eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
1_71673550.m4a
9M
💔 دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقدر شهید گفتن منم باید بیام بیام تو جمع عاشقا تا که بشم شهید شهیده راه عفاف یروزےم بیاد کفن بشم با این حجاب برای اثبات عشقم بذار اینو بگم میدم جونم ولی... این چادرم نمیدم تقدیم به دختران 👌 ... 💕 @aah3noghte💕 😊
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پنجم... دندان قروچه ای کرد و گفت: "پر
💔 🌷 🌷 ... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 ..... به پشت خوابیدم زبانم مثل چوب شده بود.😖 احمد گفت : "طاقت بیار". مرگ پیش رویم بود. گریه ی پدر و به سر زدن مادرم را حس میکردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ 😨 ناگهان وحشتی عظیم مرا فرا گرفت . نکند زنده زنده خوراک گرگ ها شویم .😰😱 این فکر آنچنان وحشتناک بود که ناگهان دست احمد را گرفتم . از نگاهم منظورم را فهمید . گفت : "نترس بالاخره به یک جایی میرسیم". گفتم : "کاش زودتر بمیریم".😥 لب گزید و گفت: " ". بر سر کوبیدم و گفتم: "تـ ــوسـســسل؟؟! دیگر کارمان تمام است.😵 بریده گفت : "نا... امید... نباش ! خدا ارحم الراحمین است. ."😇 فکر کردم احمد درست فکر میکند . به هر حال از هیچی بهتر است گفتم: "ای خدا..."😫 چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات بدهد من هم نجات پیدا میکنم.🙃 احمد گریان گفت: "خدایا!... خداوندا!.... تو را به عزت رسول الله قسم که مارو از این وضع نجات بده."😖😩😫 با چنان سوزی نام حضرت رسول را میبرد که دلم به درد امد و بغضم گرفت.😢 یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد خدا فریاد رسمان باشد؟😞 بالاخره احمد هم از صدا افتاد نگاهم به افتاب بود که مثل سراب میلرزید و نور کور کننده اش را بر ما میتاباند... کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. 🙄😩 این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_ششم... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و
💔 🌷 🌷 ... این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭 به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمی ماندم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم میکرد😔 دلم از خودم و خانوادم گرفت، مخصوصا پدرم. 😢 با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد... هروقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم ، میگفت : حالا بعد وقت داری ...😏 من که تا آن موقع به یاد خدا نبودم،😫 پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟؟؟😭😭 در دل گفتم : "یا الله... الهی العفو ...العفو......"😭😭 ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم. 😳 چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست... سیاهی ها به سمت ما می آمدند😃 چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم ، نه.... سراااب نیست .😀 محو نشده اند.... بلکه به وضوح،دیده می شدند. باید احمد را هم خبر میکردم . سعی کردم دستش را بگیرم ناگهان از وحشت خشک شدم.😰 مار سیاه بزرگی از پای احمد بالا می رفت.😱🐍 تقلا کردم که خودم را جلو بکشم اما نا نداشتم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد.. مار تا روی سینه اش بالا آمده بود . به زحمت نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد .😓 درست در این لحظه مار سرش را بالا برد آماده ی نیش زدن شد.😥 احمد ناله ای کرد و از وحشت مهبوت بر جای ماند . لحظه ای دیگر کار تمام می شد .... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دل جدا، دیده جدا، سوی تو پرواز کند گرچه من در قفسم بال و پرم بسیار است آرامش دلم بےتابےمو ببین💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اقبال عجم بود، قدم رنجه نمودید یک «فاطمه» هم قسمت ایران شده باشد ✨ ✨ مبارک💐💐 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهلم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀خون و ناموس آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا ما
💔 قسمت چهل و دوم: ❤️ 🌀 بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند😞 ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن😭😭 ... مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود🤒 ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن 😭... دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست 😭... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت😭 ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم!😞 هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم☝️ ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... 😭😔 اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...😭 قسمت چهل و سوم: ❤️ 🌀 زینب علی برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟😭😓 ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... 😨 زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد😳 ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... 🤗 اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...😊 دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... "چشم هانیه جان 💕 اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من،😉 اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم "... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم😇 ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... ... 💕 @aah3noghte💕 پ.ن اونایی که به بچه های شهدا میگن "سهمیه ای" اینروزا رو حتی تو خوابشونم نمی بینن چه برسه تو بیداری😏
💔 ... دخترا بابایےان😍 بابا... دختر... دختر، نفسِ باباست ولی وقتی بابا نیست، نفس های دختر تنگ میشود و به شماره مےافتد بابا برای دختر یعنی تکیه گاه، دوست و... حالا ببین اگر در کودکی تکیه گاه دوست پناه و... همه چیزت را از دست بدهی چه غم بزرگی در دلت خواهد نشست💔 دنیای صورتی این فرشته های کوچک👧🏻 خیلی زود، زیبائےهایش کمرنگ شده کاش با طعنه و کنایه، حداقل نمک بر زخمشان نمےزدیم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💖 خوبست اگــــر... 💕 خدائی باشد ما بیت نابِ مذهبی هستیم من، فاطمی... تُ، حیدری... آرے ان شالله روزی مجردای کانال😊 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
ان شالله از اول ذی القعده #چله_دعای_توسل داریم... به نیت فرج مولانا #صاحب_الزمان علیه السلام🌸🍃 ب
دوستان همینطور که میدانید امروز "اول ماه ذی القعده " هست آيت الله جوادی آملی: در طول سال آدم مي تواند چله بگيرد، ولي 🌸🍃بهارش اين ۴۰ شب است؛ يعني از اوّل ذي القعده تا دهم ذيحجّه، ✅آدم مواظب دهانش باشد كه غذاي بد وارد نشود؛ ✅مواظب زبانش باشد كه حرف بد نزند؛ ✅مواظب گوشش باشد كه حرف بد نشنود؛ ✅مواظب چشمش باشد كه نگاه بد نكند؛ آنوقت سایر كارها خوب است. اينقدر كارهاي حلال هست كه آدم فرصت نمي كند به سراغ كار حرام برود ! 👌استاد فرزانه، حضرت آیت الله جوادی آملی درباره این اربعین چنین می¬فرمایند: ❤️🍃زمان: 🌼🍃«از اول ذي القعده تا دهم ذي حجّه كه اربعين موساي كليم است، اين يك فصل مناسبي است؛ بهار اين كار است. اين اربعين گيري، اين چله نشيني همين است ! وجود مبارك موساي كليم 40 شبانه روز مهمان خدا بود. فرمود : و واعدنا موسي ثلاثين ليلهً فاتممناها بعشر فتمّ ميقات ربّه اربعين ليله. به او وعده ديدار و ملاقات خصوصي داديم؛ آمد به ديدار ما. اوّل 30 شب بود؛ بعد 10 شب اضافه كرديم، راهش باز بود؛ جمعاً شد40 شب. هر ختمی هم که دوست دارین، میتونین بگیرین. "و پسندیده اینه که ثواب ختم رو به وجود مقدس امام زمانمان هدیه کنیم" برای برداشتن چله ذیعقده علاوه بر که ما ان شالله انجام میدهیم، اذکار و سوره های زیر پیشنهاد میشود 1⃣ سوره های فجر، فتح، محمد 2⃣ جامعه کبیره، جامعه صغیره 3⃣ ذکر هر روز 4⃣ صلوات 5⃣ ذکر 6⃣ آیه رب ادخلنی مدخلأ صدق واخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لندک سلطانأ نصیرأ روزی 7⃣ استغفار هر روز 8⃣ زیارت وارث؛ حدیث کسا 9⃣ زیارت عاشورا ؛ سوره طه 🔟 خواندن قران ان شاءالله پُر روزی باشید. لطفاً برای دوستان خودتون بفرستید تا در ثوابش شریک باشید. http://hadana.ir/%D8%A7%D8%B9%D9%85%D8%A7%D9%84-%DA%86%D9%84%D9%87-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%87-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA/
شهید شو 🌷
دوستان همینطور که میدانید امروز "اول ماه ذی القعده " هست آيت الله جوادی آملی: در طول سال آدم مي
💔 روز اول #چله_دعای_توسل به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج #التماس_دعاے_شھادت
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۴ـ #شھیدرحمان_استکی در سال 1329 در
💔 ۵ـ او در سال 1332 در تهران متولد شد.👶 مهندسی  مکانیک و تاسیسات را از دانشگاه تهران اخذ کرد. 🎓 با پیروزی انقلاب و در پی عضویت در حزب جمهوری اسلامی، یکی از سرپرستان شد و پس از آن فعالیت وسیعی را برای آبرسانی به دهات اطراف تهران آغاز کرد.💪 مدتی را در واحد مهندسین تهران خدمت کرد. او در افشای منافقین و بنی‌صدر کوشش فراوانی داشت و یک بار نیز تا مرز شهادت پیش رفت اما... عاقبت نام او در کنار شهید بهشتی و در هفتم تیر 1360 در دفتر شهادت ثبت شد.❣ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 روز دختر و سربازی که اشکش در اومد 😢💔 روز پسر نداریم ولی وای به روزی که امنیت دختران سرزمینمون به خطر بیفته☝️.... سلامتی داداش هایی که به خاطر ناموسشون، تو غربتن ️😊❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شھید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی 37سال پیش، درحالی‌ که نوجوانی ۱۷ساله بیشتر نبودم خداوند ت
💔 الغیبت‌ُ عجب‌ کیفی‌ داره‌😜 تقصیر خودش‌ بود....شهید شده‌ که‌ شده‌.😏 وقتی‌ قرار است‌ با ریختن‌ اولین ‌قطره‌ی‌ خون‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خودراضی‌ است‌ اگر آن‌ کتک‌هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌، حلال‌ نکند!😏😅 تازه‌... کتکی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌‌گردنی‌،✌️ چهار پنج‌ تا لنگه‌‌ پوتین‌،👞 هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو!🙄 خیلی‌ فیلم‌ بود.... دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود.👌 اوایل‌ که‌ همه‌اش ‌می‌گفت‌: "- الغیبت‌ُ عجب‌ کیفی‌ داره.‌😌" جدی‌ نمی‌گرفتم‌.... بعداً فهمیدم‌ حضرت ‌آقا، اهل‌ همه‌جور غیبتی‌ هست‌.😟 اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌.🙁 جیم‌ شدن‌ از صبح‌گاه‌، رد شدن‌ از لای‌ سیم‌خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر، و از همه‌ بدتر، غیبت‌ در جمع‌ و پشت‌سر این‌ و اون‌ حرف‌ زدن‌.😑 جالب‌تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌.🙃 آن‌هم‌ مشروط‌. شرط‌ کرد که‌: - اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبح‌گاه‌ و ...) را منظور نکنید‌، از آن‌ ساعت‌ به بعد هرکس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چندنفر که ‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌گردنی‌ بزنند.☝️ خودش‌ با همه‌ی‌ چهار پنج ‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دست‌مان‌ بود که‌ گفت‌: ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک ‌ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره ...😒 خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم،‌ و زدیم‌.😅 البته‌ خداییش‌ را بخواهید‌، من ‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد؛😉 همان‌ شد که‌ وقتی‌ اواخر بهمن 1364 در ادامه عملیات والفجر 8 در جاده فاو – ام القصر دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتک‌هایی‌ که ‌زده‌ بودم‌، حلالیت‌ طلبیدم‌. 🤗 خندید و گفت‌: - دم‌تون‌ گرم‌ ... همون‌ کتک‌های‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ از خودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌سر کسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم ‌بخوره‌ توی‌ سرم‌.😉😅 حسن با گردان عمار آمده بود جلو. با هم داخل سنگر نشستیم و به ذکر خیر دوستان. در آن میان از دهنم پرید: - این بچه های گردان هم گندش رو درآوردن ...😏 که حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم: - واسه چی می زنی؟😳 خندید و گفت: - مگه قرار نبود هرکی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!😬 وقتی‌ فهمیدم‌ در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌.💔 حسن جان! نمی خوای بیایی بهم پس گردنی بزنی؟ غیبت هام خیلی زیاد شده! متولد: 15 خرداد 1347 شهادت: 23 دی 1365 عملیات کربلای 5 شلمچه. خاک‌سپاری 14 بهمن 1375 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ 26 ردیف 69 مکرر شماره‌ 53 💕 @aah3noghte @hdavodabadi💕
MiladHazratMasoumeh1393[02].mp3
9.44M
💔 : پای تو افتاده دلم، مثل خیابان ارم 🎙بانوای 🌹 ولادت باسعادت سلام الله علیها و مبارک باد🌹 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ساعت بیست وقت عاشقےست... هَــواے شـ‌هــرِ مـــا🍂 سخٺ آلوده‌سٺ و ڪَفتَرڪُش😔 آقا! دلَـم در آسمــانِ گُنبــدٺ یڪ لـانــِہ مےخــواهـد🕊 #صلےالله_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا #دهه_ڪرامت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هفتم... این اخرین غروب زندگیه ماست و
💔 🌷 🌷 ... ناگهان سایه ای روی سینه ی احمد افتاد.😱 مار رو به سایه چرخید. بعد انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پایین انداخت و از روی سینه ی احمد کنار رفت.... نفس راحتی کشیدیم🙄 و متوجه ی سایه ی دو سوار شدم که بالای سرما ایستاده بودند😕 یکی از آنها سفید پوش بود بر اسبی سفید  و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش و اسبش سرخ . مرد سفیدپوش  از اسب پایین آمد و چند قدمی ما زیر اندازی انداخت. مرد دیگر با لبخند رو به روی ما نشست. زمزمه احمد را شنیدم که می گفت: "نجات پیدا کردیم".🙂 به زحمت سر بلندکردم . مرد سفید پوش مردی میان سال لاغر اندام بود با سر و ریشی خاکستری. دندان های مرد جوان سبز پوش سفید و درخشان بود و به ما لبخند میزد . مرد جوان با صدایی پر طنین گفت: "عجب سر و صدایی راه انداخته بودید . صحرا و آسمان از رسول خدا گفتن شما به لرزه در آمده بود".😉😊 احمد گفت : "صدای ما خیلی هم بلند نبود".🤔 مرد جوان گفت: "هم بلند بود و هم پرسوز"... جوان به احمد اشاره کرد و گفت: "بیا پیش من احمدبن یاسر".... احمد با لکنت گفت: "بـ..بله چـ..ـشم".😟 و زد توی سرش و آهسته گفت: "این ملک الموت است که نام مرا میداند...."😫 چشمانم از وحشت گرد شد😳😰. یادم آمد که آن مار چگونه گریخت نالیدم : "نرووو".😖 مرد گفت : "نترس... از من به تو خیر میرسد نه شر😊 حالا بیا!" احمد نالید: "نمیتوانم نا ندارم".😫😣 مرد گفت : "می توانی... بیا☺️ تو دیگر برای خودت مرد شده ای"😉. صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که حتی اگر هم میخواست ، میکردم .😍 احمد سینه خیز خود را سوی او کشاند . مرد جوان دستی برسرش کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت: "بلند شو"!😊 احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد. ترسم ریخت... این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟🤔 درست وقتی از ذهنم گذشت: "پس من چه؟"😒 مرد روبه من چرخید و صدایم کرد : "محمود" !😊 و با دست اشاره کرد بیا.... چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد. چشمانم را بستم تا نوازش او را برشانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی برتنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر میکرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روز ها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم .... لاله ی گوشم را آرام کشید و گفت : "حالا بلند شو"...☺️ ... ✨ 💕 @aah3noghte💕
💔 37 سال از آن یکشنبه تلخ مےگذرد همان روز که در پست بازرسی برباره در شمال بیروت، آن حادثه تلخ اتفاق افتاد... روز تلخی که #حاج_احمد ما به همراه ۳ دیپلمات دیگر ربوده شدند و سرنوشت آنها تا کنون در هاله ای از ابهام است.... برای رسیدن خبر سلامتےشان به خانواده های چشم انتظار مخصوصاً مادر بیمار #حاج_احمد_متوسلیان صلوات #مادران_چشم_انتظار #حاج_احمدمتوسلیان #تقی_رستگارمقدم #کاظم_اخوان #سیدمحسن_موسوی #شھادت #اسارت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 صلی الله علیک یا اباعبدالله شب‌های جمعه پای ضریح تو یاحسین با معرفت کسےست که یاد حسن کند #صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله #شب_زیارتی_ارباب #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام_امام_غریبم✋ ذرّه‌ای شانه‌ی ما ... بار غمت را نکشید گرچه یک عمر، فقط نوکر سر بار شدیم واقعاً جای سؤال است که از بهر ظهور ما چه کردیم که اینگونه طلبکار شدیم؟!😔 #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج 💕 @aah3noghte💕
💔 محبت آقاجواد نسبت به خانواده و مخصوصا دخترمان فاطمه بسیار زیاد بود فاطمه هم یک جور خاص، پدرش را دوست داشت یه بار که آقا جواد برای ماموریت رفته بودن تهران همزمان با روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها به خونه برگشتند.😊 اون روز آقاجواد برای دخترمون یه روسری خریده بود به عنوان .🎁 فاطمه ۵ساله هم با همون کودکی خودش، یه گل مصنوعی از میون گلهای تو گلدون جدا کرد و به باباش هدیه داد🌹🍃 روایت دلدادگی پدر، دختری از زبان همسر زینبی ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و دوم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ...
💔 قسمت چهل و چهارم: ❤️ 🌀کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه، دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد 😭😭... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم، توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن 😔... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند و پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز😔 ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... قسمت چهل و پنجم: ❤️ 🌀کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره 😏... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه 😏😂... اون شب ... زینب نهار نخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست💔 ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت😊 ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش🤔😳 ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مُهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... "زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟"😉 ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت😇 ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... ... 💕 @aah3noghte💕