شهید شو 🌷
💔 📽 روایتی از #نخبه_فاطمیون، شهید مهندس مصطفی کریمی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞
💔
مرد اگر واقعا اهل عمل باشد، میدان برایش فرقی ندارد! چه دانشگاه باشد چه وسط ترکش و خمپاره در #سوریه، تنها به فکر #جهاد است و عاقبت بخیری...
تنها به دنبال فرصت بهتری است برای ادای دِین به #اسلام، برای دفاع، سربلندی و برای ازادی.
اینجاست که این شوق، مصطفیِ ۲۵ ساله را از زندگی آرام و مرّفه اش میکشاند به میدان مین و تانک هایی که هدف اصلیشان شیعه و اعتقاداتش است.
اینجاست که دستش را میگیرد و مستقیم به سمت #مدافع_حریم آل الله شدن هدایتش میکند، حتی دفاع از پایان نامه اش هم مانع رسیدن به حرم نشد.
او در دانشگاه #ایمان ثبت کرد و پایان نامه اش را به دست عمه ی سادات سپرد، به خوبی از آن دفاع کرد و در آخر مُهر رضایت #حضرت_زینب(س) آن را مزین کرد.
#مصطفی الگو شد برای همه؛ برای برادرش مرتضی که او نیز اسلحه بدست گرفت و راهی سرزمین مقاومت شد...اما آنچه مصطفی را مردِ میدان کرد، آنچه از او شیری ساخته بود در اطراف حرم، #مادری است سرزنده و محکم همچون کوه!
استوار و کسی که با مهلک ترین طوفان ها حتی ترس داغ فرزند هم نلرزید و جانانه ایستاد.
همچنان برای همه سوال است که مصطفیِ نخبه ی فاطمیون در پیاده روی #اربعین به ارباب چه گفت؟! چه عهدی بست و چگونه بر به پایان رساندن آن عهد ایستادگی کرد که ۴۰ روز بعد راهی سوریه شد و #شهد_شهادت کامش را شیرین کرد
#شهید_مصطفی_کریمی
✍اسما همت
سالروزولادت
شهادت: ۲۵ مهر ۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت128 مطهره با
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت129 یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم تنگ میشود. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود. خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم. کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم. میخواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم. کلا نفس کشیدن از یادم میرود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند. مطهره دارد میدود. کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد. کمیل راهنماییام میکند: بگو #یا_حسین! دستم را میگذارم روی سینهام. دارم میافتم روی زمین. مطهره شانههایم را میگیرد که نیفتم. کمیل میگوید: دیگه تموم شد. الان همهچی درست میشه، فقط بگو یا حسین. لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمیشود. خستهام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه میکنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد: الان تموم میشه. یکم دیگه مونده. تو از مایی، تو #شهید میشی. تو اینجا شهید میشی. لبخند میزنم و لبهایم را تکان میدهم: خدایا شکرت... خدایا شکرت... -مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ. بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ. يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؟ (دو دریای [شیرین و شور] را روان ساخت در حالی که همواره باهم تلاقی و برخورد دارند؛ (ولی) میان آن دو حایلی است که به هم تجاوز نمیکنند[درنتیجه باهم مخلوط نمی شوند!]. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟ از آن دو دریا لؤلؤ و مرجان بیرون می آید. پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟). ماسک روی صورتم سنگینی میکند. دوباره ادراکات دنیایی... دوباره شنیدن، دوباره لمس کردن، دوباره دیدن و درد کشیدن. این صدای مادر است که دارد سوره الرحمن زمزمه میکند. با شنیدن صدایش، شوکه چشم باز میکنم و سر میچرخانم به سمت منبع صوت. مادر نشسته کنار تخت و قرآن کوچکی را مقابلش باز کرده. مادر آمده است دمشق یا من برگشتهام ایران؟ چقدر بیهوش بودهام مگر؟ در آن جهانی که بودم، زمان وجود نداشت که آدمها را اسیر خود کند و به بازی بگیرد. تلاش میکنم از زیر ماسک اکسیژنی که روی صورتم گذاشتهاند، صدایم را به مادر برسانم: - مامان... ماسک بخار میگیرد. مادر صدای آرام و بیرمقم را نمیشنود. دوباره به حنجرهام فشار میآورم: - مامان... نگاه از قرآن کوچکش میگیرد و من را نگاه میکند. چقدر دلم برای دیدن چهرهاش تنگ شده بود! سیاوش راست میگفت که ما هرقدر هم ادعا داشته باشیم، آخرش #مادری هستیم. مادر چند ثانیه از پشت شیشههای عینکش به صورتم دقیق میشود و بعد، لبهایش به خنده باز میشود: - عباس مادر! خوبی؟ میخندم. مادر از جا بلند میشود و با دقت نگاهم میکند. دستش را میان موهایم میکشد و برق اشک را در چشمانش میبینم: - خدایا شکرت...خوبی مادر؟ - خوبم. - داشتم نگران میشدم. دکتر گفته بود همین موقعها به هوش میای. میخواهم بدنم را بالا بکشم و بنشینم؛ اما مادر اجازه نمیدهد: - تکون نخور مادر. اصلا نباید تکون بخوری. و به چستتیوبی* که به سینهام وارد کردهاند اشاره میکند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 ___________________ *: چِستتیوب یا لوله قفسه سینه که با نام تخلیهکننده قفسه سینه، یا تخلیه بین دندهای نیز شناخته میشود، یک لوله پلاستیکی قابل انعطاف است که از طریق دیواره قفسه سینه وارد شده و در فضای داخل پرده جنب قرار میگیرد. هدف از قرار دادن لوله تخلیه هوا، تخلیه مایعات، خون و یا تخلیه چرک تجمع یافته از فضای داخل قفسه سینه است.