💔
امروز میخوام یه قصه براتون بگم☝️
یه قصه که اگه منو تو برای بچه هامون نگیم ، کم کم میشه یه افسانه باورنکردنی😳
یکی بود یکی نبود
یک سال بیشتر از انقلاب مردم ایران نگذشته بود و دولت آمریکا، زخمی تر از همیشه بود...
چون چند ماه قبل، توی ۱۳ آبان، دانشجوها و مردم، سفارتش رو گرفته بودن و دست خیانتش برای بار چندم رو شده بود
القصه
روز پنجم ارديبهشت۱۳۵۹(۲۴آوریل ۱۹۸۰) ۶ هواپیما✈️ و ۸ بالگرد🚁 آمریکایی برای آزادی ۵۳ گروگان در تهران وارد فضای پروازی ایران شدند.😏
موقع اجرای عملیات، با ورود به حریم هوایی ایران،
یکی از بالگردها در ۱۲۰ کیلومتری راور کرمان دچار نقص فنی شده و به اجبار فرود میآید و سرنشینان آن به بالگردی دیگر منتقل میشوند
اما همان بالگرد هم دچار نقص فنی شده و به ناچار به ناو هواپیما بر بازمیگردد.😒
۶ هواپیما و ۶ بالگرد دیگه خود را به #طبس رسانده و در تاریکی شب، در منطقهای دور افتاده بدون متوجه شدن نیروهای نظامی ایرانی فرود میآیند.🙄
در حین سوختگیری یکی دیگر از بالگردها دچار نقص فنی شده و در مجموع در حالیکه هنوز عملیات آغاز نشده، ۳ فروند بالگرد از دست رفته بود.✌️
پس از تماس با مرکز عملیات، کارتر دستور بازگشت نیروها را میدهد؛ ولی...
موقع برخاستن هواپیماها و بالگردها طوفان شن آغاز میشه و یک هواپیمای سی۱۳۰ و یک بالگرد سیاچ-۵۳ به هم خورده💥 و هر دو آتش میگیرند🔥
در این حادثه ۸ نفر از نیروهای آمریکایی در آتش سوخته و۴ بالگرد ناتوان از پرواز پس روی زمین باقی میمانند...
نیروها با ۵ هواپیما خود را به ناوهواپیمابر ناو نیمیتز میرسانند و بدینترتیب عملیات بطور کامل شکست میخورد.❌
یه چیز جالب این که شب عملیات، هوا کاملا مهتابی بود🌝 و معمولاً در این شب ها از توفان و بادهای تند خبری نیست 🌪
و دیگه اینکه بر اساس پیش بینی های علمی اداره ی هواشناسی امریکا، در شب عملیات، هوای کویر، توفانی نبوده است!😑
#برژینسكى مشاور امنيت ملي رئيس جمهور آمريکا حالت #كارتر را پس از صدور دستور توقف عملیات و عقب نشینى و آتش گرفتن هواپیما و هلیكوپتر آمریكایى چنین توصیف كرده است:
«وى بعداً سرش را میان دو دستش گرفت و به مدت چند ثانیه روى میز گذاشت...😠 با شنیدن این خبر، به مانند مار زخمى به خود پیچید و آثار درد و نگرانى بر تمامى صورت او آشكار شد😡 و به اطرافیانش بد و بى راه میگفت».
بعد از فرار امریکایی ها و صدور اعلامیه توسط کاخ سفید مبنی بر
👈شکست عملیات
👈و این که اسنادی سری و مهمی در درون هلی کوپترها به جای مانده است.
به دستور مستقیم بنی صدر که در آن زمان سمت فرماندهی کل قوا را داشت،😏 هلی کوپترهای به جا مانده بمباران شدند و اسناد سری و مهم باقی مانده در آتش سوختند 🔥
و محمد منتظر قائم فرمانده سپاه پاسداران یزد که از هلی کوپترها حفاظت می کرد، به شهادت رسید.😇
امام خمینی(ره) در پیامی در تاریخ ۵ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ گفت:
"آیا جز این بود که یک دست غیبی در کار است؟
چه کسی هلی کوپترهای آقای کارتر را ساقط کرد؟
ما ساقط کردیم؟
شنها ساقط کردند.☝️
شنها مأمور خدا بودند، باد مأمور خداست"
در اين روز بزرگ يك بارديگر خداوند قهار به ياري امت انقلابی آمد و از عالم غیب ؛ جنودِ رحمانی که بادها و شن ها بودند برای نصرت نظام اسلامی برانگیخته شدند
و مُهر ذلت و خذلان را بر سر شیطان بزرگ تا ابد کوبیدند چرا كه خود در قرآن شريفش فرموده:
«ان تنصرواالله ينصركم ويثبت اقدامكم»✌️
و وعده او تخلف ناپذير است.
#طبس
#پنجم_اردیبهشت1359
#طوفان_شن
#افتضاح_کارتر
#شکست_امریکا
#نشرحداکثری
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین
این عاشقانی که در این تصویـر مےبینید خیلی خاص هستند
بعضی بعد از سالھا تحمل جراحات جنگ، آسمانے شده اند
بعضی دیگر حدود ۳۰ سال بعد از شھادتشان، تفحص شدند و برگشتند
بعضی مثل #شھیدعباس_کنعانی و #شھیدمصطفی_محسنی (مهدی) حین خدمت ، شهید شده اند
یکی مثل #شهیدعلیرضا_ویزش_فرد با در آغوش گرفتن عامل انتحاری،خودش را فدا کرده و شده پیشمـرگ منو تو...
#آھ
اصلا این قطعه با همه جای گلستان فرق دارد
اینجا همه جمعنـد...
خوب اگـر نگاهشان کنی!
مےبینی همه این نگاهـہا، خیره به توست
به تو و اعمالت
همه شان یک چیز از تو مےخواهند
ادامه دادن راهـشان...
مرد این راه هستی؟
مطمئن باش علَم انقلاب بر زمین نمےماند
مهم این است
منو تو کجای این خیمه ایم...
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شھدا_باصلوات
#گلستان_شھدا
#اصفهان
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#کپےممنوع
شهید شو 🌷
💔 مامان مریم مےگفت: به امام حسین ع گفتم "مجیدمو هدیه مےکنم به علی اکبرت" در عوض اونم هدیه بهم داد
💔
معراج شهدا
تهران
دیدار مادرـ پسری
#شھیدمجیدقربانخانی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
استخوان های مجید من سوخته ،
اینقدر نگید اینها برای پول میرن...
🎥صحبت های جانسوز مادر شهید مدافع حرم #مجیدقربانخانی بر بالای پیکر فرزندش😔
#انتشار_حداکثری
نمےتونی ببینی و اشک نریزی....
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
و کبوتر شڪستہ بال دلِ من نیز
آسـمان را
تنہا
در خیال مےپروَرد....
دستم بگیر
تا من هـمـ پرواز را
تجربه ڪنم
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک 📛
💔
#میخوای_شهید_بشی⁉️
#وصیت_نامه اش یک صفحه هم نمی شود
آن هم با محوریت #ولایت_فقیه☝️
نوشته بود:
"سـلام مرا به رهبر عزیزم امام خامنه ای❤️ برسانید
و به ایشان بگویید:
شرمنده ام که یک جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب، تقدیم نمایم"
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدعلیرضانوری قسمت نهم روز وداع با همسرم،در حالیکه بسیار اشک میریخت
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شهید_علیرضا_نوری
قسمت پایانی
*در سوریه به شهید علیرضا نوری #حاج_اکبر میگفتند.
حاج اکبر، جوانی رشید و با حرمت بود.
تا زمانی که من، روزه بودم در حضور من، لب به خوراک و غذایی نمیزد و حرمت روزه داری من را حفظ میکرد.
وقت افطار که فرا میرسید خودش برای من سفره را آماده و پذیرایی میکرد
و اجازه ی کاری به من نمیداد.
کارهای موکول شده به وی را به درستی انجام ميداد.
نمازش را اول وقت میخواند.
بسیار متواضع و بردبار بود.
از خاطرات خانواده، فرزند و همسرش با عشق و محبت بامن صحبت میکرد.
صورتش بسیار نورانی بود و حسی به من از احتمال شهادتش، خبر میداد.
صبح روز ۲۹ اسفند بود که خبر درگیری را شنیدیم؛ از دوستانش فقط سراغ حاج اکبر را میگرفتم و نگرانش بودم..😔
امید داشتم که او زنده باشد. چند ساعتی که گذشت متوجه شدیم حاج اکبر شهید شده...😭😔
🕊روحش شــاد و محشور با اهل بیت علیهم السلام
#شهید_مدافع_حرم_علیرضا_نوری
راوی: #شهید_مدافع_حرم_جبارعراقی
#آھ...
💞 @shahiidsho💞
#اختصاصے_کانال_آھ...
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 63 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه ک
🔹 #او_را ...64
کنار یه رستوران نگه داشت
-ببخشید، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم!
کل روزو دنبالتون بودم،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️
-معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم!
ولی نگران من نباشید!
معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏
-مگه شما...
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!!
-هه!
خانواده😏
چند لحظه ای سکوت کرد
-چی بگیرم؟
چه غذایی دوست دارین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین!
-تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم!
با جدیت نگاهم کرد
-الانم نیستید!!
اگر نگید چی میخورید، با سلیقه ی خودم میخرما!
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام، موفقیت آمیز نبود!
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران!
تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢
چرا اینجوری میکنم من؟😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم؟😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت!
آروم راه افتاد
-کجا بریم بخوریم؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
-نمیدونم!
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد،
-الو
سلام داداش!
خوبی؟
چاکرتم😊
خوبم خداروشکر
امممم...
راستش نه...
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم!
شما برید!
خوش بگذره!
مارو هم دعا کنید!
ههههه😂
نه بابا!
نه جون تو!
چه خبری آخه؟؟
(صداشو آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده😂
خیالت راحت!
هیچ خبری نیست!
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام!
همین!
عجب آدمی هستیا!
نه جون تو!
آره!
قربانت!
خوش بگذره!
ممنون.
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یاعلی مدد!😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد!
با تعجب نگاهش کردم!😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕
یا دوستی داشته باشن!!
اما سریع خودمو جمع کردم!
دوباره احساس خجالت اومد سراغم!
-ببخشید...
من...
واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم!
شما رو هم اذیت کردم!
منو همینجا پیاده کنید و برید😢
برید پیش دوستتون!
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید!
-میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم!
کنار یه پارک نگه داشت !
-هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!!
ولی حداقل ویوش خوبه☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد
و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره!
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم!
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش!
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم!
-بخاری رو زیاد کنید، سرما نخورید!
نگاهش کردم!
-باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟😳
-نگران من نباشید
من یه کاری میکنم!
-نه!نمیرم!😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون!
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثر وقتا بدون اینکه نگاهم کنه، شروع کرد به حرف زدن
-ازتون خواهش میکنم!
من امشب چند جا کار دارم!
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه، امنه،
رو آسفالت هم که بخوابم، راحت میخوابم!
دیگه چیزی نگید!
کلیدو بگیرید!
شبتون بخیر!
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم...
-ممنونم
شب بخیر...
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
چشم مامان مریم، روشن شد به بازگشت جگرگوشه
اما هنوزم خیلی مادرا چشم انتظارن
مےدونستین هنوز ۱۴هزار تا شهیدگمنام داریم؟..
مداحی #حاج_محمودکریمی
اونایی که نَیومد پیکراشون
هنوزم چشم براهن مادراشون...
#شھیدمجیدقربانخانی
#مادران_انتظار
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
عاقبت یک روز، مغرب، غرق مشرق مےشود
عاقبت غربےترین دل نیز، عاشق مےشود
عهد مےبندم زمانی که نه دورست و نه دیـر
مهربانی حاکم کل مناطق مےشود...
#آھ_امام_غریبم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
💔
#ای_شھید
من از شما ...
یک آسمان میخواهم
به #وسـعت_نگاه مهربانت
دوست دارم
#سهم من از این دنیا
تنها همین #آسـمان باشد!
#مرا هم آسـمانی کنید ...
#شھیدجوادمحمدی
💐شادی روح شهدا صلوات💐
#رفاقت
#شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
چه کریم است اگر حر بشوی مےبرَدت........
#داداش_مجید مارم دعا کن....
کلیپی با تصاویر حر مدافعان حرم
#شھیدمجیدقربانخانی
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#چله_ی_شهدایی
🌸🍃بسم رب الشهداء و الصدیقین🍃🌸
سلام همسنگرےها✋
موافقین یه #چله_ی_شهدایی شروع کنیم برای استفاده ی بیشتر از ماه مبارک رمضان
شروع چله : شنبه ۷ اردیبهشت
🌹پایان چله: روز عید فطر
👥دوستانتون رو خبر کنید
و نظراتتونو بگین
👈غیر از زیارت عاشورا پایه هسین چی به روح شھدا هدیه کنیم؟
👈اسم رفقای شھیدتون رو بفرسین برام تا توی چله ، نامشونو ذکر کنیم
@Salar31
اولویت با کسانی هست که زودتر بفرستن☝️
#ڪانال_مذهبی_شھدایی
#آھ... (٣نقطه)
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 یارو میگه شما اگه ریاکار نیستی بدون عمامه بیل بزن! حالا بماند خودشون وقتی ی کار کوچیک میکنن این
💔
این تصویر #هادی_العامری است‼️
کسی که در هشت سال جنگ تحمیلی
دوشادوش رزمندگان ایرانی
بر ضد حکومت بعث و صدام مےجنگید
حالا هم به کمک سیل زدگان آمده است
🔴بد نیست کسانی که امروز
در برابر کمک های امروز
و مجاهدت های دیروز برادران عراقی،
ژست #غیرت گرفته اند😏
بگویند دیروز کجا بودند و چه میکردند؟
#آھ_ز_بےبصیرتی
#حشدالشعبی
#ایران
#عراق
#شیعه
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
ما در راه ماندگانِ امام ندیده،
بی ظهورت
دست و پایمان را گم میکنیم.
بغضِ ما آخرالزمانی ها را فقط خدا میفهمد،
وقتی روایت های زمان حیات پدران طاهرت را میخوانیم
که رسول خدا(ص) را دیدم که ...
علی ابن ابی طالب در رکوع بود که ...
صدای دختر رسول خدا از پشت پردهی
مسجد النبی به خطبه بلند بود که ...
حسن ابن علی پرسید: در این شهر غریبی؟ که ...
ما از آن نامسلمان های به ظاهر مسلمان،
که خون به جگرِ پدرهایتان میکردند
خیلی کمتریم.... که نمیبینیمت؟😔
ما بی تو در این برهوتِ دنیا
غریبیم و بغض دار ...
بیا ...
#هذا_یوم_الجمعه
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#غروب_جمعه
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#چله_ی_شهدایی 🌸🍃بسم رب الشهداء و الصدیقین🍃🌸 سلام همسنگرےها✋ موافقین یه #چله_ی_شهدایی شروع کنیم ب
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
دوست دارم آغاز این چله رو ربطش بدم به برگشت داداش مجید
بگم بیاییم به حرمت این جوون
۴۰ روز خالص بشیم برای خدا
ان شالله اونم دستمونو بگیره
دعامون کنه عاقبتمون بخیر و شهادت بشه
تو شب ِ اول قبر، واسطه بشه ارباب بیاد بالا سرمون😔
و تو آخرت، شفاعتمون کنه😞
رفقاتونو دعوت کنین
نه بخاطر زیادشدن ممبرای کانال
بخاطر اینکه شاید
باعث عاقبت بخیری یه نفر شدیم😞
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےپیگردالهےداره‼️
اسم شهیدای زیادی رو واسم فرستادین
که خیلی ممنونم
و شاید به همین خاطر
در یک روز، مهمون سفره چند تا شهید بشیم❤️
دیگه اینکه خوندنِ
#نمازاول_وقت
#دعای_عهد بعد از نماز صبح
و
#زیارت_عاشورا برنامه همگی مونه ان شالله
اما....
چند تا مورد دیگه هم میگم هر کسی دوست داشت اضافه کنه:
#دعاےتوسل
#فرستادن_حداقل_5تا100صلوات
#دائم_الوضو بودن
#صدقه_به_نیت سلامتی امام زمان عج
#پرهیزازدروغ
#پرهیزازغیبت
#استغفارروزانه
#کنترل_خشم_وعصبانیت
#خواندن_نمازشب
البته پیشنهادای خودتونه😊
💕 @aah3noghte💕
دوست داشتین بنویسین رو یه برگه و هر روز ک انجام دادین تیک بزنین✅
مراقبه روزانه
و محاسبه شبانه
هم یادمون نره😊
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...64 کنار یه رستوران نگه داشت -ببخشید، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم! کل روزو
🔹 #او_را ... 65
بازم برگشتم اینجا!
همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه!
حتی بهتر از اون...❣
نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...!
یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم!
هیچ چیز عجیبی نداشت!
هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه
اما میشد!!!
از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت
اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم
برام راحت بود!
نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه،
نه میز ناهار خوری،
نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی،
نه استخری داشت و نه...
حتی تلویزیون هم نداشت!!
اما با تمام سادگی و کوچیکیش،
چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...!
و اون چیز...
نمیدونستم چیه!!
فکرم رفت پیش اون!!
چرا این کارا رو میکرد؟
من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم
اما...
واقعا از کاراش سر در نمیاوردم!
خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم!
رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم!
خیلی جای سفتی بود!!
اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥
چشمای مامان از گریه سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢
آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن...
یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،
اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم،
هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم😰
قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم!
وای...
فقط یه خواب بود!
همین!
اما دلم آشوب بود!
ساعتو نگاه کردم!
هفت صبح بود....🕖
فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود!
سعی کردم بهشون فکر نکنم!
با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ،
یاد اون افتادم!!
وای !
حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!!
پتوها رو از روی زمین جمع کردم!
با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن،
سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون!
همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در،
اما هیچکس تو ماشین نبود!!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده!
خلوت خلوت بود!
فکرم هزار جا رفت...😰
یعنی این وقت صبح کجاست؟!
نکنه حالش بد شده!؟
نکنه اتفاقی براش افتاده!؟
نکنه....؟!
با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم،
سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن!
صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید!
اما کسی جواب نداد!!
دلم آشوب شد...
بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد!
نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم!
با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد!
ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد!
-سلام صبحتون بخیر!
چرا اینجایید؟
-سلام...
تو ماشین نبودین،
ترسیدم!
-ترسیدین؟؟😳
از چی؟😅
-خب گفتم شاید حالتون بد شده...
دو شب تو این سرما،تو ماشین...
-وای ببخشید،
قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...!
بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم!
-دستتون درد نکنه...!
ممنون
ببخشید که...
ولی حرفمو خوردم!
کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود!
-پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم...
-نه ممنون!
من خوردم!
شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم،
بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون!
سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم!
برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم!
پشتمو نگاه کردم!
نبود!
فقط در رو بسته بود...!
نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!
برام غیرعادی بود!!
خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!!
هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم.
یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم!
اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم!
هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...!
با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک