شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاد
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهل
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش داشت فکر می کرد که سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند، ناگهان به فکر در پشتی افتاد.
از جا برخاست.
از اتاق خارج شد.
زن ها که وحشت زده و مضطرب وسط سالن ایستاده بودند، با دیدن او کنار رفتند.
کشیش به انتهای سالن رفت.
کلید در و قسمتی از چوب آن شکسته شده بود.
کشیش چشم هایش را بست و کف هر دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
***
پلیسی که مسن تر بود و درجه ی ستوانی داشت، دستش را جلو آورد و دست نحیف و استخوانی کشیش را به گرمی فشرد و گفت:
"سلام پدر، من ستوان استپان هستم.
ببخشید که کمی دیر رسیدیم."
پلیس دوم که جوان تر بود و لاغر اندام، و بند کیف مشکی اش را روی شانه اش انداخته بود، به کشیش سلام کرد و به طرف محراب رفت.
ستوان استپان نگاهی به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت:
"متأسفم پدر، سرقت از کلیسا نهایت بی #شرمی است...
آیا چیز باارزشی هم به سرقت رفته است؟"
کشیش گفت:
"به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند، اما در کشوی میز کارم #دو_هزار_دلار پول نقد بود که حالا نیست."
یکی از زن ها آه بلندی کشید.
ستوان رو به آنها گفت:
"خانم ها!
لطفا شما سالن کلیسا را ترک کنید."
سپس رو به کشیش گفت:
" #سارق یا سارقین از #کجا وارد کلیسا شده اند؟"
بعد به دو زن که بین رفتن و ماندن مردد بودند، نگاه کرد؛ در واقع چشم غره رفت.
زن ها صلیب کشیدند و به طرف در خروجی به راه افتادند.
کشیش با دست در پشتی را نشان داد و گفت:
"قفل آن در شکسته شده است."
ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت:
"سرکار دنیس!
لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید. بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش."
کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند.
کشیش نمی توانست به محراب نگاه کند؛ #بیحرمتی بزرگی که نسبت به ساحت #مقدس کلیسا شده بود او را آزار می داد.
ستوان با دیدن دفتر بهم ریخته ی کشیش پرسید:
"آیا شما همیشه در دفتر کارتان #مبلغ قابل توجهی پول نگهداری می کنید؟"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_سی_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ای مردم! خدا #گوش هایی برای پن
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_چهل
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش کتاب مقدس را بست و عینکش را برداشت.
کتاب را روی میز عسلی گذاشت.
با دو انگشت چشم هایش را مالید و با خودش فکر کرد چرا مطالعه ی کتاب مقدس مانند گذشته راضی اش نمی کند؟
پیش از این، عادت داشت شبی چند صفحه ای از کتاب مقدس را بخواند و برخی موعظه ها و دعاهایش را حفظ کند.
فکر می کرد مطالعه ی هیچ کتابی چون کتاب مقدس ارضایش نمی کند.
کلام انجیل که کلام خدا بود، دغدغه های زندگی را از او می زدود.
وقتی چیزی نگرانش می کرد یا اضطرابی داشت، با مطالعه ی کتاب مقدس آرام می شد.
به همین دلیل #مطالعه ی کتاب #مقدس را به همه توصیه می کرد و در موعظه هایش جز از انجیل سخنی نقل نمی کرد.
اما مدتی بود که انجیل دیگر آن انجيل سابق نبود.
مطالعه ی آن تأثير همیشگی را نداشت.
از وقتی سیر مطالعاتی اش تغییر کرده بود و کتاب قدیمی و کتاب هایی درباره ی علی را می خواند، دریچه های تازه ای از مفاهیم نو و درخشان به رویش گشوده شده بود؛ بخصوص كتاب #نهجالبلاغه که به اعتقاد کشیش، #انجیل تازه ای بود.
او توانسته بود با کلام على، مؤمنین مسیحی را در کلیسا منقلب کند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
💔
چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر۴»،
هوا به شدت سرد،ابرهای سياه،نم نم بارون،
هواي دل بچه ها را #غمگين و #لطيف کرده و هر کسی در فکر کاری بود.
يکی اسلحه اش را روغن کاری می کرد،يکی نماز می خوند.
همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر #حلاليت بطلبند.
هر کسي به توانش و به قدر #معرفتش.
از هر کسی #حالی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست میدهند بحث می کردم که صدائی توجه ام را جلب کرد
#سید_میرحسین_شبستانی بود،بچه گنبد کاووس، از لشکر ۲۵ کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) میگشت،
اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه #سربندها براي ما #مقدس هستند.
گفت: درست مي گويی، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش.
ما سادات، #عاشق مادرمان #حضرت_فاطمه الزهرا(س) هستيم.
من ديشب #خواب عجيبي ديدم
آقا #امام_زمان (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند يازهرا(س) را بستند به پيشانی ام و بهم گفت:
#سلام من را به #همرزمانت برسان، بگو قدر خودشان را بدانند.
من حالی غريب پيدا کردم و اشک نم نم میچکید.
بعد از هم جدا شدیم
طولی نکشید که وقت رفتن رسید.
توی کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم می بارید.
سيد ميرحسين، #سربند يا فاطمه زهرا(س) به #پيشاني بسته بود و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می رفتیم.بعد که رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم.
او که متولد ۱۳۸۴ بود بعدها در عملیات #کربلای۴ در منطقه ام الرصاص، بر اثر #ترکش خمپاره به #پیشانی، به فیض #شهادت رسید.
#شهید_سیدمیرحسین_شبستانی