شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت61 الان همه
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت62 خودم را بجای آن مرد تصور میکنم؛ این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارتنامه بخوانیم... حیف که... از رواق بیرون میروم و نسیم صحن میخورد به صورتم. لب حوض مینشینم و کفش و جورابم را در میآورم. آستینهایم را بالا میزنم، و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. خنکی آب تا مغز سرم نفوذ میکند. اینجا همهچیزش متفاوت است؛ حتی آبش. مسح پایم را میکشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر میشویم. احساس خنکی و سبکی میکنم. گوشی کاریام در جیبم میلرزد. درش میآورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است. جواب میدهم و صدای حاج رسول را میشنوم: - سلام پسر، تو کجایی که هرچی میگیرمت جواب نمیدی؟ لبم را میگزم و سرم را میخارانم. نگاهی به اطراف میکنم و میگویم: - سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواقها آنتن نمیده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟ - برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه. چشمانم گرد میشود: - کجا انشاءالله؟ - دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل میکنم. نگاه میکنم به گنبد و پرچمش که آرام تکان میخورد. بغض راه گلویم را میبندد. من که حرفی نزدم، حتی به چیزی که میخواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که میخواهم؟ لبخند میزنم: چشم. نوکرتم حاجی. - میدونم. کاری نداری؟ - نه. - پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ. تماس را که قطع میکنم، لبخند هنوز روی لبم مانده. کمیل میگوید: - امام چیزایی رو درباره تو میدونه که خودت هم نمیدونی. دیگه فهمیدن #حاجتت که چیزی نیست. آب از سر و صورتش میچکد. پیداست او هم وضو گرفته. میگویم: میای نماز؟ کمیل لبخند میزند: - ما نمازمون رو به امامت کس دیگهای میخونیم عباس. دلت بسوزه! * انقدر با آرامش نشسته بود روی مبلهای خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او. تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو میگرفت. نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمیشد چیزی در چهرهاش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان. من را نمیدید؛ اما من او را میدیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری. ذهنم بهم ریخته بود. حس میکردم این مطهره است که نشسته روی مبلها. بعد از مدتها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه. شاید هم این داغ نبود...نمیدانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم. گفت: میخواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت میکنید؟ سرم را تکان دادم: - نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل. وارد اتاق که شدیم، از جا بلند شد و آرام سلام کرد. صدایش را به زور شنیدم. نیمنگاه گذرایی به من انداخت و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...