eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت اول 🚫این داستان واقعی است🚫: #مردهای_عوضی😒 همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و
💔 ❤️ قسمت دوم 🚫این داستان واقعی است🚫: بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم😰 بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز ...😞 خوابوند توی گوشم👋 برق از سرم پرید⚡️ ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد "همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم.. درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی"😡 ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...😏 از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون _هانیه جان، مادر ... تو رو نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت چهارم این داستان واقعےاست🚫 #نقشه_بزرگ به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر
💔 قسمت پنجم ❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 اون شب تا سر حد مرگ خوردم🤕 بی حال افتاده بودم کف خونه مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت،نعره می کشید و من رو می زد اصلا یادم نمیاد چی می گفت چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود شرمنده، نظر عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم گفت: شما آدمی نیست که همین طوری روی یه حرفی بزنه و پشیمون بشه تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره☝️ بالاخره مادرم کم آورد ، اون شب با و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت اون هم عین همیشه شد _بیخود کردن!!😡 چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ؟ ؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😏 این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال یه شرط دارم باید بزاری برگردم .... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت دوازدهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #زینت_علی مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم
💔 قسمت چهاردهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه✨ نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم😰 حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش 😣 حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !😉 منم که .... همه داستان رو براش تعریف کردم ، چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت _چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی😕 یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟! 😉 از ام گرفته بود ... باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم - اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟☹️ _نگران زینب نباش! بخوای کمکت می کنم ایستاده توی در ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود😭 برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد🙃 اما باد، ها رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه 😏... قسمت پانزدهم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت یهو سر و کله پدرم پیدا شد😳 صورت با چشم های پف کرده از نگاهش خون می بارید 😡 اومد داخل تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست 😰 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم علی بدجور ترسیده بود😔 ... علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد _ خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟😊 توی دهنم می زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم _دختر شما متاهله یا مجرد؟!😏 و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید _این سوال مسخره چیه؟؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... _می دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد _و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید هاش داشت از حدقه بیرون می زد😡 _لابد بعدش هم می خوای بفرستیش ؟!؟!؟😏😡😠 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #چگونه_چادری_شدم سلام من چندسال پیش مانتویی بودم محجبه هم نبودم بعد با یکی آشنا شدم که محجبه ب
‍ 💔 قبلا برای قدیمی تعریف کرده بودم اما الان تمایلی به یادآوری روزهای قبل از شدنم ندارم، یعنی اون دوران رو نمی پسندم اما در حد اینکه من خانواده مذهبی ای دارم هم خیلی دوست داشتن که چادری باشم البته با خودم بود... اما مشکل بعضی خانواده های اینکه فقط به یه عمل نیکی که خودشون به ایمان دارن یا ندارن توصیه میکنند در حالیکه تبیین چرایی میتونه کمک بزرگی باشه که معمولا دریغ میشه، خود من به خاطر شرایط اطراف از حجاب و دین تا حد زیادی بدم میومد همیشه تمایل به جدا شدن از اون داشتم. تا قبل از که خواستم مدرسه شاهد ثبت نام کنم ولی نشد.. بودم و غصه دار. اونم چون داشتم از دوستام جدا میشدم و شاهد مدرسه خوبی بود البته اون موقع برام از نظر علمی مهم بود تا اینکه همان تابستون قبل از رفتن به سفر تصمیم گرفتم یه نذر کنم اگر این مدرسه ثبت نام شدم سر کنم قبلا عادت نداشتم معنوی بکنم اصلا تو فکرش هم نبودم. یادمه یکی دو روز بعد زدن و گفتن بریم برای ثبت نام. یعنی حتی قبل از اینکه برم خدمت و پای پنجره فولادش درخواست کنم، مورد لطف قرار گرفتم😍 بعد از ورود به یا بهتر بگم بعد از اینکه ضمانتم رو کردن پیش خدا که این بنده سر به راه کنه همه چیز پشت سر هم شد از دوستای و ادمای صالحی که سر راهم قرار گرفتن یا اتفاقاتی که باعث شد و اگر بخوام حضرت متعالش بشمارم رو قطعا نمیتونم. ادامه👇