eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 قصه همین است... تا قربانی نکنی، آنچه دلت را به زمین گره زده قربانےت نمےکنند آنان را که یار پسندیده بعد از ندای ، زمان را هدر ندادند برای مکث و استخاره و ... ... ... 💕 @aah3noghte💕
👆 شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود #نام_نیکو #شهیدعلےپورحبیب 💕 @aah3noghte💕
💠دنیای حرام چون مار سمّی است ، پوست آن نرم ولی سمّ کشنده در درون دارد ، نادان فریب خورده به آن می گراید ، و هوشمند عاقل از آن دوری گزیند. 📚 ۱۱۹ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و پنجم #بےتوهرگز ❤️ 🌀عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این
💔 قسمت آخر داستان واقعی ❤️ 🌀مبارکه ان شاء الله تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت … گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد … وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت: "با اجازه پدرم … "… هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر … از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم … – بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … "…😭😭 گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم … بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه … بالاخره سکوت رو شکست … – زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … بغض دوباره راه گلوش رو بست … – حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … ”من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه“… گریه امان هر دومون رو برید … – زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله … دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود … همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن … توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت … 💕 @aah3noghte💕
💔 انگلیس به دستان دیپلماسی عزت تحقیر شد #نحن_ابناء_الخامنه_ای #هیهات_من_الذله #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که میخواست جانش، فدای امام خمینی
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که در مجلس، انحرافات جریان ضد ولایت فقیه را افشاء می نمود . #شھیدعلیرضا_چراغزاده_دزفولی:  در سال 1332 در اهواز به دنیا آمد.  پدرش درودگری ساده بود و او کار و تحصیل را با هم دنبال کرد. پس از اخذ لیسانس در رشته حسابداری به استخدام #شرکت_نفت درآمد و یک سال بعد استعفاء نمود. نخستین مسوولیت او پس از انقلاب، #بخشداری هفتگل بود و یک سال بعد در 27 سالگی به عنوان #نماینده_مردم هفتگل و رامهرمز به مجلس شورای اسلامی راه یافت. #مقالات فراوانی در زمینه روش مطالعه و برداشت و روش سخنرانی از او را در دست است که یادگار دوران تحصل و تحقق اوست. وی در هفتم تیر 1360 در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 «من یک دخترم!☺️ زیبا و جذاب!😌 احساسی در من نهفته است به نام #دلربایی، انگار باید
💔 📚 خاطرات همفر (مستر همفر) در این کتاب، ناگفته هایی از دشمنی دیرین ملکه و کشور انگلستان با ایرانیان را از زبان خودشون بخونین👌 حجت الاسلام پناهیان: "جوانها کتاب خاطرات همفر را بخوانند... بیچاره میشوی بخوانی... دیگر نمےایستی... راه مےافتی...." 👌 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #سوره مبارکه #عنکبوت آیه ۳۳: نترس،اندوهگین مباش،خدا نجاتت میدهد❤️ #دلگرمی از این بهتر 😍 #قران #ذکر_خدا #بهترین_حامی #خدا 💕 @aah3noghte💕
💔 پرواز سخت نیست #عاشق که باشی #بالت میدهند و #یادت مےدهند پرواز کنی آن هم #عاشقانہ.... #شھیدعباس_دوران #سرلشکر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 عباسِ دورانَت (زمانه ات) باش...
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_چهارم... سخت ترین کارها بردن ح
💔 🌷 🌷 ... به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمد هم وارد آب شد و شروع کرد به تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن. درست انگار حیوانِ خودش را تمیز میکند.😳 شتر نر باز هم سرش را عقب میکشید، اما آن مقاومت قبلش را نداشت‌. جعفر ناچار شد تا کمر به درون آب برود. شتر همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را آب فرو کردن. خندیدم و گفتم: "مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر شما را تا خود سامرا میبرد".😉 محمد گفت : "پس الحمدالله موافقت کردید؟" گفتم : "تا حالا در خدمت ارباب ها بودم و حالا خدمتِ برادرهایم را میکنم"...😊 قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد، زیربار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند. از خوشی سر از پا نمیشناختم. دلیلش را هم نمیدانستم. البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود، به نظرم مومن واقعی می آمدند و من سالها بود که با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم .😞 دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن خلاصه میشد، آن هم فقط به خاطر آتش جهنم و ترس از قیامت.😔 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔 و در #این دنیا چیزی جز #نگاهت و قلبی آڪنده از #یادت برایم نمانده... و در #آن دنیا چیزی جز دستگیرے روز #حشر و #شفاعت نمےخواهم #شھیدجوادمحمدی #رفاقت #شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
💔 اول بنا نبود چنین عاشقت شوم.. یک بار به روضه آمدم و چنین در به در شدم💔 اگـر دردم توئی هردم فزون باد... 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 و محمد امین فرمود: "برترین کسانی هستند که در صف اول (خط مقدم) پیکار مےکنند و روی برنمےگردانند تا.... کشته شوند اینها هستند که جایگاهشان غرفه های عالی بھشت است و خداوند بر آنها متبسّم است و چون خدا بر بنده ای تبسم کند هیچ حسابی بر بنده نیست" اینجاست که باید گفت: شھادت نوش جانت اما به نگاهی دل ما را دریاب لایق شھادت شود.... ... 💕 @aah3noghte💕
سلام همسنگرےها از امروز با رمان در خدمتتونم واقعی نیست اما... بهتره خودتون بخونین😊
💔 رمان گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند وتو را درمسیرے قرار میده ڪه اصلا تصورش هم نمیڪردی!! پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیڪردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم! ااااااااااههههه..!!!!!!.... این روزها خیلے درگیر ڪودڪیهامم. چندسالے میشه ڪه خواب آقام رو ندیدم. 😔 میدونم باهام قهره. شاید بخاطر همینہ ڪہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو ڪج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے! با اینڪه سالها از ڪودڪیهام گذشتہ هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشڪوهند. 🍁🌻من اما بہ جاے اینکہ نزدیڪ مسجد بشم ساعتها روے نیمکتے ڪه درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یڪ میدون بزرگ قرار داره مے‌نشینم و با حسرت بہ آدمهایے ڪه باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میڪنم.😒 وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون ڪودڪیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مڪان ڪردن به جاے دیگرے. 🍃🌹🍃 🍁🌻پیش نماز جدید رو اولین بار دم در مسجد دیدمش.😐 یڪ تسبیـــــ☘ــــح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی ڪه دوره اش ڪرده بودند صحبت وخوش وبش میڪرد. معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او ڪنار مسجد ایستاده بود با همون شڪل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینڪه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز ڪارم نشستن رو این نیمڪت و تماشای او و مریدانش شده بود.! 🍃🌹🍃🌹 🍁🌻شاید بخاطر مرد مهربون ڪودڪیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از که توش دست وپا میزدم پرت میڪرد. آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد. ساعتها روے نیمڪت میدون ڪه بہ لطف مسئولین شهردارے یڪ حوض بزرگ با فواره هاے ⛲️رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از ڪنارم میگذشتند تصویر اون جماعت ڪنار در مسجد حال خوبے بهم میداد. راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم. اما من ڪجا و مسجد ڪجا؟!!!😔 ... ✍نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_اول گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند وتو را درمسیرے قرا
💔 رمان 🍁🌻یادش بخیر !! بچگے هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونہ.!.😬 عشقم این بود ڪه آقام بیاد خونہ و دستمو بگیره ببرتم مسجد ڪنار خودش بنشونہ. آقام براے خودش آقایے بود.😍 🍁یڪ محل بود و یڪ آقا سید مجتبے!🌻 همیشہ صف اول مسجد مینشست. یادمہ یڪبار پیش نماز سابق مسجد با یڪ لبخند خیلے مهربون و لهجہ ے زیباے مشهدے بهم گفت: _سیده خانوم دیگہ شما بزرگ شدے. 😊اینجا صف آقایونہ. باید برے پیش حاج خانوما نماز بخونے. 🌻🍁آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو ڪه با خجالت بہ ڪتش حلقہ شده بود نوازش میڪرد رو بہ حاج آقا گفت: _حاج اقا تا چند وقت دیگہ بہ تکلیف میرسہ قول میده بره سمت خانمها..😊 پیش نماز هم بہ صورت اخم ڪرده و دمغ من لبخندے زدو گفت:😊 -ان شالله…ان شالله. پس سیده خانوم ما بزودے مڪلف هم میشن؟! بعد دست ڪرد تو جیبش و یڪ مشت نخودچے ڪشمش دراورد و حلقہ ے دست منو بازڪرد ریخت تو مشتم گفت:☺️ -این هم جایزه ے سیده خانوم. خدا حفظت ڪنہ بابا! ان شالله عاقبت بخیرشے و هم مسیر مادرت زهرا حرڪت ڪنے… 🌹🍃🌹🍃 از یاد آورے این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یڪ لحظہ لرزید.زیر لب زمزمہ ڪردم: سیده خانوووووم…..هم مسیر مادرت زهرا بشے !!!!!!! از اینڪه من دیگہ نہ سیده خانومم نه مادرم زهرا.. ڪاش همیشہ بچہ میموندم. دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! ڪاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو ڪف دستم نخودچے ڪشمش مینداخت و اجازه میداد همیشہ ڪنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم. اینطورے شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید براے همیشہ سیده خانوم میموندم..😢😞 ... ✍نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پخش اذان مغرب از بلندگوهای نفتکش توقیف شده انگلیس... 👌 ضمنا مراسم دعای کمیل این هفته با حضور محمود کریمی و میثم مطیعی در محل نفتکش برگزار خواهد شد! 😂 ... 💕 @aah3noghte💕 😉
شهید شو 🌷
💔 🔴 #خواهرم حواست هست⁉️ این چادر که سَر کرده ای برای like گرفتن نیست ⛔️ با #چادر_مادرمان_حضرت_زهر
💔 مصی جون نمیخوای هشتکی، چیزی بسازی؟؟ مثلا #نه_به_قوانین_اجباری_ملکه‼️ آهان از اتاق فرمان اشاره میکنن اونوقت مصی پول این تبلیغات ضد حجاب رو از کی بگیره؟!😬 #حجاب #عفاف #مصی #ملکه_ستمگر😒 #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که در مجلس، انحرافات جریان ضد ول
💔 :  در سال 1327 در تربت جام زاده شد. در  خانواده‌ای کارگر و مهاجر که از یزد به آن‌جا آمده بود، بزرگ شد و دیپلم طبیعی و فوق دیپلم ریاضی را اخذ و بلافاصله به در دبیرستان‌های شهرش پرداخت. در همان ایام انجمن را پایه‌گذاری کرد و در کنار آن المهدی(عج) را به گونه‌ای آبرومند تاسیس و اداره کرد. بارها از سوی ساواک مورد هجوم واقع شد و در جریانات انقلاب به عنوان پیشرو و خط دهنده شهرت یافت. با برگزاری نخستین دوره مجلس شورای اسلامی به از مردم تربت جام به مجلس رفت و در شامگاه هفتم تیر 1360 به شهادت رسید. ❣ ... 💕 @aah3noghte💕 ...
💔 #امام_حسنے_ام حُسن ما از حسنی بودن ما مشهودست نوکری بر در این خانه تماماً سودست هرچه دارم همه ازلطف امامِ حسن ـَست هرکسی خواست بیاید... سندش موجودست #دوشنبه_های_امام_حسنی💚 #آھ... 💕 @aah3noghte💕
✨أمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَکْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُکُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَليلاً ما تَذَکَّرُونَ " " نَّمل : ۶۲" ⁉️کیست که درمانده را زمانی که او را بخواند اجابت کند، و گرفتاری را بر طرف سازد و شما را جانشینان این زمین قرار دهد 🍃🍀🍃 امام صادق علیه‌السلام در تفسيرِ آيهٔ ٦۲ سورهٔ نمل می فرمایند: ✨🌼✨ " قائمِ ما عليه السلام هر لحظه، خدای تعالی را برای رفعِ گرفتاری ها و دشواری ها می خواند، و به زودی خدای تعالی او را بر کُرسيِ اقتدارِ جهانی می نِشاند.» 📚الزام النواصب، ص١٧٢ یا غفار: 💕 @aah3noghte💕 💐🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بحق زینب کبری س🌸💐
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_پنجم... به همین شیوه او را آرا
💔 🌷 🌷 ... چهارده نفر بودند و من جلو دارشان. هر وقت برمیگشتم و به صورت یکی از آنها نگاه میکردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی میکرد که شرمنده میشدم. جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با ارامش پیش میرفت. ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم. تا به خود بجنبم آنها شتر هارا نشانده بودند و این وظیفه ی من بود نه انها. نمازشان را به جماعت خواندند و من به فرادا.... طبق عادت به گوشه ای نشستم و بقچه ی نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را که به دهان گذاشتم، چشمم به انها افتاد که دور سفرشان نشسته اند و بی انکه دست به غذا ببرند خیره ی من اند.😳 گفتم: "بفرمایید غذایتان را بخورید."😊 مسن ترین آنها که نامش سیاح بود، گفت: "چه معنی دارد که آنجا تنها نشسته ای و غذا میخوری؟ خدا گواه است که اگر نیایی و کنار سفره ی ما بنشینی، دست به غذا نمیبریم."😊 محمد سرک کشید و گفت: "ببینم چه میخوری؟ نکند غذایتان از خوراک ما رنگین تر است؟"😉 خجالت کشیدم و سفره ی نان و خرما را برداشتم و کنار آنها نشستم.😅 خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خرمای من خارک. به یاد ندارم در هیچ سفری غذا آنقدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی میکردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار میکردند.😊 بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد.😋 دوباره به راه افتادیم، اما من دلم میخواست این سفر هیچوقت تمام نشود و من از دیدن آن صورتهای بشاش و مهربانشان محروم نشوم. چند روزی که گذشت انس و الفت عجیبی به انها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود.😍 برایم خیلی سخت بود که نمیتوانستم در عبادت هم مانند غذاخوردن و خوابیدن هم با آنها شریک شوم... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست