شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 8⃣ 🔶 درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کر
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 9⃣
🔶آغاز یک پایان
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ...
توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ...
به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... .
گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ...
بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... .
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ...
باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ...
یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... .
.
.
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ...
هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...
هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ...
هر کدوم دو ساعت ...
شش ساعت پشت سر هم ...
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ...
به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ...
بچه ها همه نگرانم بودند ...
خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ...
و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ...
با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
آقا اجازه!
دست خودم نیست خسته ام،
در درس عشق، من صف آخر نشسته ام
یعنی نمےشود که ببینم سحر رسید؟
درس غریب"غیبت کبری"به سر رسید؟
آقا اجازه!
بغض گرفته گلویمان
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان،
استاد عشق!
صاحب عالم!
گل بهشت!
باید که مشق نام تورا تا ابد نوشت
خبر آمد خبری نیست هنوز
ازغم دوری دلدار بسوز
"باید"این جمعه بیاید "باید"
من دگر خسته شدم از "شاید"
#اللّٰھـُم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج
@aah3noghte
💔
#دلشڪستھ
کاش مےدانستم چه حسی دارد
سرباز امام زمان بودن و
در راه عمه جانش به شهادت رسیدن
خوشا به سعادتتان
کاش از جام بلورینِ
احلی من العسل
ما هم جرعه ای مےچشیدیم
#شهیدمحمدحسین_دهقان در سوریه جاودانه شد و به ارباب رسید
#طلبه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
زینب زینب زینب
با این همه قربانی
تنها ، تو نمےمانی...
#مدافعان_حرم
#فدایی
#تڪ_تیرانداز
#آھ... (۳نقطه)
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 9⃣ 🔶آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 0⃣1⃣
🔶کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ...
حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ...
از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ...
از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...
این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه .
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ...
هر چه باداباد ...
دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ...
موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ...
همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ...
سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ...
خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ...
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...
هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... .
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ...
سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ...
بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ....
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ...
خودم تازه عمو شده بودم ...
هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ...
علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ....
حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ...
من هم عمو بودم ...
فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ...
این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ...
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ...
هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ...
این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... .
اون شب، من جان می دادم ...
دیگران گریه می کردند ...
.
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
#دلشڪستھ
اربعینےها سلام
زیارت قبول
سرِتان سلامت
شما حرف هایتان را زیر قبه با ارباب گفتید
بگذارید کمی هم ما #جامانده های قافله عشق با #حسین ع درد و دل کنیم...
سلام برتوای اباعبدالله
راست مےگویند زائرانت که باید ازتوتشکرکرد...
راست مےگویند که نباید الطاف تورانادیده گرفت...
یادم آمد به #جاماندنم از لیست زوار امسال اربعینت
وحالا میخواهم از تو #تشکر کنم...
ممنونتم ارباب که باحذف نامم از زوارت ، دلم را بیشتر شکستی...
ازتوممنونم که با دل شکستنم ، اسباب تقربم به خودت را بیشترفراهم کردی...
ازتوممنونم که با تقربم به تو اشکم بیشتر از قبل بر دیدگانم جاری شد...
از تو سپاسگذارم از بس که پا به پای زوارت با رادیو اربعین دویدم که مبادا از آنان جابمانم...
از تو ممنونم که به واسطه عدم حضورم درکربلا، چشم از رخ بین الحرمینت در قاب سیما برنداشتم...
اگر امسال جا نمےماندم شاید اینقدر تو را صدا نمیکردم...
شاید اینقدر حسرت و غبطه به خوبانت نمیخوردم...
شاید به بدےهایم آگاه تر نمیشدم...
حسین جان 💔
همین که با حذفم از لیست زوارت، غرور مرا شکستی یعنی مراصدا زدی و مرا خواهانی...
#ارباب_از_تو_ممنونم
#آھ_ارباب
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
حال مرا دید و ...
کمی
آهسته تر رفت
با من مدارا کردنش را
دوست دارم
#شهید_محمد_عبدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 0⃣1⃣ 🔶کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت1⃣1⃣
🔶 در تقابل اندیشه ها
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ...
تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... .
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ...
سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... .
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ...
مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... .
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ...
اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ...
در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ...
کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج، هر دفعه منو به سمتی می کشه ...
من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... .
من که روزی بیشتر از ۳ ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ...
هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ...
خبر افسردگی ام همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... .
اون صبح جمعه از راه رسید ..
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت:
"پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون"
... با ناراحتی گفتم:
" برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... ."
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ...
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ...
به زور من رو با خودشون بردن ... .
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
.
.
⏮ ادامه دارد...
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت1⃣1⃣ 🔶 در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد اما هیچ چیز برا
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 2⃣1⃣
🔶 برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ...
تمام مطالبی که خوندم ...
توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... .
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ...
نبوت پیامبر،
وفات پیامبر،
امام علی ،
امام حسن ،
امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... .
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ...
دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... .
.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ...
دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم شیاطین به سمتم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .
.
⏮ ادامه دارد....
به قلم زیبای #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع