💔
نه نمازم مثل شما معراج میشود
نه گام هایم در راه شما، استوار است
این منم
همان که #دل به مِهر شما بسته
و چشم #امید بر دعای شما دارد
خدا نکند...
اگر این دل، بشکند
و این چشم، ناامید شود
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
عشق یعنی این!
یه گوشه دنج پیدا کنی
بدنت رو بذاری
خودت بری پیش امام حسین!
دیگه حالا چیکار داریم که بقیه
بعد شهادت ما رو میشناسن یا نه!
اسممونو شهید میذارن یا نه!
کسی میاد سر مزارمون یا نه!
کسی یادمون میکنه یا نه!
اصلا بدنمون بر میگرده خونه یا نه!
شهادت، رسیدن به خداست..
رسیدن به امام حسینه!
بقول #امید ، شهادتو بچسب!
بقیه رو بیخیال!
پ.ن: یادی کنیم از شهید مدافع حرم
حمیدرضا باب الخانی
#شهادت
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
✍ #ادمین_یار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
دلم تنگ و #اشک با چشمانم غریبه است.
تقویم، تولدشهیدی را نشانم میدهد که روزی #رفیق_شهیدم شد و عهد بستم دلش را خون نکنم با کارهایم
اما #عهدها شکسته شد و #دلم را زخمی کرد
میدانی رفیق؟
من نتوانستم چون تو، روی دنیا را کم کنم. خودم کم آورده ام!
دست به زانو گرفته،
با نفَسهای بریده در جاده #انتظار ایستاده ام و به آرزوهایی که زیر پای سنگین از #گناه، له شده با حسرت می نگرم.
سرزمین قلبم، مدتی است اشغال شده و یاد خدا را گم کرده است.
#فرمانده_حلب! بیا و فرمانده قلبم باش.
این نیروی خسته از خود را جان دوباره ببخش.
برایم خط و نشان بکش.
لکه های گناه و نفرت و کینه را با یک عملیات، پاکسازی کن. یاریام کن پیروز شوم در این جنگ که تا به حال مغلوب این #نفس_سرکش شده ام.
تو را قسم به #بین_الطلوعین که در آن شهد #شهادت نصیبت شد دعا کن برای طلوع ایمان در دلم. مدتی است فقط غروبش را نظارهگر هستم.
حاج عمار نتوانسم خودم را خرج #امام_حسین کنم. روز به روز دورتر می شوم از ارباب. فقط اگر گاهی کسی از #تل_زینبیه و #چشم_مضطر_خواهر و #گلوی_بریده_برادر بگوید،دلم می لرزد.
کاش تو بودی و اتاق #اشک مشهدالرضا با وسعتی بی پایان.
تو #زیارت_عاشورا بخوانی و من برای عاشورای دلم گریه کنم.
تو مداحی کنی و من بر سر بزنم و گریه کنم برای خودم که بندگی را گم کرده ام.
شاید اشک های روضه روح خسته ام را شفا دهد.
رفیق شهید، #رفیق_نیمه_راه بودم اما میدانم تو بر سر همان راه منتظری تا بازهم دست گیری کنی و فانوس #امید را نشانم دهی. بندگی کنم برای خدا و زیارت آل یاسین هدیه کنم به تو
راستی #تولدت_مبارک_فرمانده
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
💔
آری... ما از این موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم.
ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند.
ما همه ی #افق های_معنوی_انسانیت را در #شهدا تجربه کردیم.
ما #ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد؛
#عشق را هم،
#امید را هم،
#زهد را هم،
#شجاعت را هم،
#کرامت را هم،
#عزت را هم،
#شوق را هم... و همه ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند، ما به چشم دیدیم.👌
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
خیلی فرق هست
بین #منتظر_شهادت
و کسی که فقط #شهادت، لقلقه زبانش شده
و #امید واقعا منتظر شهادت بود🥀
طرح #نائب_الزیاره
در این طرح، شما نام #شهید مورد نظر خودتون را برای ما میفرستید و ما در اسرع وقت، از طرف شما #نائب_الزیاره خواهیم بود (شهدای اصفهان ـ درچه ـ کرمان ـ شاهرود)
👈ادمین #مدافع کانال هم بیشتر عکسهای عراق، سوریه، لبنان، فلسطین ، فارس، خوزستان و راهیان نور را میفرستند✨
البته شما هم از طرف همسنگری هاتون، #نائب_الزیاره شهدای شهرشون هستید و برامون عکس می فرستید🌸
#گلستان شهدای اصفهان
#آھ_ارباب...
#آھ_یازینب...
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#اربعین
#محرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#مادر جان!
از شما نوشتن کجا و منِ روسیاه کجا؟
درست است به حسَب ظاهر، #قبر شما بی نشان است،
ولی مادر جان! #قلب هایی هست که هنگام شنیدن نام نامی شما به #طپش می افتد
و #چشم هایی هستند که با شنیدن مصائبی که بر شما گذشته، از #اشک تر می شود
#ریحانه خلقت!
از شما می خواهیم در این دوران #ریزش ها
در این #آخرالزمان تباهی ها، نورتان را برما بتابانید
و ما را چون آن یهودیانی که با چادر سیاهتان هدایت شدند، به راه فرزندتان #مهدی هدایت و #ثابت قدم کنید
که راه آن #منجی آخرین، تنها راه #سعادت ماست.
.
.
فقط به رسم #ادب، چند سطری برایتان قلم زدم به #امید آنکه ما را جزء #محبین و #عزاداران شما به شمار آورند...
#آمین
#فاطمیه
#فاطمه_الزهرا
#یا_زهرا
#فاطمه
#شهیده
#صدیقه_الشهیده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت273 داشت میپرس
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت274 حسن هاج و واج نگاهت میکرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.😔 من خودم از جوی آب، درت آوردم و خواباندمت کف زمین تا آمبولانس برسد. خودم دست کشیدم روی پیشانی بلندت و چشمانت را بستم. طوفانی که در چشمانت بود، آرام شده بود. رسیده بودی به ساحل آرامشت و ما را گرفتار طوفان کردی. حسن چند روز است که دائم کتت را در آغوش میگیرد و لبهایش را روی هم فشار میدهد، بعد کت را میگذارد روی صورتش و صدای گریهاش را پشت آستینهای کتت خفه میکند. آخر هم حاضر نشد کت را بدهد همراه جنازهات ببرند اصفهان. نگهش داشت برای خودش؛ به عنوان آخرین یادگاری. برای من هم یادگاری گذاشتهای؛ خونت را، روی پیراهنم.🥀 الان دیگر خشکیده و سرخیاش کمتر شده؛ اما نشستمش دیگر. مثل یک گنج پنهان، نگهش داشتهام در خانهمان. به کسی هم نشانش ندادم. کنار وصیتنامهام پنهانش کردم؛ وصیت کردهام موقع دفن، پیراهن تو را هم همراهم دفن کنند؛ شاید به حرمت خون #شهید، ملائکه بهتر با من تا کنند. اصلا شاید خودت آمدی و به داد تنهاییام در قبر رسیدی... " #امید" من دلم از این میسوزد که در تهران، غریب بود. انقدر غریب که وقتی فهمیده بود نمیتواند به تیمش اعتماد کند، کس دیگری را هم سراغ نداشت برای همکاری. انقدر غریب که مجبور شده بود دقیقا آن وقتی که من خسته و کوفته برگشته بودم خانه و میخواستم دو دقیقه بخوابم، زنگ بزند و خوابمرگم کند و کلی از من فحش بخورد. من همان وقت نگرانش شدم؛ همان وقت که پرسیدم «مگر تهران نیروی سایبری ندارد؟» و او جواب سربالا داد.😔 بار آخری که زنگ زد، شنگول بودم از تولد دخترم. هرچه سربهسرش گذاشتم نخندید؛ برعکس بقیه وقتها که با شوخیهای من یک لبخند کمرنگ روی لبانش ظاهر میشد. ذهنش خیلی درگیر بود. تنهایی داشت بار یک تیم را به دوش میکشید؛ باز هم تکرار میکنم: تنها و غریب.🥀 با وجود همه اینها، فهمیدم خیلی هم غریب نبوده. یک غریبِ دیگر هم بوده که دلشان به هم خوش باشد. حاج رسول یک نقاشی نشانم داد که عباس زده بود به دیوار اتاقش. خودش و یک دختربچه. عباس را بدون گوش و دماغ کشیده بود؛ مردی با لباس نظامی و تفنگ. فکر کنم بهترین تصویر ثبت شده از عباس همان باشد که آن دختر سوری کشید: یک مرد تنها، بالابلند و... مهربان. " #خواهر" (روایت خواهر، به پیشنهاد و با قلم خانم محدثه صدرزاده نوشته شده است) دستانم را دور پاهایم حلقه میکنم و سرم را روی پایم میگذارم. خیره چهره مردانهاش میشوم. -خیلی نامردی. دلم میخواد مثل دوران بچگیمون باهات قهر کنم. حیف نمیشه. چشمانم پر از اشک میشود و دیدم را تار میکند. پلک نمیزنم که اشکم بر زمین نچکد. -خوب یه چیزی بگو! لبخند میزند. من هم لبخندی میزنم و قطره اشک لجوجی از چشمانم به پایین سر میخورد. -یادته؟ روز عقدتم به همین قشنگی میخندیدی...😔 قطره اشک بعدی هم میافتد. انگار نمیفهمند نباید پایین بچکند. چشمانم را بازتر میکنم تا بهتر ببینمش. چشمانش برق میزنند. -و اون کت و شلوار مشکی که برا اولین بار پوشیده بودی کلی تغییر کرده بودی. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | پیام امید به ملت ایران
🔻 رهبر انقلاب: دستگاههای زیادی مشغول برنامهریزیاند، در کارند برای اینکه جوان ایرانی را از امید و نشاط دور کنند، دچار افسردگی کنند، دچار ناامیدی کنند. شما در یک چنین فضائی این پیام #امید را تزریق میکنید به کل جامعه؛ این بسیار ارزشمند است. ۱۴۰۰/۶/۲۷
💕 #برای_ایران 🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
#تا_پای_جان
#جام_جهانی #مهدی_طارمی
#مطالبه_گری #شهید_امنیت
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 ⊱ اِنَّ اَللّٰهْ مَعَکَ فی کُلُ مرَّة وَ مُرَّة ⊱ خدا هر لحظه و هر ثانیه با توعه!🕊🤍 #دلن
💔
‹ اَللهُ اَکبَرُ مِن آلامِنا. ›
و خدا بسیار بسیار بزرگتر از دردهای ماست.
#دلنویس
#بیو
#امید
❤️ @shahiidsho❤️