شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز ❤️ قسمت سوم این داستان واقعی است🚫 #آتش🔥 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم ه
💔
#بےتوهرگز❤️
قسمت چهارم
این داستان واقعےاست🚫
#نقشه_بزرگ
به #خدا توسل کردم
و #چهل روز #روزه نذر کردم ...
التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده😫
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه😒
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد😡
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!😏
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم😌
به خودم گفتم :
خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده👌
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه😞 ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظارِ #شیرینی بود😊 اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد☺️
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!😌
این رو که گفتم برق همه رو گرفت⚡️ ...
برق #شادی خانواده #داماد رو ...
برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... 🙃😬
#ادامه_دارد....
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت پنجم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 #میخواهم_درس_بخوانم اون شب تا سر حد مرگ#کتک خوردم🤕
💔
قسمت ششم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعےاست🚫
#داماد_طلبه
با شنیدن این جمله برق از چشماش پرید😏
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد ، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردم
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم
#اشک، قطره قطره از #چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😭😭 ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود
"من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم"
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود😏
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود
با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟🤔 ..
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، #همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
_وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟😅
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد#طلبه است ...
خیلی #پسر خوبیه😌
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"✌️
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد🤕 ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ۲۲بهمن هست و جا داره یادی کنیم از #دابسمش #شهید_جواد_محمدی با آهنگ #مرگ_بر_آمریکای #حامد_زمانی
💔
بیست و یکی دو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم. ان شب باباحاجی بین شوخی هایش رو کرد به ما که چرا فکری به حال #زن_گرفتن این بچه نمی کنید؟
خندیدم و گفتم باشد بابا، یک فکری می کنم.
صبح روز بعد جواد گفت: "ننه چه فکری کردی؟"
گفتم درباره چی؟
گفت: "خب زن گرفتن من دیگه😅 مگه به بابا حجی نگفتی یک فکری میکنی؟"
گفتم حالا اگر بگویند #داماد چه دارد چه بگویم؟
گفت: "میگویم #خدا_حفظشان کند، یک آقا و ننه دسته گل با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند...."
#شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #بی_برادر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےبدونتغییردرعکس