eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت67 سوییچ مو
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقه‌ای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!

این جمله‌اش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود. 

سرعتم را بیشتر کردم و زیر لب صلوات می‌فرستادم. 

چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود و با مغز روی زمین کله‌معلق بزنم، کار خدا بود که نشد.

جاده نائین بودم که صدای امید درآمد:
- عباس، جلال متوقف شده!

داد زدم:
- یعنی چی؟

- نمی‌دونم. جی‌پی‌اسش نشون می‌ده حرکت نمی‌کنه.

مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم:
- کجاست؟

- نیم‌کیلومتر بعد از پمپ ‌بنزین.

نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود.

چندتا ماشین توقف کرده بودند. آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است.

می‌دانستم حتماً کسی را گذاشته‌اند که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو می‌رفتم.

جلوتر که رفتم، نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود. ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- یا اباالفضل!

به ماشین‌هایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم.

از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم: چی شده؟

مرد برگشت سمت من و گفت: ماشینه چپ کرده.
با دیدن آتش، یک لحظه سرم گیج رفت.

کلاه‌کاسکت را درنیاوردم، موتور را همان‌جا رها کردم و دویدم به سمت ماشین.

معلوم بود یکی کوبیده است به سمت چپش که درهای سمت چپ فرو رفته بود.

حدس می‌زدم چند دور غلتیده باشد که بدنه اینطور له و لورده و قُر شده است و چندین متر هم با جاده فاصله دارد.

جلوی کاپوت طرف کمک‌راننده آتش گرفته بود. هنوز آتشش گسترده نشده بود؛ اما اگر دیر می‌جنبیدم فاجعه می‌شد.

بوی بنزین خورد زیر بینی‌ام. فهمیدم بنزین نشت کرده و الان است که باک، منفجر شود.

تندتر دویدم. کسی جرات نکرده بود جلو بیاید. حتی نپرسیدم به اورژانس زنگ زده‌اند یا نه.

نمی‌دانستم ساعت چند است؛ فکر کنم دوازده نیمه‌شب بود. به امید بی‌سیم زدم: امید، سریع بگو آمبولانس و آتش‌نشانی بفرستن!

با دیدن جلال که سرش به سمت شیشه شکسته افتاده بود و خون صورتش را پر کرده بود، ناخودآگاه ذکر «یا فاطمه زهرا(س)» آمد روی زبانم و تکرارش کردم.

نور آتش ؟، می‌رقصید و صورتش را تاریک و روشن می‌کرد. 

بین دوراهی مانده بودم. از یک سو نمی‌دانستم دقیقاً چه آسیبی دیده و اگر تکانش می‌دادم، ممکن بود ستون فقرات و نخاعش آسیب ببیند.

از سویی هم اگر منتظر می‌ماندم، ممکن بود ماشین منفجر شود و برویم روی هوا.

در ماشین، آسیب دیده بود و برای همین باز نمی‌شد. چشمم افتاد به جلال و کمربند ایمنی که سرجایش نگهش داشته بود.

این می‌توانست نشانه خوبی باشد.

هرچه تلاش کردم، در باز نشد. چند نفر با دیدن من که برای کمک دویده بودم، جرات پیدا کرده و آمده بودند کمکم. داد زدم: در رو باز کنین.

نمی‌توانستم خیلی از آن دو سه نفر انتظار داشته باشم. بیچاره‌ها هول کرده بودند و با پریشانی دور خودشان می‌چرخیدند.

یکی‌شان گفت: باید با دیلم بازش کنیم!

دلم می‌خواست برگردم و بگویم مرد حسابی، من این وسط دیلم از کجا بیاورم؟ اهمیت ندادم.

دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم.

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...