شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه #قسمت_هفتم مادر با خاطراتش به زمستان سال ۱۳۴۴ لحظه تولد
💔
روایتی متفاوت از
#شهید_سعید_چشم_براه
#قسمت_هشتم
مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خواب ، که در بیداری هم لمس کرده است🤗....
شب هفتهاش دیدم توی حیاط خانه راه میرود، پرسیدم اینجا چه میکنی؟
گفت:
"دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی #خوش_آمدید سر در خانه نصب کنم".
مادر روایتهای متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگیشان طی این سال ها دارد.
قرار بود پسر دوممان را زن بدهیم ولی خانهای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم ولی بیفایده بود.
یک بار در خلوتم به سعید گفتم
" مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی؟ مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمیخوای کمک کنی؟"😉
همان شب به خوابم آمد و گفت
"مامان بیاین با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه." آمدیم همین جا، طبقه پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت
"مامان؛ اینجا را دوست داری؟"
فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانهای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا داد و گفت: این ملک را قرار است بفروشند. به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم.😊
#ادامه_دارد...
#شهید_سعید_چشم_براه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕