سال مادران ما با ذکر یاحسین بر سینه کوبیدند بایستد. ... 💞 @aah3noghte💞
372044_209.mp3
4.02M
💔 زیارت آل یاسین 🎙استاد فرهمند و فرمود هر گاه خواستید به من سلام کنید اینگونه سلام بدهید ای غروب جمعه! مولایم کجاست؟🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مُجاهد فۍ‌‌سبیل‌اللّٰھ بزرگتر از آن است‌کہ گوهرزیباي‌عَمل خود را به عیار زخارف دنیا محک بزند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت یازدهم»» دختره که حس
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت دوازدهم»» با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه. دختره: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟ بابک: مثلا باید قبل از فرار از بیمارستان، ازم پذیرایی میکردن و صبحونه بهم میدادن؟ دختره با قهقهه گفت: میتونی مهمونم بشی. اسمم الدوزه. اسم شما چیه؟ بابک: کوچیک شما بابک! الدوز: لباسات هم خیلی داغونه آقا بابک. یه فکری به حال لباسات بکن. بابک: راستی تو چرا اینقدر فارسی خوب حرف میزنی؟ الدوز: من دانشجوی رشته ادبیات فارسیم. بابک(با تعجب): اینجا؟ یا تهرون؟ الدوز: هیچ کدوم. آنکارا درس میخونم. نگفتی! صبحونه بخوریم؟ چند دقیقه بعد، الدوز کلید انداخت و با بابک وارد خونه شدند. تا وارد شدند، دختر بچه ای پنج شش ساله دوید به سمت الدوز. دختر بچه با زبان ترکی به طرف مامانش دوید و گفت: مامان! سلام. بهتری؟ الدوز جوابش داد: قربونت برم دخترم. بیا بغلم. آره . بهترم. گفتم که چیزیم نیست. دختر بچه با تعجب به بابک نگاه کرد و از مامانش پرسید: مامان این آقا کیه؟ چقدر کثیفه! الدوز: گفته بودم نباید اشتباهات کسی جلوی خودش جار زد. الما رو به بابک: سلام. ببخشید. بابک: سلام خانم. ماشالله. ماشالله. چه دختر نازی! الدوز به بابک گفت: معرفی میکنم. دخترم آقا بابک که نیاز به کمک ما داره و خیلی نمیمونه. آقا بابک دخترم. بابک: شما که گفتی شوهر نداری! الدوز: درسته. ندارم. دیگه بابک دنباله حرفشو نگرفت و چیزی نگفت و محو سلیقه و جذابیت خونه نقلی الدوز و الما شد. تابلوها و قالیچه های کوچیک و تصاویر و نقاشی های کودکانه الما که فضا را قشنگتر کرده بود. بابک اجازه گرفت که به حمام بره و یه دوش بگیره. رفت و بعد از یه ربع بیست دقیقه خوب خودشو شست و صورتشو تیغ زد و ابرو و موهاشو مرتب تر کرد. وقتی میخواست که خودشو خشک کنه، دید یه حوله تمیز و یه دست لباس کامل مردونه که رنگارنگ بود، اونجا گذاشته بودند تا بپوشه. بابک لباسها رو پوشید و موهاشو شونه زد و اومد بیرون. الما تا چشمش به بابک خورد خیلی تعجب کرد و گفت: وَوو ... تو با بابکی که یه ربع پیش رفت حمام فرق داری! الدوز که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد، وقتی حرفای الما را شنید، با یه لیوان آب پرتقال اومد ببینه چه خبره که یهو با تیپ و قیافه و جذابیت بابک مواجه شد. دست و پاش گم کرد و حواسش نبود و لیوان از دستش افتاد و شکست. با صداهای مرد دکه دار، بابک به خودش اومد: کجایی؟ عمو ! بابک: آره ... مارکه ... شما چرا ایرانی حرف میزنی؟ دکه دار: از بس ایرونی به پستم خورده. اینجا ... این میدون ... پاتوق همممه ایرونی هایی هست که یا واسه گردشگری اومدن ... یا رشته تاریخ هستن و اومدن محل تقسیم آب دوران عثمانی دیروز و نماد جمهوریت امروز ترکیه ببینن ... یا فراری و تحت تعقیبن و میان اینجا گاهی قدم بزنن و حال و هوایی عوض کنن و چارتا ایرونی ببینن و دلشون وا بشه. تو کدومشی؟ بابک: من؟ اومدم گردشگری! دکه دار: آره جان عمّت! یه هفته است فقط میایی اینجا گردشگری؟ خو برو جای دیگه! بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟ دکه دار: نه ... وقتی مثل من زندگیت تکراری شده باشه، دنبال یه چیزی میگردی که بهش گیر بدی. بابک در حالی که داشت از جاش بلند میشد گفت: آقا خوشحال گذشت. کاری باری؟ دکه دار: نه ... قربانت ... دکه من همین بغله ... کاری داشتی بهم بگو. راستی نگفتی کارت چیه؟ دو هفته از اون دیدار گذشت. مرد دکه دار تا سرشو آورد بالا، بابک را جلوی خودش دید. دکه دار با تعجب گفت: از این طرفا؟ حالا ما یه چیزی گفتیم، تو چرا دیگه پیدات نشد؟ بابک: میتونی کمکم کنی؟ دکه دار: دو ساعت دیگه جلوی مترو. بابک: میبینمت. دو ساعت و نیم گذشت. دکه دار اومد و کنار بابک نشست و در حالی که آدامس میجوید از بابک پرسید: چی شده؟ بابک گفت: جیبمو زدند. جیب که چه عرض کنم. کل وسایلمو زدند. دکه دار پرسید: به خاطر همین پیدات نبود؟ بابک گفت: همه جا گشتم. دیگه حتی پول اینکه بخوام یه شب کنار خیابون بخوابم ندارم. دکه دار پرسید: چرا نرفتی اداره پلیس؟ بابک گفت: اینجوری که دستی دستی خودمو انداختم تو هچل! دکه دار: نکنه قاچاقی اینجایی؟ بابک: اگه نخوام برم اداره پلیس، تکلیف چیه؟ دکه دار: اول بگو این دو هفته کجا بودی و چطور سر کردی تا بگم چیکار کن؟ بابک: چطور؟ چرا اینقدر برات مهمه؟ دکه دار: چون سابقه نداره کسی بتونه راس راس اینجا بچرخه و جواز نداشته باشه! تو بعیده جواز داشته باشی. بابک: مسافرخونه ای که بودم، چیزی نگفتم که دار و ندارم گم شده تا بتونم بیشتر بمونم. تا دیشب که دیگه فهمید و دید پول ندارم، انداختم بیرون. یا بهتره بگم فرار کردم. چون داشت زنگ میزد به اداره پلیس. ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @aah3noghte💕