شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت263 محسن عکس ن
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت264 سوار ماشینی میشویم که از اداره گرفتهام و به حسن میگویم: - ببین اسباببازیفروشی اگه دیدی بگو وایسم. حتما حسن دارد فکر میکند این بود کارِ هیجانانگیر و خفن ما برای برقراری امنیت؟😏 نمیگوید این را؛ به جایش چند دقیقه بعد میگوید: - یکی دیدم انگار... دوبل پارک میکنم و از ماشین پیاده میشوم. نگاه متعجب حسن را حس میکنم که دنبالم کشیده میشود. وقت زیادی ندارم و مقابل انبوهی اسباببازی قرار گرفتهام. کاش سلما را میآوردم خودش انتخاب میکرد. یک نگاه سریع و گذرا میاندازم روی قفسهها. زمان ما انقدر اسباببازیها متنوع نبودند! بچههای الان چیزهایی دارند که من وقتی کوچک بودم، حتی در شیرینترین رویاهایم هم نمیدیدمشان. میان عروسکهای جور واجور، یکی را انتخاب میکنم. یک عروسک پنبهای نرم، مثل همان گربه که روی در اتاق دختر مسعود دیدم. راستش عقلم به بیشتر از عروسک قد نمیدهد؛ یعنی وقت ندارم ببینم بقیه چه هستند و به درد سلما میخورند یا نه. اشاره میکنم به عروسک بچهگربه که از قفسه بالایی برایم دست تکان میدهد. فروشنده رد اشاره دستم را میگیرد و به گربه میرسد. میگوید: - اون کیتی صورتیه رو میخواین دیگه؟ تازه دوزاریام میافتد که اسمش کیتی ست و باید یک شخصیت کارتونی باشد. مثل خنگها سر تکان میدهم و فروشنده، عروسک را پایین میآورد برایم. بیتوجه به این که قیمتش چقدر است، کارت میکشم و از مغازه بیرون میآیم. کمیل میگوید: - قشنگه. شبها میتونه بغلش کنه و بخوابه. راست میگوید. نرم است و لطیف. آن را در دستان کوچک سلما تصور میکنم. عروسک را میزنم زیر بغلم و به سمت ماشین هروله میکنم. نگاه حسن حتما حالا روی عروسک کیتی زوم شده و به این فکر میکند که من چقدر مشنگم. مینشینم داخل ماشین و عروسک را میگذارم روی صندلی عقب. حسن دیگر طاقت نمیآورد و میپرسد: - اینو برای کی خریدی عباس؟ حوصله ندارم توضیح بدهم برای یک دختر سوری-لبنانی که پدر و مادرش داعشی بودهاند و پدرش مادرش را جلوی چشمش سر بریده و دچار شوک روانی شدید شده و حالا از دل خاک و خون سوریه، آمده ایران تا کمی آرام بگیرد و به طرز عجیبی، به من گفته بابا. وقتی اینها از ذهنم میگذرد، ناخودآگاه از دهانم میپرد که: - دخترم. خودم هم از چیزی که گفتم جا میخورم. انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست... - من فکر میکردم مجردی... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول