شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ساعت ۹ شب، پشت میز ڪارش نشست و ڪتاب
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهل_و_پنجم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
خبــر رسیــد ڪــہ معاویــه دستــور داده لشڪــر علــــے حــق نزدیــڪ شــدن بــه رود و برداشتــن و نوشیــدن از آب #فــرات را نــدارد.
دستـــہ هایـــے از سربــازان معاویـــہ چــون دیــواری مقابــل رود ایستــاده بودنــد. اما دستــور جنــگ نمـــے داد. ڪـم آبـــے و تشنــگـے سپاهیــان را مـے آرزد.
امــام پیڪے نــزد معاویــه فرستــاد تــا قبــل از آغــاز جنــگ بــه او فرصــت بدهــد با تــن دادن بـــہ بیعــت، مسلمانــان را به ڪشتــن ندهــد.
و نیــز از او خواســت تــا سربازانــش را از ساحــل فــرات دور ڪنــد تا لشڪریــان ڪوفـــہ از آب فــرات بنوشنــد اما معاویــه با هــر دو پیشنهــاد امام مخالفــت ڪـرد.
همــه منتظــر فرمــان حملــه بودیــم، امــا امــام رو بــه لشکریانــش گفــت:
"سپــاه معاویــه بــا بستــن آب بــر شمــا، شمــا را بــه #پیڪــار فــرا مــے خوانــد.
اڪنـون بر ســر دو راهــے هستیـــد؛
یا بـــہ #ذلــــت در جای خــود بنشینیـــد یا شمشیـــرها را از خــــون آنان سیــــراب نماییـــد تا خـــود از آب فـــرات سیـــراب شویـــــد."
ما شمشیـــرهایــمان را رو به آسمــان بلنــد ڪردیـم و خواستــار جنــگ با سپــاه معاویــه شدیــم.
علـــے مـــے دانســت ڪــہ ڪنــار زدن سربــازان معاویــہ از ساحــل فــرات، ڪــار چنــدان سختــے نیســت.
از مالـڪ اشتــر و اشعــث خــواست تـا با ســربازان تحــت امــر خود، محاصــره ے فــرات را پایان دهنـــد.
عقــب رانــدن سربـازان معاویــه با ڪمتــرین تلفــات صــورت پذیرفــت.
آن ها از ڪنــار فــرات رانــده شدنــد و در نقطـــہ ای مرتفــع و بــے آب و گیــاه قرار گرفتنــد.
ما مـے دانستیــم ڪـہ سربــازان معاویـــہ بــدون آب قــادر به ادامـــہ ی نبـــرد نخواهنـــد بود.
خوشحـــال بودیــم ڪہ جنــگ مــا با شامیــان، بدون نبــردی چنــدان به پایــان خواهــد رسیــد.
وقتــے مالـڪ اشتــر و اشعــث پیــروز از جنــگ به نــزد علـــے باز گشتنــد، اشعث رو به علــے گفــت:
"حال تو را #خشنــود ساختیــم اے امیــر المومنیــن؟
اینڪہ فرات در اختیار ماست و این دشمن است که باید از تشنگــــے هلاڪ شود یا بیعت با شما را بپذیـــرد.."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
از آن زمان که #آب روی آب ریخت،
آب گرداگرد قبر مطهر #علمدار به التماس آمد،
تا #شرمندگی را از شریعه ی #فرات بردارد
و #تشنگی را از لبههای خشک و #عطشان_ساقی برطرف کند.
#یا_ساقی_العطاشا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت4 می
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت5 وسایلم را جمع میکنم و از جا بلند میشوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیدهام که تمام خیابانها و کوچههایش را حفظ شدهام. از میانبری میروم که میدانم خلوتتر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتیشان حساستر خواهند شد. از کوچههای خلوت، خودم را میرسانم به خیابان اصلی شهر. چارهای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امنتر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک میدهند، باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی. قبلا هم این کار را کردهام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آنها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی. اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریکتر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند. حتی ماه هم به این شهر نفرینشده نمیتابد. روی بسیاری از خیابانها برزنت زدهاند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند. هرچه به شرق نزدیکتر میشوم، بوی فرات را بیشتر حس میکنم؛ بوی آب. کمکم از بافت شهری فاصله میگیرم و مزارع بیشتر به چشم میآیند. انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند. هیچ چیزش زیبا و دلانگیز نیست. داعش از هر دروازهای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته. بوی فرات میآید؛ بوی آب. حتی اگر گوش تیز کنم، میتوانم صدای جریان آبش را بشنوم. آخ...صدای شرشر آب... لبم را میگزم. من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست. مگر میشود بچه شیعه باشی و بوی #فرات به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟ دست خودم نیست؛ اصلا اسم فرات که میآید دلم زیر و رو میشود. هرچه روضه تا الان شنیدهام میآید جلوی چشمم: فرات از تماشای ساقی/همه اشکِ بیاختیار است/ چه خواهد شد اینجا خدایا؟/ که زینب همه بیقرار است... آخ...کاش کمیل و بچههای هیئت اینجا بودند. اگر بودند، مینشستیم کنار فرات و چه دمی میگرفتیم با مداحیهای میثم مطیعی. -نمیخواد داداش. اینجا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش. به کمیل که دارد کنارم راه میرود نگاه میکنم. کمیل لبخند میزند و چشم میدوزد به فرات: ما اینجاییم عباس. هر شب کنار فرات میشینیم و سینه میزنیم. جای تو خالیه. روضهخون هم نمیخواد. راست میگوید. کمیل را که نگاه میکنم، میتوانم حرفهایش را از چشمانش بخوانم: خودِ فرات روضه مکشوف است. همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد میرود به سمت کربلا، همین که بدانی یک روزی، یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بالبال میزد و موج میخورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمیتوانست، برای زار زدن کافیست. من اگر جای فرات بودم، از خجالت آب که نه، خشک میشدم و در زمین فرو میرفتم. دلم میخواهد به کمیل بگویم الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کردهاند. دو طرف فرات در اشغال داعش است. لازم نیست بگویم؛ کمیل خودش همه اینها را میبیند. دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند. نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدهم که انشاءالله به همین زودیها فرات را از چنگشان درمیآوریم و کنار فرات مینشینیم برای سینه زدن؛ اصلا مینشینیم که فرات خودش برایمان #روضه بخواند. فرات خیلی چیزها دیده است در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛ پر از روضههای مکشوف. از همان وقتی که بچه بودم، با پدرم میرفتم #هیئت_رزمندگان. بابا میان همرزمهایش عشق میکرد؛ یاد سینهزنیهایش در جبهه برایش زنده میشد. بعدها، با کمیل که آشنا شدم هم با هم میرفتیم آنجا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زبالهها را جمع کند. اصلا انگار میآمد برای این کار؛ انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمیگفت این کار را بکند، خودش دوست داشت. دائم خم و راست میشد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟ پنجم تیر...سالگرد کمیل! #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجازه👌