eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت68 - صبر کن
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم.
دسته در را کشیدم. باز نشد. در ماشین  قفل نبود. دوباره تلاش کردم و همزمان نالیدم:
- یا زهرا!

در تکان خورد. چندبار با مشت از داخل به در کوبیدم. از جا درآمد.

به دونفر از کسانی که آمده بودند کمک گفتم در را بکشند. بالاخره باز شد.

از مچ دستم خون می‌چکید و حرارت آتش خودش را به صورت و بدنم می‌کوبید.

آتش داشت جلو می‌آمد و صندلی کمک‌راننده را می‌بلعید.

برگشتم به طرف همان چندنفر. معلوم نبود ماشین کِی منفجر می‌شود.

نمی‌خواستم جان مردم به خطر بیفتد. با تمام توانی که در گلو داشتم فریاد زدم:
- برین عقب! برین عقب! الان منفجر می‌شه!

نمی‌دانم از ترس آتش بود یا فریاد من که عقب‌عقب دویدند.

در را کامل باز کردم. زیر لب صلوات می‌فرستادم و یا زهرا می‌گفتم.

دیدن آتش ماشین بهمم ریخته بود. یاد حاج حسین و کمیل افتاده بودم. سعی کردم ذهنم را جمع کنم و جلال را از ماشین نجات بدهم.

چندبار صدایش زدم. نیمه‌هشیار بود و آرام ناله می‌کرد. گرمای آتش و بوی بنزین داشت بیشتر می‌شد و به من اخطار می‌داد.

دست بردم تا کمربند ایمنی جلال را باز کنم. قفل کمربند داغ شده بود و دستم را سوزاند. لبم را گزیدم؛ وقت برای ناله کردن هم ندشتم.

قبل از این که آتش خودش را به دستم برساند، کمربند را باز کردم.

 بسم‌الله گفتم و زیر دو کتفش را گرفتم. تنه‌اش از ماشین بیرون آمد. نمی‌توانستم خیلی تکانش بدهم و روی زمین بکشمش.

دستم را دور بدن و زانوهایش حلقه کردم و انداختمش روی کولم.

دیگر به پشت سرم و حرارت آتشی که داشت به سمت‌‌مان می‌دوید نگاه نکردم.

کله جلال روی شانه‌ام لق می‌خورد. بوی خون و بنزین و دود زیر بینی‌ام می‌زد.

مچ دستم گزگز می‌کرد و سینه‌ام می‌سوخت. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت در محاصره کلاه‌کاسکت جوش می‌آورد.

چند نفر فریاد می‌زدند:
- بدو! بدو!

صدای آژیر آمبولانس آمد.
نفسی برایم نمانده بود؛ اما نگران مردمی بودم که در شانه جاده ایستاده بودند و به ماشین نگاه می‌کردند. 

نمی‌دانستم شدت انفجار چقدر خواهد بود. صدایم درنمی‌آمد و گلویم می‌سوخت؛ با این حال با ته‌مانده رمقم داد زدم:
- برین عقب! برین عقب!

قبل از این که نتیجه فریادم را ببینم، یک حرارت وحشتناک از پشت سرم حس کردم. انگار کسی هلم داد.

صدای آژیر آمبولانس و جیغ و داد مردم در صدای وحشتناک انفجار گم شد.

زانوهایم داشتند شل می‌شدند؛ اما خودم را نگه داشتم. نباید می‌افتادم.

گوش‌هایم از صدای انفجار کیپ شده بود و سوت می‌کشید.

به شانه خاکی جاده که رسیدم، زانو زدم روی زمین و با احتیاط جلال را از کولم پایین آوردم و روی زمین خواباندم.

کتف و بازویم تیر کشیدند و بخاطر فشاری که به ریه‌هایم آمده بود، سرفه می‌کردم.

دلم می‌خواست همان‌جا بخوابم؛ اما باید علائم حیاتی جلال را چک می‌کردم. نبضش می‌زد.

دستم را گذاشتم روی کلاه‌کاسکت. سرم سوت می‌کشید و داغ کرده بود. دلم می‌خواست برش دارم؛ اما نباید چهره‌ام شناسایی می‌شد.

صدای گفت و گوی مردم و آژیر را مبهم و گنگ می‌شنیدم.

دور جلال داشت شلوغ می‌شد. ممکن بود همان‌جا کارش را تمام کنند؛ برای همین از او جدا نشدم و کنارش ماندم.

امدادگرها مردم را کنار زدند و خودشان را رساندند به جلال. باز هم چهارچشمی مراقبش بودم.

پلیس راهور داشت مردم را متفرق می‌کرد.

دستانم را تکیه دادم روی زمین. کف دستانم روی تیزی سنگ‌ها خراشیده شد و یادم افتاد دستم سوخته.

تازه چشمم افتاد به خودروی منفجر شده که حالا کامل در آتش می‌سوخت. نور آتش شب را روشن کرده بود. 

فقط اسکلت فلزی ماشین را می‌دیدم؛ بقیه‌اش آتش بود.

تصور این که حاج حسین و کمیل چندسال پیش در چنین آتشی سوخته‌اند، بر مغزم، ناخن می‌کشید.

کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند می‌زدند.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 ‏خبری که در لابلای اغتشاش ۵آذر اصفهان گم شد و میتواند برگ برنده ایران در مذاکرات باشد. دولت رئیسی برای پس از ۱۰سال، استارت شورای عالی فضایی ایران را زد و در این جلسه از رسیدن به مدار «ژئو» صحبت شد. پس از یک دهه وقفه و عقب‌ماندگی در فضایی این بهترین خبری بود که شنیدم. ‏ایران تابحال نتوانسته به مدار لئو برسد ولی با تاکیدات رهبرانقلاب برای دستیابی به این مدار مهم، تصمیم جدی دولت رئیسی شده است. در اهمیت مدار ژئو همین بس که سرعت چرخش ماهواره در مدار برابر با سرعت زمین است و بهترین فرکانس به شمار می‌رود.💪 ‏تا الان روسیه، آمریکا، اروپا، چین، ژاپن و هند قادر به پرتاب ماهواره به مدارهای مئو و ژئو هستند و به امید خدا آینده برای ایرانیان است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مرا با خود ببر زیرا که می‌ترسم بگویند آن پرستویم که از پرواز.... جامانده💔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شهادت هدف نیست : هدف خدمتہ هدف خدمتہ هدف خدمتہ حالا اگہ تو این راه شهید شدے فداے سر اسلام :))♥
💔 همه زندگی شهدا، خلاصه می شود در این ابیات: آن کس که را شناخت، جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند بیچاره کنی... هر دو جهانش بخشی بیچاره تو، هر دو جهان را چه کند... کاش که ما هم بیچاره عشق می شدیم🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 «اگر ذره‌اي از خاك وطنم به پوتين سرباز دشمن چسبيده باشد، آن را با خونم در خاک وطن می‌شويم و مرگ در اين راه را افتخار مي‌دانم و اگر ارزشمندتر از جانم هديه‌ای داشتم، حتما به اين مردم خوب تقديم می‌كردم.» وصیت‌نامه دریادار ، فرمانده ناوچه پیکان؛ ارتش را گرامی می‌داریم. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ... : مادر شهید هم، برای مادر شهید شدن انتخاب شده است. ! به مادران ما مادر شهید شدن عنایت بفرما🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها به دلیل اینکه دست تنها نمی تونم کانال رو اداره کنم، تصمیم دارم کانال ... رو واگذار کنم هر کسی تمایل داره بخره پیامم بده @Emadodin123 💕 @aah3noghte💕
💔 ما قطعت رجائی منک. هرگز رشته‌ی امیدم از تو قطع نمیشود. ... 💞 @aah3noghte💞