شهید شو 🌷
`💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت10 با
`💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت11 آه میکشم از مظلومیت شیعه. تازه یادم میافتد داعش به این مردم گفته است شیعهها قرآن را قبول ندارند. مفاتیح را نشان مردم میدادند و میگفتند شیعه، کتاب جدید آورده است بجای قرآن! دوباره لبخند میزنم: کلنا مُسلِمون. القرآن كتابنا جميعاً.(همه ما مسلمونیم. قرآن کتاب همه ماست.) لبخند مادرانهاش، دندانهای کرمخوردهاش را به رخ میکشد. دلم میسوزد برای او و همه مردمی که اینجا زیر یوغ داعش، از سادهترین امکانات درمانی هم محرومند. قرآن جیبیام را سر جایش میگذارم. چشمم میافتد به دستان پیرزن که آرام روی پایش کشیده میشود. پایش درد میکند و صورتش هربار از درد در هم میرود. دلم میخواهد کاری برایش بکنم؛ نمیتوانم بگذارم اینجا درد بکشد. نگاه ناامیدانهای به کولهام میکنم؛ نمیدانم برای چه. تهِ کوله، یک ورق قرص مسکن پیدا میکنم. تا در منطقه جنگی نباشی، این را نمیفهمی که قرص مسکن در منطقه جنگی از طلا هم باارزشتر است. از دیدن قرصها ذوق میکنم و آنها را به پیرزن میدهم: إتفضلی. هذه الحبوب تقلل الألم.(بفرمایید. این قرصها دردتون رو کم میکنه.) چهرهاش از هم باز میشود و ناباورانه قرصها را میگیرد. این مردم الان چندین سال است که غذای درست و حسابی هم ندارند چه رسد به دارو. دستانش را بالا میگیرد و میگوید: شکرا. الله یحفظک ابنی.(ممنونم. خدا حفظت کنه پسرم.) دستم را بر سینه میگذارم: حفظکم الله انشاءالله.(خدا شما رو حفظ کنه انشاءالله.) و از جایم بلند میشوم. ابوعزیز میآید داخل اتاق و میگوید: یجب الذهاب. انها یتأخر.(باید بریم. دیر میشه.) کولهام را برمیدارم و با لباسهای جدید و مدارک شناسایی و ترددی که ابوعزیز بهم داده، آماده رفتن میشوم. مادرِ ابوعزیز با این که پایش درد میکند، به سختی از جا بلند میشود و میگوید: اعتن بنفسک ابنی. فی امان الله.(مواظب خودت باش. در پناه خدا.) در تاریکی شب، پنهانی و پشت سر ابوعزیز خودمان را میرسانیم به یک خانه متروکه. یک تویوتا لندکروز مشکی و گلمالی شده و درب و داغان با پلاک سعودی داخل حیاط خانه است. ابوعزیز میگوید: خزانها ممتلئ. لیس لدیها مشکلۀ.(باکش پره. مشکلی نداره.) -شکراً اخی. الله یحفظک انشاءالله.(ممنونم برادر. خدا حفظت کنه.) و بقیه پولش را میدهم. بالاخره نمیشود بگوییم جوان مردم، در چنین شرایطی برایمان ماشین جور کند و پولی بهش ندهیم. باید بتواند در این شرایط سختی که داعش برایشان درست کرده، زندگیاش را بچرخاند و شکم خودش و مادرش را سیر کند. پول را میگیرد و چشمان گود رفتهاش برق میزنند: الله یبارک!(خدا برکت بده!) خودرو را بررسی میکنم تا خیالم راحت شود که ایمنی لازم را دارد. سوار میشوم. ابوعزیز در حیاط را برایم باز میکند تا از خانه خارج شوم. از الان باید یادم باشد در لباس نیروهای داعشم؛ هرچند حتی شبیه شدن به چنین موجوداتی هم حالم را بد میکند. یک رانندگی طولانی درپیش دارم؛ حدود چهارصد کیلومتر. آیۀالکرسی میخوانم و صدتا صلوات را به حضرت امالبنین علیهاالسلام هدیه میکنم که خودشان مراقبم باشند. نمیدانم سالم میرسم به نیروهای خودی یا نه؛ اما دوست ندارم زنده دست داعشیها بیفتم. در ذهنم جوابهایی که برای ایستهای بازرسی آماده کردهام را مرور میکنم. برای این که خوابم نبرد، زیر لب و برای خودم روضه میخوانم. هنوز هم دارم حاشیه فرات رانندگی میکنم و بوی فرات خودش را میکشد داخل ماشین. در حاشیه فرات رانندگی کردن هم عالمی دارد...انگار فرات هم دارد پابهپای من میآید و روضه میخواند. اصلا خود فرات در دیدرس نیست؛ اما ذهنم خودش میرود تا لب فرات. با یک دست روی زانویم میزنم و دم میگیرم: مستان همه افتاده و ساقی نمانده/یک گل برای باغبان باقی نمانده...صحرا همه گلگون شده/ هر بلبلی دلخون شده/ مظلوم حسینم...مظلوم حسینم... پدرم با هیچ شعری به اندازه این گریه نکرد. این شعر را که میشنید کلاً به هم میریخت؛ عرق میکرد، صورتش سرخ میشد و نفسش به خسخس میافتاد. دو دستی میزد توی سرش و به یک نقطه خیره میشد. طوری نگاه میکرد که انگار دارد صحنه را میبیند؛ نگاهش رنگ ناباوری داشت؛ مانند آنهایی که در یک حادثه دچار شوک شده اند و نمیتوانند باور کنند. انگار هرچه استاد کریمخانی میخواند را بابا دیده بود. #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجاز است