eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ارباب... ای که نام تو شد علت دل دادن ها منو دریاب.. تپش های قلب بےقرار ازدحام ضربان دلواپسی اینکه آیا قبولم مےکنید یا نه... نفس را در سینه حبس مےکند ارباب جان عهد کردم برای مولایم تعیین تکلیف نکنم عهد کردم هر چه برایم بخواهید بگویم #چشم عهد کردم آنچه از جانب #دوست میرسد را به دیده گذارم ارباب... عطش فراق دارد مرا از پا مےاندازد💔 منو دریاب... #آھ_ارباب #رفیق_یعنی_حسین #آھ... 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
💔 #حرف_حساب به چیزی که خدا آنرا از تو دور کرد، بازنگرد! #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 خاطره تشرف #شھیدمدنی خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه از زبان آیت الله مجتهدی تهرانی #تصویربازشود #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 به خانه برگشتم. لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح بیرون نمی آمدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!😟😨 دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم! یک چیزی در شرف اتفاق بود..شاید هم اتفاق افتاده بود.نمیدانم ولی این حال رو دوست داشتم! روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی را روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم.هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود.این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!! محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگری امانت بده! 🍃🌹🍃 نفهمیدم کی خوابم برد. نیمه های شب از خواب بیدارشدم و به سمت دستشویی رفتم و گرفتم.وقتی به خودم اومدم در حال خواندن نماز شب بودم! این من بودم؟؟؟ چرا حس میکنم اراده ای از خودم ندارم و دارم توسط نیرویی دیگر کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!👌 🍃🌹🍃 شنبه از راه رسید ومن روز اول کاریم رو در مدرسه ی شهید همت آغاز کردم.رفتار پرسنل آنجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه ی نیروهای آنجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند.و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه ی شهدا. من باور نمیکردم که همه ی این جریانات اتفاقیست.بالاخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم. قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم،  دعا و برکتشون وارد زندگیم شده وبه معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم.😊👌 🍃🌹🍃 حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خانه برگشتم.خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای 👤کامران درجا میخکوبم کرد. _عسل؟؟ سرم رو به طرف صدا برگرداندم. کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود. لعنت به🔥 نسیم و مسعود🔥 که آدرس منو به او دادند. او با لبخندی دوستانه نزدیکم  آمد. _اونروز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت. راستش اول نشناختمت!! الان دقیقا من باید با اوچه رفتاری میکردم؟ سرد وسنگین یا محترمانه و درحدمعمول؟ پرسیدم: _اینجا چی کار میکنی؟ او که  نور آفتاب چشمهایش رو اذیت میکرد،  لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید ومرتبش عرض اندام کردند. گفت: _اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم. دستپاچه گفتم: _چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم.نزدم؟؟ کامران دستش رو چتر چشمانش کرد: _آره،  ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید: _راستی؟؟ اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بدنشد که برات؟؟ ..شد؟ کوتاه گفتم: _چی بگم! با نگرانی به اطرافم نگاه کردم.از پشت پنجره ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.گفتم: _کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی در موردم دچار سوظن بشه! کامران با کلمات تند وسریع گفت: _آره آره.آره..الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم .اینجا خوبیت نداره! با درماندگی گفتم: _کامران خواهش میکنم اصرار نکن.من جوابم منفیه..هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت.. او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت: _خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر! عجب گیری افتاده بودم ها! ! هرچه من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد. دوباره نگاهی به پنجره ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد. دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم. کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت: _بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت،بتاااز.. با لحنی سرد گفتم: _لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن.من خیلی عجله دارم باید جایی برم. کامران آینه ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشد.بعد از کمی سکوت گفت:  _تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟ من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم: _الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم. _اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه ای داره؟ من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم: _دلیلم کاملا شخصیه.قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جین کنی! او داخل یک کوچه ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت😠 به طرفم برگشت گفت: _تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در نجف تصمیم گرفت که سه روز آب و غذا کمتر بخوره یا اصلاً نخوره تا حال آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام رو در روز عاشورا درک کنه.... روز سوم وقتی خواست از خونه بیرون بیاد که چشماش سیاهی رفت.... می گفت: "مثل ارباب همه جا رو مثل دود می دیدم اینقدر حال من بد شد که نمی تونستم روی پای خودم بایستم...." از اون روز بیشتر از قبل مفهوم کربلا و تشنگی و امام حسین علیه السلام رو فهمید شهید هادی ذوالفقاری شهید مدافع حرم پسرک فلافل ‌فروش #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
4_5915792231574275673.mp3
3.31M
💔 #امام_زمان (عج) خودتو می خواد!! #استاد_پناهیان اللهم عجل الولیک الفرج #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ✍امام صادق علیه السلام فرمودند: «آنگاه که اصحاب امام حسین علیه السلام شهید شدند و ایشان تنها ماند، فرشتگان بسوی خدا ضجّه زدند و گریه کردند و گفتند: پروردگارا! با حسین علیه السلام پسر پیغمبرت، چنین رفتار کنند؟ پس خداوند نور حضرت قائم (عجل الله تعالي فرجه) را به آن ها عرضه کرد و فرمود: «با مهدی انتقام او را میگیرم» 📚 اصول کافی ج ١ ص ٤٦٥ ✨أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ✨ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از 
#چالش 📷 عکس اربعین حسینی 🔺کانال اطلاع رسانی مرز بین المللی مهران🔻 اگر زائر کربلا هستین امسال و از مرز مهران خروج میکنین حتما به کانال مرز سر بزنین #خدماتی منجمله #اسکان و #غذا با تیم‌ فوریتهای #پزشکی و #مکانیکی جاده ای در خدمت زوار 🙏🌹 1⃣جایزه نفر اول چالش: کمک هزینه سفر به مشهد مقدس 2⃣جایزه نفر دوم‌چالش : کمک هزینه سفر به قم مقدسه 3⃣جایزه نفر سوم چالش : ۵۰۰ هزار تومان وجه نقد جهت شرکت در چالش به ایدی خادم پیام بدین 🙏🌹 🆔 @marz_mehran 🔻کانال اطلاع رسانی اخبار مرز بین المللی مهران 🆔 @arbaein_ilam_mehran 40
اینم صوت کاملش 👇👇👇
💔 از جوانی پرسیدم ڪه چقدر به صبح مانده برای نماز شب بیدار می شوی؟ جواب داد: دو ساعٺ گفٺم: برای ٺو خیلی زیاد اسٺ! آیٺ الله حق شناس با حال ٺأثر و گریه نقل می نمودند ڪه آن جوان جواب داد: آقای میرزا ما با خدا خیلی ڪار داریم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 منم و هوای تو... #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا #پروفایل 💕 @aah3noghte💕
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_دوازدهم_چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 #تو_را_تنها_نمیگذاریم #ای_پسر_حسین #ما_ترکناک_یابن_الحسین #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم! لحنم رو عادی تر کردم : _من فقط دیرم شده..میخوام پیاده شم.. او چشمهایش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو میگزید گفت: _رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه…چرا بهم راست وحسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی،منم باهات موافقم!اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه به هم نمیایم!تکلیف منو روشن کن عسل.تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود. گفتم: _کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری،من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم.خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره.تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی. من این راهو انتخاب کردم. حالا هرچقدر هم برای شما باورنکردنی یامسخره بنظر برسه..بنابراین من وشما اصلا مناسب هم نیستیم! او دستش را لای موهایش برد و گفت: _همین.؟؟ حرفهات تموم شد؟؟ بعدازکمی مکث گفت: _نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست.من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم. اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!! تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لا مذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟ در سکوت سرم رو پایین انداختم. ماشین رو روشن کرد. _بشین میخوام یه جایی ببرمت!! با عجله گفتم: _ای بابا..کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منوببری یه جایی؟ او بی توجه به غر غرهای من با خونسردی گفت: _قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم. وبعد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت وباکسی چیزی رو هماهنگ کرد. با اضطراب پرسیدم:😨 _داری منو کجا میبری؟ _خودت تا چند دیقه ی دیگه میفهمی! 🍃🌹🍃 قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد. او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامه هایی که برام چیده با خبر شم.لابد اینبارهم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه ی نامزدی تقدیمم کنه! مدتی بعد در محله های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد.من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم.هرگز من داخل اون خونه نمیرفتم. صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد: _جانم مادر؟ کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت: _مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟ او داشت چه کار میکرد؟؟ با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم:😡 _تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن .. اوبی توجه به من وعصبانیتم خطاب به مادرش گفت: _مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده. مادرش گفت: _بسیارخب مادر جان.اونجا باشید الان میام پایین. وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت  به سمت کامران رفتم: _هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟! کامران دستهایش رو داخل جیبش کرد و گفت: _لازم بود!! هم برای تو،هم برای مادرم.. دلیلش هم بزودی خودت میفهمی! 🍃🌹🍃 همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا وگلدار در چهارچوب در ظاهر شد. او اینقدر زیبا وشکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم. انگار او هم با دیدن من در شوک بود. کامران مراسم معارفه رو شروع کرد: _مامان جان معرفی میکنم..ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم. مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت وگفت: _سلام عزیزم..از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه! من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم: _سلام.خیلی خوشبختم. ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم. _من رقیه ساداتم.. کامران با تعجب نگاهم کرد.مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت: _پس عسل کیه؟ با لبخندی محجوب گفتم: _عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند. اسم اصلی من رقیه ساداته….😏 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده:
💔 و شَـهادت نام گِرِفت...! وقتے خُدا ڪسے را ڪُشت اَز شِدَت | عِـشق | ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 #کلیپ 📹 استاد رائفی پور : درگیر امام زمان باش! با این کار زندگیت زیرو رو می شه #ویژه #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕