eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دلم که تنگ میشود کمی نگاه کن مرا #شهیدمرتضی_حسین_پور #حسین_قمی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرتضی حسین‌پور پاییز سال 1392 برای اولین بار عازم سوریه شد. اولین جبهه حضور او منطقه «سیده زینب» در ریف جنوبی دمشق بود. سال 1393 با هجوم نیروهای داعش به عراق مرتضی حسین‌پور، جزو اولین نیروهایی بود که همراه سردار قاسم سلیمانی خود را به بغداد رساند تا با تشکیل کمربند امنیتی در بیرون از شهر مانع پیشروی نیروهای تکفیری شوند. شهید حسین‌پور که از فرماندهان این عملیات بود، در جریان آن مجروح شد. او به دستور حاج قاسم سلیمانی برای طی دوره درمان به تهران منتقل شد. او سپس، مسئولیت پدافند سامرا را بر عهده گرفت. حسین‌پور از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی بیجی بود و در جریان آن با جراحتی سخت مواجه شد. او در اکثر عملیات‌های جبهه مقاومت در عراق حضور داشت. وی از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت، بیجی و ارتفاعات مکحول در عراق بود. لقب ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 هیچ وقت از مرتضی نشنیدم که غیبت کسی را بکند. حتی دوست نداشت اطرافیانش هم پشت سر کسی صحبت کنند. اگر کسی جلوی او از کسی بد می‌گفت با خنده و شوخی بحث را عوض می‌کرد. حتی دوست نداشت در مورد کسانی که در حقش ظلم کرده بودند هم بدگویی شود. بار غصه‌ها و مشکلات را به تنهایی بردوش می‌کشید اما درباره کسی بدگویی نمی‌کرد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت113 می‌دانم پ
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



می‌شود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟
برای جبرانش همه  را بدهی هم کم است.


- هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها، ولی دیگه با قرص و دوا جمع شد. دیگه حالش بد نیس. من موندم و نذرم. با خودم گفتم چکار کنم چکار نکنم... خواستم یه کاری کنم که خیلی شاخ باشه، ردخور نداشته باشه.
خب آخه زندگی مادرم رو مدیونشم. یه روز توی باشگاه بحث سوریه شد. خیلی حالشو نداشتم گوش کنم، ولی بعدش رفتم ببینم قضیه چیه. دیدم چی از این بهتر و شاخ‌تر؟😃
 مادرمو برگردوند، من می‌رم برای خواهرش نوکری می‌کنم. حالا درسته خیلی کج و کوله رفتم، ولی بالاخره یه چیزایی حالیم می‌شه. کلی این در و اون در زدم. ننه‌م که فهمید، نگران شد اولش، ولی بعد کلی دعام کرد، با خودش امیدوار شد من آدم بشم. با بدبختی تونستم بیام.

سکوت می‌کند. نگاهش نمی‌کنم؛ چون می‌دانم دوست ندارد ببینم چشمانش پر از اشک شده.

بعد از چند ثانیه، آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- می‌دونی، اولش می‌خواستم یه ماه بیام و برگردم. آقا حامد رو که دیدم، خراب  شدم. دلم خواست بازم بمونم. ولی می‌دونی... حالا دیگه اگه آقا حامدم نباشه بازم می‌مونم. آخه می‌بینم هرچی این‌جا بمونم، کاری که امام حسین برام کرد جبران نمی‌شه.

یک نفس عمیق می‌کشد. صدایش کمی می‌لرزد و می‌گوید:
- اصلا می‌دونی داش حیدر، حتی بحث جبرانم نبود، بازم می‌موندم. آخه خرابش شدم، . می‌فهمی اینو؟

اشکم را قبل از این که از مژه‌هایم بیفتد با نوک انگشت می‌گیرم و آه می‌کشم:
- آره...

با سرعت صد و بیست‌تایی که سیاوش می‌رود، خیلی زود به مقر قاسم‌آباد می‌رسیم. نزدیک اذان مغرب است. 

سیاوش می‌گوید:
- منتظر می‌مونم کارت تموم بشه با هم برگردیم.

حاج احمد را در حیاط پیدا می‌کنم و مثل همیشه، سیدعلی پشت سرش ایستاده.

شرط می‌بندم سیدعلی از آن محافظ‌هایی ست که نمی‌شود از دستشان فرار کرد و مطمئنم اوایل کارش، حاج احمدِ بنده خدا را ذله کرده است.

می‌دوم به سمت حاج احمد و می‌گویم:
حاجی...


دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- هیس... می‌دونم می‌خوای چی بگی. سلامِت رو نخور!

- سلام!

و صدایم را پایین می‌آورم:
- حاجی، من تازه از شناسایی برگشتم. اینا یه نقشه‌ای دارن برای این چند روزه. تحرکاتشون غیرعادیه.

سرش را تکان می‌دهد: می‌دونم. حسین قمی هم همین رو می‌گه، احتمال می‌ده که می‌خوان حمله کنن.

- چطور؟

- پشت بی‌سیم گفت پهپادهاشون بالای سرمونن دارن شناسایی می‌کنن. یکی از پهپادها رو هم زدن.

- آره، منم امروز دیدم. چاره چیه؟

دستش را می‌زند سر شانه‌ام:
- برگرد پایگاه چهارم.  گفت امشب حتماً می‌زنن به ما.


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت114 می‌شود ل
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  






- پشت بی‌سیم گفت پهپادهاشون بالای سرمونن دارن شناسایی می‌کنن. یکی از پهپادها رو هم زدن.

- آره، منم امروز دیدم. چاره چیه؟

دستش را می‌زند سر شانه‌ام:
- برگرد پایگاه چهارم.  گفت امشب حتماً می‌زنن به ما.

صدای اذان مغرب می‌پیچد در محوطه مقر. می‌گویم:
- نماز مغربم رو می‌خونم و برمی‌گردم، هرچی شد بهتون اطلاع می‌دم.

حاج احمد سرش را تکان می‌دهد و می‌رود برای نماز جماعت؛ اما من و سیاوش نمازمان را فرادا می‌خوانیم و راه می‌افتیم.

بین راه سیاوش می‌پرسد:
- چیزی شده داش حیدر؟ پریشونی!

نمی‌دانم چه بگویم. سر و ته حرف را با دو جمله هم می‌آورم:
- وضاع خیلی خوب نیست. فکر کنم داعشی‌ها یه نقشه‌ای دارن.

سیاوش نفس می‌گیرد و حرفی نمی‌زند. می‌گویم:
- من خیلی خسته‌م، یکم می‌خوابم. رسیدیم بیدارم کن.

- رو چشمم داداش.

سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و چشمانم را می‌بندم.

انقدر خسته‌ام که تکان‌های وحشتناک ماشین، برایم حکم گهواره را پیدا می‌کند و خوابم می‌برد.

دوازده شب است که می‌رسیم به پایگاه چهارم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد.

تعداد زیادی از بچه‌های حیدریون و فاطمیون این‌جا هستند؛ به علاوه ایرانی‌ها.

اگر حمله کنند فاجعه می‌شود؛ هرچند این که می‌دانم حسین قمی هم این‌جاست، کمی خیالم را راحت می‌کند.

حسین قمی فرمانده  ست. حتماً وقتی متوجه تهدید شده، برای دفع خطرش هم چاره‌ای دارد...



خواب به چشمم نمی‌آید. از سینه خاکریز پایگاه بالا می‌روم و به دشت که در تاریکی فرو رفته نگاه می‌کنم.

سیاوش صدایم می‌زند:
- داش حیدر، نمیای بخوابی؟

برمی‌گردم:
- نه داداش، شما بخواب.
راهش را کج می‌کند به سمت خاکریز و می‌گوید:
- اشکال نداره همراهت کشیک بدم؟

بد نیست با هم باشیم. این‌طوری اگر یک نفرمان خوابش برد، آن یکی هست که حواسش باشد.

سیاوش از پای خاکریز، یک راکت‌انداز آرپی‌جی را برمی‌دارد و روی دوشش می‌اندازد؛ بعد هم جعبه مهمات را یک تنه بلند می‌کند و می‌آورد بالای خاکریز.

می‌گویم:
- اینا رو برای چی آوردی؟

- یهو لازم شد. مگه نگفتی این نامردا یه برنامه‌ای دارن؟

تا نزدیک صبح، با دوربین حرارتی روی خاکریز کشیک می‌کشم.

ظاهرش این است که همه‌جا تاریک است؛ اما از پشت لنز این دوربین می‌توانم حرکت حدود پنجاه ماشین مجهز به توپ، و سلاح کالیبر بیست و سه و چهارده میلی‌متری را ببینم.

تلاش می‌کنم به حاج احمد بی‌سیم بزنم و بگویم که تحرکات بیش از حد عادی خطرناک به نظر می‌رسد:
- حبیب حبیب، حیدر...

فقط صدای فش‌فش می‌آید. هر کاری که می‌کنم، ارتباط برقرار نمی‌شود.

بی‌سیم‌های دیگر را هم که شنود می‌کنم، می‌بینم اوضاع همین است و مشکل ارتباطی داریم.

یا کار نیروهای آمریکاییِ مستقر در تنف است یا خود داعشی‌ها؛ احتمالاً با جَمِر در ارتباطات بی‌سیم اختلال ایجاد کرده‌‌اند.

زیر لب شروع می‌کنم به آیه‌الکرسی خواندن. می‌دانم احتمالاً به زودی، این‌جا قیامت خواهد شد.

سیاوش متوجه می‌شود که نگرانم و می‌گوید: چیزی می‌بینی؟ چه خبره؟

فکر کردن به حدسی که زده‌ام هم برایم سخت است؛ چه رسد به این که بخواهم آن را به زبان بیاورم.

سیاوش سوالش را تکرار می‌کند و من مجبور می‌شوم جواب بدهم:
- شاید... انتحاری...

سیاوش دراز می‌کشد روی خاکریز و خیره می‌شود به آسمان:
- من نمی‌دونم با چه عقلی فکر می‌کنن اگه ما و خودشونو با هم بترکونن می‌رن بهشت؟😅

هرچه دقت می‌کنم، ترسی در چهره‌اش نمی‌بینم. می‌گویم:
- نمی‌ترسی؟


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت115 - پشت
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



سیاوش دراز می‌کشد روی خاکریز و خیره می‌شود به آسمان:
- من نمی‌دونم با چه عقلی فکر می‌کنن اگه ما و خودشونو با هم بترکونن می‌رن بهشت؟😅

هرچه دقت می‌کنم، ترسی در چهره‌اش نمی‌بینم. می‌گویم:
- نمی‌ترسی؟

سرش را می‌چرخاند به سمتم و چشمک می‌زند:
- از پسشون برمیایم.😉

زمزمه می‌کنم:
- ان‌شاءالله.

اذان صبح را که می‌گویند، با سیاوش نوبتی نماز می‌خوانیم. ساعت چهار صبح است و بقیه هم کم‌کم بیدار شده‌اند.

نماز خوانده و نخوانده روی خاکریز دراز می‌کشم و با دوربین، دشت مقابلمان را از نظر می‌گذرانم. چشمانم از بی‌خوابی می‌سوزد.

ناگاه در سطح دشت، یک ماشین را می‌بینم که با تمام سرعتش به سمت‌مان می‌آید و از پشت سرش خاک بلند شده.

با کمی دقت، می‌توانم بفهمم بدنه ماشین زرهی ست و این سرعت سرسام‌آور و دیوانه‌وارش یعنی قصد عملیات انتحاری دارد.🙄

نامردها می‌خواهند قبل از حمله، با یک عملیات انتحاری حسابی از ما تلفات بگیرند و سردرگممان کنند.

تمام قدرتم را در حنجره‌ام می‌ریزم و داد می‌کشم:
- انتحاری! انتحاری!

پایگاه بهم می‌ریزد. نیروها سردرگم و خواب‌آلودند. حسین قمی را می‌بینم که میان نیروها ایستاده و سعی دارد مدیریت‌شان کند.

سیاوش که تا الان کنار من نشسته بود، با شنیدن فریاد من سریع موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد.

صدایم را بلند می‌کنم تا در میان هیاهو، به سیاوش برسد:
- چکار می‌کنی؟ فرار کن!

سیاوش موشک را روی لانچر محکم می‌کند و می‌گوید: 
- فاصله این انتحاری کوفتی چقدره؟

دوباره دوربین را مقابل چشمانم می‌گیرم و از روی مدار مدرج دوربین، می‌توانم فاصله را حدود چهارصد متر تخمین بزنم. 

داد می‌زنم: نمی‌شه سیاوش! از این فاصله نمی‌تونی بزنیش!

و در ذهنم محاسبه می‌کنم که موشک آرپی‌جی فقط تا صدمتر می‌تواند آتش دقیقی داشته باشد و در فاصله سیصد، چهارصدمتری، احتمال برخوردش به هدف حدوداً بیست درصد است.

سیاوش روی خاکریز زانو می‌زند؛ انگار حرفم را نشنیده. دارد با خودش چیزی را زمزمه می‌کند:
- نامردِ ضعیف‌کُش!

نگاهم برمی‌گردد به سمت بچه‌های پایگاه که با کمک فرماندهی ، خودشان را پیدا کرده‌اند و آماده تخلیه پایگاهند.

یکی دو نفر از بچه‌ها خودشان را می‌رسانند به خاکریز و شروع می‌کنند به تیراندازی؛ هرچند می‌دانم فایده ندارد و گلوله‌هایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمی‌کند.

تنها چیزی که می‌تواند جواب بدهد، همین موشک آرپی‌جی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست.

از پشت دوربین، انتحاری را می‌بینم که در دل صحرا می‌تازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است.


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت116 سیاوش در
💔 در آزادسازی سامرا نقش کلیدی داشت، می‌گفت: «اگر یک ساعت دیرتر آنجا بودیم چیزی از حرم نمی‌ماند».  یک ماه در کانکس نزدیک حرمین زندگی کرده بود، وقتی به سامرا حمله شد، منطقه به‌ فرماندهی مرتضی پاکسازی شد. فرمانده‌اش می‌گفت: «وقتی مرتضی را برای عملیاتی می‌فرستادیم، خیالمان راحت بود. می‌دانستیم که به‌ بهترین شکل ممکن از پس آن برمی‌آید».  در مدتی که در سامرا حضور داشت، چندین عملیات را فرماندهی کرد؛ در این عملیات‌ها از تجربیات دیگران هم به‌ نحو احسن بهره می‌برد. همیشه سعی می‌کرد دانش خود را همراه با تجربه دیگران در میدان جنگ به‌ کار گیرد، معمولاً هم بهترین نتیجه را می‌گرفت. ... 💞 @aah3noghte💞