eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت102 دلم بی
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  


کمیل زمزمه می‌کند:
هیچ‌کاری نکن! فقط بیهوش باش.

راستش واقعاً هم دارم از حال می‌روم؛ شدیداً احساس ضعف دارم.

مرد می‌آید نزدیکم و دستش را می‌گیرد مقابل بینی‌ام که مطمئن شود هنوز نفس می‌کشم.

می‌گوید:
ما زال تحت التخدير؟(هنوز بیهوشه؟)

سعد می‌نشیند کنارم و سرش را به صورتم نزدیک می‌کند.

نفس‌های داغ و مضطربش می‌خورد به صورتم.

انگار با این که فکر می‌کند من بیهوشم، باز هم از من خجالت می‌کشد یا شاید می‌ترسد.

مرد می‌پرسد:
شو اسمه؟

-سیدحیدر.

-ایرانی؟

-اي.(آره.)

- لماذا تعتقد أن هذا يهمنا؟(چرا فکر می‌کنی برامون مهمه؟)

-انه قائد مهم. هو ایرانی. أعلم أنه من الحرس الثوري.(فرمانده مهمیه. ایرانیه. من می‌دونم یکی از اعضای سپاه پاسدارانه.)

این حرفش امیدوارکننده بود. این یعنی دقیقاً نمی‌دانند من چکاره‌ام و حساب‌شده عمل نکرده‌اند؛ تیری در تاریکی انداخته‌اند.
پس می‌توانم امیدوار باشم لو نرفته‌ام.

سعد از کنارم بلند می‌شود. این بار لحنش کمی کلافه است:
أوفت بوعدي. دفع الأجر.(به قولم عمل کردم. پولم رو بدین!)

یعنی من را برای چند لیره فروخته است؟
اصلا به لیره حساب کرده یا دلار؟

کاش برایم ثابت می‌شد که به خاطر تهدید خانواده‌اش مجبور به این کار شده؛ همان‌طور که احتمال می‌دهم صامد را هم تهدید کرده بودند من را آن‌جا بکشاند.
احتمالا هم صامد و هم زنش را کشته‌اند.

مرد می‌گوید:
إذا أخبرتنا معلومات مفيدة، سأدفع لك. انتظر. (اگه اطلاعات به درد بخور بهمون داد اونوقت پولت رو می‌دم. فعلا صبر کن.)

با این حساب اگر من جای سعد بودم کلا قید پولم را می‌زدم؛ چون چنین اتفاقی نخواهد افتاد.

بیچاره سعد! سعد می‌نالد:
وعدت للتو أن أجلب لك إيرانيًا! (فقط قرار بود من یه نیروی ایرانی براتون بیارم!)

مرد کلاشش را بالا می‌آورد و نوک سرنیزه‌اش را زیر گلوی سعد می‌گیرد.

دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌غرد:
اخرس! لن ادفع لك حتى يعطي المعلومات. (خفه شو! تا اطلاعات نده بهت پول نمی‌دم.)

صدای نفس‌نفس زدن سعد را می‌شنوم.

مرد دوباره اسلحه‌اش را پایین می‌آورد، نگاهی پر از نفرت به من می‌اندازد و یک لگد به ساق پایم می‌زند:
توقظه! (بیدارش کن!)

سرگیجه‌ام بیشتر می‌شود. چشمانم را کامل می‌بندم. چرا این سردرد و سرگیجه لعنتی تمام نمی‌شود؟

مرد می‌رود به سمت در زیرزمین و می‌گوید:
سأعود ظهراً. توقظه. (ظهر برمی‌گردم. بیدارش کن.)

و می‌رود. من می‌مانم و سعد. سعد کمی در زیرزمین قدم می‌زند.

کم‌کم متوجه نور کمی می‌شوم که از دو پنجره کوچک وارد زیرزمین می‌شود؛ دو نورگیر که با روزنامه پوشانده شده‌اند.

احتمالاً چون تا الان هوا تاریک بوده، نورگیرها را ندیده‌ام. کمیل می‌گوید:
پس حتماً آفتاب زده. نماز صبحت هم که...

وای نمازم! گندشان بزنند لعنتی‌ها را. بغض گلویم را می‌گیرد.  حتی از  هم بدتر است. 

کمیل از جا بلند می‌شود و به سمت نورگیرها می‌رود: 
وایسا ببینم...

از قسمتی از پنجره که روزنامه‌اش پاره شده، بیرون را نگاه می‌کند.

بعد برمی‌گردد به سمت من:
خیلی وقته نماز قضا شده. فکر کنم بعد از قضا شدن نماز بهوش اومدی.
اگر بعد از وقت نماز بهوش آمده باشم، نمازم قضا ندارد. با این وجود باز هم حالم گرفته است.

سعد دارد در زیرزمین قدم می‌زند. کلافه است. انگار خودش هم می‌داند به پولش نمی‌رسد و چه بسا ممکن است عاقبتش مثل صامد بشود.

روی صورتش دست می‌کشد و میان موهایش چنگ می‌زند. کمی می‌نشیند و دوباره بلند می‌شود.

می‌آید بالای سرم و دستش را به سمتم دراز می‌کند، اما آن را پس می‌کشد.

انگار می‌ترسد به هوش بیایم. شاید دوست ندارد با من چشم در چشم شود.

تا همین چند روز پیش ما سر یک سفره می‌نشستیم، با هم شوخی می‌کردیم، کنار هم می‌جنگیدیم.😏

دوباره چرخی در زیرزمین می‌زند و برمی‌گردد به سمت من. می‌نشیند مقابلم.
چشمانم را کامل می‌بندم که نفهمد بیهوش نیستم. 

تندتند نفس می‌زند؛ ترسیده؛ نمی‌دانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟


...
...



💞 @aah3noghte💞