شهید شو 🌷
💔 «یاران شتاب کنید.... گویند قافلهای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست،😔 اما پشیمانان را
💔
#آقاسیدمرتضےآوینی:
فاش بگویـم
جز آنڪہ دݪ ب خدا سپرده است...
رسم #دوست_داشتن
نمےداند...
#یارفیق_من_لارفیق_لھ
#آھ...
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
May 11
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت سوم حامد اکثر شبها علاقه داشت که در دژبانی کن
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت چهارم
من افتخار داشتم پیش داداش حامد 15ماه سربازی کنم.😍
در سپاه عاشورا راننده ایشون بودم.
یکی از روزها من و ایشون شیفت بودیم تو لشکر؛ من راننده بودم و ایشون هم افسر گشت.👨✈️
زمانی که شیفت میشه هیچ گونه مرخصی نمیشه داد به راننده جز زمانی که یک نفر جایگزین باشه
اون روز هم مصادف با عاشورا و تاسوعا بود و ما هم خونمون هیئت داشتیم مثل هر سال...❤️
دلم یجوری میشد با خودم هی میگفتم کاش الان خونه بودم تو هیئت شرکت میکردم.😔
رفتم پیش آقا حامد گفتم:
فرمانده! من نمیتونم بمونم آروم و قرار ندارم😔
گفتن: چرا؟
گفتم: دلم میخواد برم هیئت و هر سال من اینروزا هیئت میرم.
ایشون هم گفت کسی هست بجات باشه؟
گفتم: هیچکسی نیست.😔
گفت:
به خاطر امام حسین و ارادتی که به ایشون دارم بهت مرخصی میدم.😊
گفتم:
فرمانده اینجوری نمیشه😢
گفت: میشه😌
گفتم: کسی نیست جای من وایسته گفت:
خودم هستم تو برو به مرادت برس من حلش میکنم ان شالله که یه روزی منم به مراد دلم برسم.😇💔
اونروز نفهمیدم منظورشون از مراد دل چیه بعد چند مدت که خدمتم تموم شد. خبر مجروح شدن و بعدش شهادت ایشون رو شنیدم فهمیدم که مراد دل ایشون شهادت در راه امام حسین و اهل بیت ایشان بود.
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 69 با صدای آلارم گوشی، غلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بش
🔹 #او_را ...70
اعصابم واقعا خورد شده بود!
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،
مانع پیاده شدنم ،شد!
تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود!
نمیدونستم چرا
برای چی
اما باید میدیدمش!
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!
چندثانیه گذشته بود که جواب داد!
-الو؟
اما صدام در نمیومد!
وای...
چرا بهش زنگ زدم!
حالا باید چی میگفتم؟؟
تکرار کرد
-الو؟؟
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم،
ترسیدم قطع بکنه!
با خودم شروع کردم به حرف زدن!
بگو ترنم!
یه چیزی بگو...
نمیخوردت که!
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
-سلام!
صداش پر از تعجب شد!
-علیکم السلام.
بفرمایید؟
-اممم...ببخشید...
من...
من ترنمم
ترنم سمیعی!
-به جا نمیارم!؟
وای عجب خنگیم من!
اون که اسم منو نمیدونست!!
-مـ...من....
چیزه
ببینید...!
من باید ببینمتون!
-عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود!
نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
-من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید!
همونی که دو شب خونتون خوابیدم!
تا چندثانیه صدایی نیومد!
-بـ...بله..بله...یادم اومد
خوب هستین؟
این بار اون به تته پته افتاده بود!
-نه!
بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟
-خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم
اما وقتی خبری نشد
گفتم احتمالا بهترید!
-قصد نداشتم زنگ بزنم اما..
الان..
من..
من میخوام بیام خونتون!
-خونه ی من؟😳
خواهش میکنم
منزل خودتونه
اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم!
-نه!
راستش!
چطور بگم!
من اصلا کاری با شما ندارم!
فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم!
همین!
فکرکنم شاخ درآورده بود!
-اممم..
چی بگم والا!
هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید!
البته من الان سرکارم
و خونه کمی..
شلوغه😅
-مهم نیست!
امیدوارم ناراحت نشید!
کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!
-شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم!
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد!
سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون"!
چه اسم مسخره ای!
کاش اسمشو میدونستم!
-الو؟
-سلام خانوم!بنده رسیدم،
شما کجایید؟
سرمو چرخوندم.
اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود!
یه لباس سورمه ای ساده،
با یه شلوار مشکی کتان،
و یه کتونی سورمه ای
پوشیده بود!
با تعجب نگاهش میکردم!
یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم!
-الو؟
-بله بله!
دارم میبینمتون
بیاید این طرف خیابون منو میبینید!
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود!
نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!😒
تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!
البته از خجالت..
-سلام
-سلام!
ببخشید که تو زحمت افتادین!
-نه زحمتی نبود!
ولی..
خونه واقعا بهم ریختس!!
-مممم..
مهم نیست!!
ببخشید..
واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم!
-حال و هوای کجا؟
-خونتون دیگه😅
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود!
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!
-خونه ی من؟☺️
چی بگم!
بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام!
خسته بودم،نتونستم جمعش کنم.
-نه نه!ایرادی نداره!
فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!
-چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید!
کلید هم همین یه دونست!
خیالتون راحت
آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم.
اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم!
خیلی دور بود!
حداقل از خونه ی ما!
حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود!
وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن!
فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا!
وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت!
حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه!
سریع رفتم تو و درو بستم.
عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم!
خونه یه بوی خاصی میداد!
نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد!
نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و...
منو اینقدر آروم میکنه!
کفشامو درآوردم و رفتم تو.
دلم میخواست این خونه رو بغل کنم!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم!
همون شکلی بود!
اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود!
فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود!
رفتم سمت کتابا!
عربی بودن!
جامع المقدمات،
مکاسب،
بدایة الـ.... نمیدونم چی چی!
اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود!
"محدثه افشاری
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشاربامنبع
همسنگرےها
اگه تا الان زیارت عاشورا نخونین، بسم الله...
روز ششم چله
ان شالله به نیت #شھیدڪمیل_قربانی💕
و #شھیدعباس_دانشگر💕
دعای عهد یادمون نره🌹😊
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_پنجم چله رو به یاد شهیدی که هر کار میکرد برای خدا بود، #شھیدمحمدابراهیم_هم
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_ششم چله رو به یاد دو شهید مدافع حرم #شھیدڪمیل_قربانی و #شھیدعباس_دانشگر شروع مےکنیم
و ازشون میخوایم
ما رو هم کمک کنه مثل خودشون، درد دین داشته باشیم
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
معلمِ خوب از معبر حرفهایش
درهای بهشت را باز میکند
بہ روی شاگردانی که
در ملکوتِ قلب او
آمادهٔ درس گرفتن هستند .
سلام خدا
بر #معلمانی که راههای آسمان را
به شاگردانشان نشان دادند
روز معلم بر شهدا؛
#معلمان مکتب شهادت مبارک باد
ڪاش
راز درس شھادت را
از شما فرا مےگرفتیم...
#شھدا
#روز_معلم
#درس_شھادت
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین....
آموزگار ایمان،
امام خمینی(ره)
از مُشتی جوان که چیزی برایشان مهم نبود
انسانهایی انقلابی ساخت
و به دنیا آموخت که اگر از خدا بترسی
مردم از قدرت ایمانت خواهند ترسید....
همو که مےگفت:
ما میخواهیم به دنیا ثابت کنیم که ابرقدرتها را میتوان با #نیروی_ایمان شکست داد💪
و پیروزی را به دست آورد.✌️
ما با تمام قدرت در مقابل آمریکا میایستیم و از هیچ نیرویی ترس نداریم.
📚صحیفه نور، جلد 22، صفحه 264
#امام_دل_ها
#روز_معلم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےپیگردالهےدارد‼️
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت چهارم من افتخار داشتم پیش داداش حامد 15ماه سرب
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت پنجم
تو سوریه که بودیم چند باری دیدمش،😍
خیلی روحیه خوب و پرنشاطی داشت،
یه بار دیدم که تو حرم حضرت رقیه به زائرا چایی می ریزه
رفتم کنارش، هم صحبت شدیم،
گفت: فلانی من تا شهید نشم برنمیگردم.
راوی همرزم شهید حامد جوانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#میخوای_شهید_بشی⁉️
چند سفارش به برادران و خواهرانم میکنم ...
👈گرداگرد وجود رهبری باشید و
👈با شرکت در نماز جمعه و دعای کمیل وحدت خود را حفظ نمایید که اختلاف موجب عذاب وارد شدن به جهنم میباشد.
👈سنگر مسجد را رها نکنید که انقلاب از مساجد رشد کرد.
#شهید_محسن_جوزدانی
📚 گزیده موضوعی وصیتنامه شهدا جلد چهارم
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...70 اعصابم واقعا خورد شده بود! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،
🔹 #او_را ... 71
یه دفترچه ی شیک و خوشگل!
بازش کردم...
خیلی خط قشنگی داشت!
خیلی تمیز و مرتب،
و با نظم خاصی نوشته بود!
جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره!!
ولی بعدش فهمیدم شعر نیست!
یعنی تنها شعر نیست!
یه سری جملات
و نوشته ها
و لا به لاشون هم گاهی شعر!
از نوشته هاش سر درنمیاوردم!
نمیفهمیدم یعنی چی!
یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود
یه جاهایی تشکر کرده بود
بعضی جاها خواهش کرده بود
یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم!!
دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد
"هروقت دیدی آسوده نیستی،
بدون از خدا دور شدی!"
"تو همیشه بدهکار خدایی!
اون میتونه ولت کنه
اما
هواتو داره!!"
دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش!!
از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود!
خدا!!😒😏
کدوم خدا؟
چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید؟
دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم!
به افکار پوسیدش خندم گرفته بود!
حیف پسر به این خوشتیپی که دنبال این چیزا افتاده!😒
با تموم وجود احساس میکردم حیف شده!
مهم نبود.
سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم.
همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم!
گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم،
خواستم سیگار روشن کنم
اما احساس کردم نیازی بهش ندارم!
اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت!
یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد!
خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار!!
این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم!
یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود!
هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد!!
لبخند زدم!😊
این کنجکاویه نه فضولی!😉
حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول!
نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم!
کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن!!
خصوصا اون مدل نگاه کردنش!😒
با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری !
بوی خیلی خوبی از داخلش میومد!
از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود،
داخلشو نگاه کردم!
دو قسمت دوطبقه بود!
یه قسمتش پر از لباس و کفش و کیف بود
ویه قسمتش،
طبقه ی پایین پر از کتاب بود!
انواع و اقسام کتاب ها!!
عربی و فارسی و انگلیسی!
مذهبی و علمی و روانشناسی!
و طبقه ی بالا...!
در کمدو بیشتر باز کردم...
خیلی قشنگ بود!😍
یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده!
یه قاب عکس
چند تا انگشتر
چندتا تسبیح خوشگل
و یه عااااالمه عطر !
اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم!!
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم!
دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم!
با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم!
خودش بود...
با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن،
ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن!
رو چهرش دقیق شدم.
چیز خاصی تو صورتش نبود،
کاملا شبیه آدمای معمولی بود!
فقط با این فرق که آخوند بود!!😒
اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید!
چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود،
و مدل ریشهاش هم شبیه اون آقاهه!
البته مشکی تر...
سه تاشون لبخند رو لب داشتن...
خیلی حس خوبی توی عکس بود!❤️
محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد!
تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد!!😧
یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد!!
انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد!
آب دهنم رو قورت دادم
و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو!😰
دلم میخواست گریه کنم!
آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟😩
سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم
که دوباره صدای در بلند شد!
جوری درو میکوبید که انگار سر آورده!!
-آقا سجاد!
آقا سجااااد!
وای...
بدتر از این امکان نداشت!
پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد!
نمیدونستم چیکار کنم!
رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود!
تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم!
اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو!
دلم نمیخواست برم جلوی در
اما همسایه ها منو دیده بودن
و میدونستن کسی تو خونه هست!
با ناچاری رفتم سمت در،
اینقدر بد در میزد
که میترسیدم بعد باز کردن در
کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم!!😥
خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم!
یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود،جلوی در ایستاده بود!!
با مِن و مِن گفتم
-بله بفرمایید!؟
یه ابروشو انداخت بالا
و با حالت مسخره ای یه نگاه به پلاک خونه کرد و یه نگاه به من!
-آقا سجاد؟؟!!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
من اگر عشق را کنم توصیف
شب جمعه حرم،
کنارِ حسین...♡
#شھیدحسین_هریری
#دلتنگ_حرم
#اللهم_الرزقنا_کربلا
#هرگاه_شب_جمعه_شھدا_را_یادکنید
#شهداشمارانزدارباب_یادکنند
💕 @aah3noghte💕
❁﷽❁
💔
یاد آقـا نیستیم و غرق دنیـا گشته ایم...
زندگیهای بدون رنگ و بو
یعنی همین
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_ششم چله رو به یاد دو شهید مدافع حرم #شھیدڪمیل_قربانی و #شھیدعباس_دانشگر شر
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_هفتم چله رو به یاد شهید مدافع حرم #شھیدحسین_آقادادی و برادر شهیدشون #اکبرآقادادی
و شهید بزرگوار #شھیدنصرالله_صالحی شروع مےکنیم
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
بودنت مثل اتفاقی ساده میماند ولی
بعد از آن با درد و غم
درگیر بودن ساده نیست
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت
#جامانده...
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: شش ماه فرصت کمی نیست☝️ برای پرنده شدن و تسخـیر شش گوشه عالَم به شرط آنکه بر فر
💔
ما توی بین الطلوعین ظهوریم
در بین الطلوعین شاید خیلی ها خوابشون ببره...
اما فضل الله المجاهدین علی القاعدین...
شهید توسلی فرمانده تیپ فاطمیون
وقتی روزهای اول جنگ سوریه بود از مشهد بلند شد گفت بچه ها من میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب س هرکی میاد بیاد
من هم برای حضرت زینب شرط نمیکنم تهران هم نمیرم بافرمانده ها هماهنگ کنم..
هرکی میاد بیاد...
شهید توسلی باتعداد کمی رفتن برای خدا برای دفاع از حضرت زینب
وقتی شهید شد ۵هزار نفر نیرو داشت
الان هم تیپ فاطمیون شده لشکر فاطمیون...
کی برای خدا قیام کرد و خدا کمکش نکرد؟؟
#حاج_حسين_يكتا
#شھیدعلیرضاتوسلی
#فاطمیون
#ظهور
#بین_الطلوع
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت پنجم تو سوریه که بودیم چند باری دیدمش،😍 خیلی
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت ششم
یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد
"هر چند حامد، 25 ساله بود اما بسیار شجاع و نترس بود💪
تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ 🔧یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی.
کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! 🚛🔥💥
فرماندهان رده بالا می گفتند
حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود.😌✌️
همرزمانش می گفتند:
اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم او را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕