دیگر تمام شد
ندا داد جبرئیل
اینک شما
و وحشت دنیای بی حسین
#اللهمعجللولیکالفرج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
جیلاً بَعدَ جیل
نسلی بعد نسل
می آیند دخترم
و برای حسین تو گریه میکنند
مردانشان همچون زنانِ فرزند مرده بر حسینت خواهند گریست
فردای قیامت تو از زنانشان دستگیری میکنی و من مردانشان را شفاعت خواهم کرد
هر چشمى فرداى قیامت گریان است غیر از چشمى که بر مصیبت حسینت گریه کرده است...
رسول اکرم(ص)
کامل الزیارات: 103
#صلی_الله_علی_الباکین_علی_الحسین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
امشب نمےتوانم راجع به #شھیدجواد بنویسم...
فقط مےگویم
"جواد، خیلی غیرتی بود..."
#شھیدجوادمحمدی
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_زینب
#غیرت
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ ...
تـــمام غصه ام شده اینکه
#او غصه مرا میخورد
کمک کن مرا
که مـــن هم شـــبیه تو
كاشِفَ الْكَرْبِ باشم برای #امام_زمانم
نه دلیل غم و غصه ...
#هرشب_یک_دل_نوا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#فرواردکن_مومن😉
💔
یابن الحسن
هیئت تمام شد
همه رفتند و تو هنوز...
یک گوشه نشسته ای و آرام....
گریه مےکنی...
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
چون چاره نیست میرم و میگذارمت
ای پاره پاره تن به خدا میسپارمت......
#خون_خدا
#یاحسین🏴🏴
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
.
نماز وتر بخوانید و سجدهے آخر
دعا به #زینب خونینجگر ڪنید امشب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آیت الله سید اسدالله مدنی در ساعت ۱۳:۴۵ ۲۰ شهریور ۱۳۶۰ پس از اتمام مراسم #نمازجمعه توسط سازمان #مجاهدین_خلق به شهادت رسید
و در بیست و یکم شهریورماه پیکر او در تبریز و قم تشییع و در حرم حضرت معصومه به خاک سپرده شد.
امام خمینی در پیامی وی را شخصیتی دانست که عمری را در #تهذیب_نفس
و #خدمت_به_اسلام
و #تربیت_مسلمانان و مجاهده در راه حق علیه باطل گذراند و جز درباره خدمت به اسلام و مسلمانان نمیاندیشید.
سید اَسَدُالله مَدَنی (۱۲۹۳ -۱۳۶۰ش) روحانی شیعی و امام جمعه تبریز از مبارزین سیاسی پیش از انقلاب اسلامی بود که چند بار توسط رژیم پهلوی به شهرهای مختلف #تبعید شد.
بعد از انقلاب نماینده مردم همدان در مجلس #خبرگان قانون اساسی بود.
وی نماینده امام خمینی در همدان و امام جمعه آن شهر بود و بعدها همین مسئولیت را در #تبریز بر عهده گرفت.
مدنی در جریان برگزاری نماز جمعه توسط سازمان مجاهدین خلق ترور شد.
درایران وی را از شهدای محراب می خوانند...
#شهید_سید_اسدالله_مدنی
#شهید_ترور
#زندگینامه
#سالروزآسمانےشدن🕊
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
5cc962945a64a33f19bd9fbc_-7768134306042228444.mp3
2.57M
💔
کهنه پیراهن...
▪️لطفا با توجه گوش کنید
▫️آجرک الله مولای غریبم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بعد از واقعه عاشورا حدودا 3 مرتبه 3 گروه به ندای #هل_من_ناصر امام حسین علیه السلام(بخوان اَيْنَ عمار) لبیک گفتند :
👈- گروه اول #توابین بودند
همانهایی که روز عاشورا و قبل از آن سکوت کردند همگی قیام کردند تقریبا همه کشته شدند 5000 نفر
*« ولی #دیر_شده_بود »* .
👈 - گروه دوم #مردم_مدینه بودند
بعد از عاشورا قیام کردند همگی کشته شدند حدود 10000 نفر یزید گفت لشکری که به مدینه حمله کند 3 روز جان و مال و ناموس مردم مدینه برایش حلال است
آورده اند اهل بیت امام سجاد(ع) را در این زمان از مدینه خارج کردند، در یک صحرا، تا در مدینه شاهد جنگ نباشند. و لشکریان جنایتکار یزید از هیچ جنایت و خیانتی کوتاهی نکردند و 10000 نفرهم شهید شدند.
*« اما #دیر_شده_بود »* .
👈- گروه سوم #مختار بود که بعد از جنگهای فراوان و کشته شدن حدود 15000 نفر شکست خورد و حدود 7000 نفر هم از اسرا گردن زده شدند .
مجموعا حدود 20000 نفر کشته شد
*«اما #دیر_شده_بود»* .
مردمی که در مدینه هنگام خروج امام حسین علیه السلام همراهیش نکردند و مردمی که هنگام ورود امام حسین علیه السلام به کوفه کمکش نکردند ،
همه بعد ها به کمک امام رفتند
*«ولی #دیر_شده_بود»* .
💥امام سجاد هم استقبال خاصی از این حرکتها نمی کردند
*«چون #دیر_شده_بود»* .
حدود 35000 نفر کشته شدند
*«اما #دیر_شده_بود»* .
✍️خیلی فرق هست بین آن 72 نفری که به موقع به یاری امامشان رفتند
با این 35000 نفری که بعد از شهیدشدن امام حسین(ع)قیام کردند .
👈ما باید مراقب باشیم
از امام خودمان عقب نیفتیم .
✍️الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَاَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ وَاللّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ،
👈هر که بر ایشان تقدم جوید از دین بیرون رفته و کسى که از ایشان عقب ماند به نابودى گراید.
🍃والسلام علي من اتبع الهدي.
#اندڪےبصیرت
💔
ارباب...
ای که نام تو شد
علت دل دادن ها
منو دریاب..
تپش های قلب بےقرار
ازدحام ضربان دلواپسی اینکه آیا قبولم مےکنید یا نه...
نفس را در سینه حبس مےکند
ارباب جان
عهد کردم برای مولایم تعیین تکلیف نکنم
عهد کردم هر چه برایم بخواهید بگویم #چشم
عهد کردم آنچه از جانب #دوست میرسد را به دیده گذارم
ارباب...
عطش فراق دارد مرا از پا مےاندازد💔
منو دریاب...
#آھ_ارباب
#رفیق_یعنی_حسین
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تحریـف رسانهای عزاداری سیدالشهدا علیهالسلام
⚠️تمرکز مشکوک برخی رسانهها روی بدعتها
#شیعه
#محرم
#خط_را_گم_نکنیم
#رهبران_شیعه
#اتحادیه_عماریون
#تو_را_تنها_نمیگذاریم
#پسر_حسین
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 آیت الله سید اسدالله مدنی در ساعت ۱۳:۴۵ ۲۰ شهریور ۱۳۶۰ پس از اتمام مراسم #نمازجمعه توسط سازمان
💔
خاطره تشرف #شھیدمدنی خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه
از زبان آیت الله مجتهدی تهرانی
#تصویربازشود
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_هشتاد_و_سوم دل توی دلم نبود. اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
به خانه برگشتم.
لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح بیرون نمی آمدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!😟😨 دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم!
یک چیزی در شرف اتفاق بود..شاید هم اتفاق افتاده بود.نمیدانم ولی این حال رو دوست داشتم!
روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی را روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم.هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود.این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!!
محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگری امانت بده!
🍃🌹🍃
نفهمیدم کی خوابم برد.
نیمه های شب از خواب بیدارشدم و #بی_اراده به سمت دستشویی رفتم و #وضو گرفتم.وقتی به خودم اومدم در حال خواندن نماز شب بودم!
این من بودم؟؟؟ چرا حس میکنم اراده ای از خودم ندارم و دارم توسط نیرویی دیگر کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!👌
🍃🌹🍃
شنبه از راه رسید
ومن روز اول کاریم رو در مدرسه ی شهید همت آغاز کردم.رفتار پرسنل آنجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه ی نیروهای آنجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند.و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه ی شهدا.
من باور نمیکردم که همه ی این جریانات اتفاقیست.بالاخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم.
قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده وبه معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم.😊👌
🍃🌹🍃
حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خانه برگشتم.خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای 👤کامران درجا میخکوبم کرد.
_عسل؟؟
سرم رو به طرف صدا برگرداندم.
کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود. لعنت به🔥 نسیم و مسعود🔥 که آدرس منو به او دادند. او با لبخندی دوستانه نزدیکم آمد.
_اونروز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت. راستش اول نشناختمت!!
الان دقیقا من باید با اوچه رفتاری میکردم؟ سرد وسنگین یا محترمانه و درحدمعمول؟ پرسیدم:
_اینجا چی کار میکنی؟
او که نور آفتاب چشمهایش رو اذیت میکرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید ومرتبش عرض اندام کردند. گفت:
_اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.
دستپاچه گفتم:
_چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم.نزدم؟؟
کامران دستش رو چتر چشمانش کرد: _آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم.
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
_راستی؟؟ اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بدنشد که برات؟؟ ..شد؟
کوتاه گفتم:
_چی بگم!
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم.از پشت پنجره ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.گفتم:
_کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی در موردم دچار سوظن بشه!
کامران با کلمات تند وسریع گفت:
_آره آره.آره..الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم .اینجا خوبیت نداره!
با درماندگی گفتم:
_کامران خواهش میکنم اصرار نکن.من جوابم منفیه..هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت..
او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت:
_خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر!
عجب گیری افتاده بودم ها! !
هرچه من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد. دوباره نگاهی به پنجره ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد.
دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم. کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت:
_بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت،بتاااز..
با لحنی سرد گفتم:
_لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن.من خیلی عجله دارم باید جایی برم.
کامران آینه ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشد.بعد از کمی سکوت گفت:
_تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟
من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم:
_الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.
_اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه ای داره؟
من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم:
_دلیلم کاملا شخصیه.قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جین کنی!
او داخل یک کوچه ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت😠 به طرفم برگشت گفت:
_تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕