eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و چهارم» در همون هفت هشت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و پنجم» نمازشون تمام شده بود و داشتند سفره می‌انداختند. ناهارش خورد. یه لیوان هم چایی خورد. دو نخ سیگار هم روشن کرد و دود مختصری هوا کرد. یه کم دراز کشید و چشماش رفت رو هم. با صدای سینه زنی و نوحه خوانی عده ای که داشتند رد میشدند بیدار شد. نشست و به اون دسته که تعدادشون هم کم نبود نگاه کرد. بعدش دید یه ماشین نمره عراقی درِ موکب ایستاده. رفت و سلام کرد. خب تا سلام مشکلی نداشت. حتی فی امان الله هم بلد بود. مشکل بقیه جملاتی بود که بلد نبود. داشت وسط عربی فارسی حرف زدن جون میداد که یهو مرد عراقی خنده ای کرد و با لهجه عراقی فارسی سلیس حرف زد و گفت: من فارسی بلدم. فرمایید. هادی گفت: قربون آدم چیز فهم. داداش من میخوام برم این آدرس. مرد کاغذو از هادی گرفت و لبخندی زد و گفت: باشه. اگه چند دقیقه صبر کنی و کمک کنی که این آب معدنی ها خالی کنیم، خودم میرسونمت. هادی گفت: ای به چشم. فقط من یه سر برم مرافق و بیام. مرد خنده ای کرد و گفت: اون طرفه. دست چپ. هادی رفت و برگشت. به مرد عراقی که اسمش سالم بود و حدودا 55 ساله بود کمک کرد که آب ها را خالی کنند و بروند. تو راه شروع کردند به حرف زدند. هادی: شما چطور اینقدر فارسی خوب حرف میزنید؟ سالم: من سی سال شیراز زندگی کردم. هادی: ای ول. منم شیرازی ام. سالم گفت: ما اردوگاه بودیم. بعدش بابای خدابیامرزم یه خونه اجازه کرد تو دروازه کازرون. محله خوبی بود. آدمای خاکی و اهل دل. مثل خودت. هادی هم خنده ای کرد و گفت: نه بابا ... تعارف نکن ... بگو لات و لوت و بزن بزن و دعوا دوست! هردو خندیدند. سالم ادامه داد و گفت: بعد از جنگ که صدام ما رو از عراق اخراج کرد، به ایران پناهنده شدیم. ایرانی ها هم زرنگند. ما رو سازماندهی کردند برای روز مبادا. ما اولش نمی‌دونستیم قضیه چیه اما بعدش که دیدیم ایران اینقدر به فکر شیعه ها هست و میخواد قدرت بیفته دست مسلمونا و شیعه ها، به ما آموزش داد. و بعد از کلی سال که گذشت، ما شدیم سپاه بدر. برگشتیم به وطن خودمون و خدمت میکنیم. هادی گفت: ای ولا. دس خوش. خوشم اومد. نمی‌دونستم ما این کارا رو هم بلدیم. سالم خنده ای کرد و گفت: تو اینجا چیکار می‌کنی؟ هادی خنده از صورتش رفت. یه کم هول شد. گفت: همین که همه میکنن. اومدم پیاده روی. سالم بازم خنده کرد و گفت: انشاءالله همین باشه که میگی. نیم ساعتی رفتند. تا اینکه سالم چراغ راهنما زد و کم کم توقف کرد. با دستش یه جایی را نشون داد و گفت: اینجا همونجایی هست که میگفتی. هادی یه نگاه انداخت. دید آدرسش درسته. موکب بزرگی هم هست. ماشالله شلوغ هم هست. ساکشو برداشت. میخواست خدافظی کنه که سالم گفت: خب میگفتی میخوام برم موکب حاج اصغر! هادی با شنیدن اسم حاج اصغر ازدهن سالم شوکه شد. به سالم گفت: حاج اصغر کیه؟ این موکب حاج اصغره؟ سالم خنده ای کرد و دستی تکان داد و گازشو گرفت و رفت. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و ششم» هادی ایستاد روبروی موکب. دلش یه جوری بود. ترسیده بود. انتظار شنیدن اسم حاج اصغر از دهن سالم نداشت. کفششو درست پوشید تا خرش خرش نکنه. دستی هم به سر و صورتش کشید. گرد و خاک لباسش هم تکوند. و رفت ... موکب بزرگ و شلوغی بود. هادی یه کم تو موکب راه رفت. دید هر کدوم از خادمان به کاری مشغول هستن و عده ای زائر هم در حال استراحت هستند. همین طور که پیش میرفت، دید چند نفر اطراف یه مرد حدودا 47 و یا 48 ساله جمع شدند. اون مرد هم داره درباره نظافت موکب و اینکه همه پتوها باید مرتب جارو بشن و زیرپای زائر امام حسین نباید کثیف باشه حرف میزد. وقتی اون مرد دید هادی سه چهار قدمی اونا ایستاده بهش گفت: جان برادر! با کسی کار داشتید؟ هادی گفت: با حاج اصغر آقا کار داشتم. اون مرد گفت: یه بیست متر برو جلوتر، یه در هست ... همون جا برید داخل ... حاجی رو میبینید. هادی تشکر کرد و رفت. تو دلش میگفت: هادی تا همین جاشم که اومدی بسه دیگه. حالا مگه میخواد این حاج اصغره چیکار کنه؟ اینا رو تو دلش میگفت اما پاهاش به حرف دلش گوش نمیداد و میرفت. تا اینکه رسید روبروی جایی که نفر قبلی گفته بود. در زد اما دید در بازه ولی کسی نیست. تا برگشت، دید یه مرد حدودا شصت و سه چهار ساله اما بسیار رو پا و تو پُر با یه دشداشه بلند سفید و یه چفیه به گردنش، پشت سرش ایستاده! با صدای خشدار و گرمش گفت: جَوون کاری داشتی؟ هادی گفت: سلام. با حاج اصغر آقا کار داشتم. پیرمرده گفت: جونم. امرتون! هادی با چشمای گرد شده گفت: خودتون هستید؟ شما حاج اصغر آقایید؟ پیرمرده گفت: درخدمتم. بهم نمیخوره اسمم اصغر باشه؟ هادی آب دهانی قورت داد و گفت: اختیار دارید. منو ... یه نفر ... لبِ مرز ... مهران ... حاج اصغر سریتکان داد و گفت: بالاخره اومدی؟ خوش اومدی! کجا بودی تا حالا؟ هادی گفت: زیر سایه شما. همین مسیرو یه کم پیاده اومدم. طول کشید ببخشید. حاج اصغر گفت: نه آقا. چه بخششی! خیلی هم خوب کردی. بیا تو ... بیا ... بفرما... با هم رفتند داخل و نشستند. هادی دید حاج اصغر ریش نداره. سیبیل نسبتا درشتی هم داره. خیلی هم داش مشتی میخوره. یه تسبیح درشت شاه مقصودی هم دستشه. عرقشو با دستمال یزدی پاک میکنه. دو تا انگشتر درشت هم داره که اگه تو دعوا به پیشونی کسی بخوره، نصف سر و صورتش با هم به فنا میره. هادی از حاج اصغر خوشش اومد. شاید هم ایده آلش رو تو وجود حاج اصغر میدید. دوس داشت وقتی این سنی میشه، بشه یکی مثل حاج اصغر.😌 ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهید بیضایی رو میبینم که نمیزاره اسیر داعشی رو‌ که تنها گیر اوردن کتک بزنن ، بعدش صحنه های کتک زدن بسیجی ها توسط داعشیای وطنی یادم میاد اثر لقمه حرام، اینجور وقتا خودشو نشون میده پناه بر خدا ... 💞 @aah3noghte💞
1_1709903930.mp3
5.06M
💔 ♨️‼️خیلی مهم‼️♨️ 🎧 حتمافایل رو تا آخر گوش کنید و نشر بدید.... 🔰 فرصت و تهدیدی که در دل فتنه به وجود آمده!! 🎙باز هم نگاه متفاوت دیگری از استاد به فتنۀ اخیر و نسبت آن با بچه‌های انقلابی‼️ 🔴 این فایل صوتی و فایل قبلی مکمل هم هستند. عزیزانی که فایل قبل رو گوش دادند حتما این فایل رو از دست ندهند💯
اگه الان جنگ بشه آماده شهادت هستی؟؟
💔 فوری توپخانه نیروی زمینی سپاه پاسداران هم اکنون در حال شخم زنی مواضع گروهک های تروریستی تجزیه طلب در شمال غربی کشور است. 💪 🗣Afsaran official
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥حمله آشوبگران به ماشین آتش‌نشانی و زخمی کردن مامور آتش نشان در آمل اینا چی مصرف میکنن اینقدر وحشی شدن؟ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ی وداعه دیگه بی قرارم دم آخــری سـر رو پای علی میذارم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یک جمله روضه امام حسن علیه السلام امامزاده آبادی هم حرم دارد ولی برادر زینب، هنوز بی حرم است😭 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ‏صباح الخير لكُل من استيقظ هذا الصباح حزينًا صبح همه‌ی آن‌ها که امروز، غمگین از خواب برخاسته‌اند، بخیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 حسن شدم که خودم شاهد کتک باشم خونِ جگری که حسن خورد قبل از مسموم شدنشان بود از همان واقعه کوچه، حسن شهید شد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 هروقت‌بشقاب‌بقیه‌رونگاه‌کنی غذای‌خودت‌سردمیشه‍. . ! درگیرحرف‌وافکاربقیه‌نشورفیق تاازهدف‌خودت‌عقب‌بمونی . .! ... 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 تو دهنی محکم به مهران مدیری و عادل فردوسی پور و علی کریمی 📍اولتیماتوم جدی به سازمان صدا و سیما و شخص آقای جبلی به عنوان مدیر 🎙داوود‌پورآقایی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اعضای محترم کانال ... در روز شهادت حضرت رسول اکرم و امام حسن مجتبی علیهماالسلام در گلستان شهدای اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞 هشتک را دنبال کنید و با ما همسفر زیارات شوید
💔 🏴زیارت حضرت رحمه للعالمین، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺭَﺳُﻮﻝَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺭَﺣْﻤَﺔُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺑَﺮَﻛَﺎﺗُﻪُ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﻣُﺤَﻤَّﺪَ ﺑْﻦَ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺧِﻴَﺮَﺓَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺣَﺒِﻴﺐَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺻِﻔْﻮَﺓَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺃَﻣِﻴﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﺭَﺳُﻮﻝُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﻣُﺤَﻤَّﺪُ ﺑْﻦُ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﻗَﺪْ ﻧَﺼَﺤْﺖَ ﻟِﺄُﻣَّﺘِﻚَ ﻭَ ﺟَﺎﻫَﺪْﺕَ ﻓِﻲ ﺳَﺒِﻴﻞِ ﺭَﺑِّﻚَ ﻭَ ﻋَﺒَﺪْﺗَﻪُ ﺣَﺘَّﻰ ﺃَﺗَﺎﻙَ ﺍﻟْﻴَﻘِﻴﻦُ ﻓَﺠَﺰَﺍﻙَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻳَﺎ ﺭَﺳُﻮﻝَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺃَﻓْﻀَﻞَ ﻣَﺎ ﺟَﺰَﻯ ﻧَﺒِﻴّﺎ ﻋَﻦْ ﺃُﻣَّﺘِﻪِ ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَ ﺁﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﺃَﻓْﻀَﻞَ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺇِﺑْﺮَﺍﻫِﻴﻢَ ﻭَ ﺁﻝِ ﺇِﺑْﺮَﺍﻫِﻴﻢَ ﺇِﻧَّﻚَ ﺣَﻤِﻴﺪٌ ﻣَﺠِﻴﺪ. فرض کن الان مدینه الرسول هستی همینجا روبه روی گنبد خضرای احمد صلی الله علیه و آله بخوان و بخواه فرج فرزندش مهدی را 🤲🏻 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🏴زیارت خاصه امام حسن مجتبی (علیه السلام) ▪️السلام علیک یا ابن رسول رب العالمین ، السلام علیک یاابن امیر المومنین السلام علیک یاابن فاطمه الزهراء السلام علیک یا حبیب الله ، السلام علیک یا صفوه الله ، السلام علیک یا أمین الله ، السلام علیک یا حجه الله ، السلام علیک یا نورالله ، السلام علیک یا صراط الله ، السلام علیک یا بیان حکم الله ، السلام علیک یا ناصر دین الله ، السلام علیک أیها السید الزکی ، السلام علیک أیها البر الوفی ، السلام علیک أیها القائم الأمین ، السلام علیک أیها العالم بالتأویل ، السلام علیک أیها الهادی المهدی ، السلام علیک أیها الطاهر الزکی ، السلام علیک أیها التقی النقی ، السلام علیک أیها الحق الحقیق ، ▪️السلام علیک أیها الشهید الصدیق ، السلام علیک یا أبا محمد الحسن بن علی و رحمه الله و برکاته هر چه دارم میدهم ای آفتاب بر مزار مجتبی کمتر بتاب سلام بر آن آقایی که در خانه هم امنیت جانی نداشتند... سلام بر پسر ارشد فاطمه سلام بر تو ای آقای کریم صله امروز ما را این قرار دهید🤲🏻 ما را چنان در ولایت خود ذوب کنین که جز ولایت پدر بزرگوارتان علی علیه السلام چیزی نه ببینیم نه بخواهیم🤲🏻 ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و ششم» هادی ایستاد روبرو
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و هفتم» هادی دوس داشت وقتی این سنی میشه، بشه یکی مثل حاج اصغر.😌 حاج اصغر نشست رو زمین و تکیه داد به پشتی. هادی نشست روبروش. بهش گفت: پسر پاشو تو هم تکیه بده. معذب نباش. اون پشتی رو بردار. هادی هم که احساس کوچکی میکرد، چشم گفت و پاشد تکیه داد و زل زد به قیافه مشتی حاج اصغر. حاج اصغر گفت: خب جوون ... تا جایی که خبر دارم نه گذرنامه داری و نه مدارک باهاته. درسته؟ هادی گفت: بله آقا. درسته. حاج اصغر گفت: تحت تعقیبی؟ هادی با خجالت سرشو انداخت پایین و گفت: بله آقا. حاج اصغر گفت: بچه شیرازی. درسته؟ هادی گفت: بله. شیرازیَم. حاج اصغر گفت: میخوای ردت کنم یا میخوای مخفی بشی تا آب از آسیاب بیفته و بتونی بعدش برگردی؟ هادی گفت: نمیدونم. دیگه راه برگشت ندارم. حاج اصغر گفت: نمی‌دونم چیکار کردی ... نمی‌خوامم بدونم ... کلا آدم هر چی از زندگی بقیه ندونه، راحتتره. ولی چند تا چی یادت نره. اول اینکه تا اینجایی، باید مثل بقیه کار کنی تا کسی نگه چرا این بیکاره و بهت شک نکنن. دوم این که حواست باشه اینجا خیلی میان و میرن. به خاطر اینکه هویتت فاش نشه و تو دردسر نیفتی، باید همیشه چفیه دورِ صورتت باشه. مرسومه چفیه انداختن. کسی بهت شک نمیکنه. هادی حتی پلک هم نمیزد و فقط به حاج اصغر نگاه میکرد. حاجی ادامه داد: حتی اگه کسی بهت تیکه انداخت و یا اذیتت کرد جوابش نمیدی. دست کجی و چشم ناپاکی هم ممنوع. ببینم و یا بشنوم، خودم خدمتش میرسم. اینایی که گفتمو انجام بده و حواست بهش باشه تا سه چهار روز دیگه که اربعین شد و کار اینجا تموم شد، یه فکری بکنم و بتونم کاری کنم که با زحمت کمتری بری. هادی فقط زل زد تو چشم حاج اصغر و گفت: چشم آقا. حاج اصغر گفت: اگه خسته ای استراحت کن. و الا پاشو برو پیش اوس رحیم و بگو فلانی گفته من با تو کار کنم. هادی حتی نپرسید اوس رحیم کیه و چه کاری باید بکنم؟ گفت: نه ... خسته نیستم ... از همین حالا مشغول میشم. با حاج اصغر خدافظی کرد و رفت بیرون. وقتی اومد بیرون، یه نفس عمیق کشید. انگار هوای اون اتاق و پیشِ حاجی براش سنگین بود. رفت ساکشو تحویل داد. یه چفیه هم برداشت. انداخت دور گردنش و با پرس و جو اوس رحیم رو پیدا کرد. هادی دید یه مرد حدودا 50 ساله با محاسنی بلند و چشمانی عسلی با هفت هشت تا جوون دور هم هستند و داره براشون حرف میزنه. هادی کلامش رو قطع کرد و گفت: ببخشید شما اوس رحیم هستی؟ ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و هفتم» هادی دوس داشت وق
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و هشتم» اون مرد گفت: بله. شما رو حاجی فرستاده؟ هادی گفت: بله. اوس رحیم گفت: حاجی نگفت چفیه ات دورِ صورتت باشه؟ هادی نگاهی به بقیه جوون ها که دورِ اوس رحیم بودند کرد. با کمال تعجب دید همشون سر و صورتشونو پوشوندند. گفت: چرا ... ببخشید ... الان می‌پوشونم. اینو گفت و سر و صورتشو با چفیه پوشوند. جوری که دیگه هیچ کس تشخیص نمی‌داد این کیه؟ نشست تو جمع. اوس رحیم گفت: اصلا نباید دستتون خشک باشه. باید حتما چرب و یا خیس باشه. وگرنه پوستِ پا نازک میشه و احتمال داره پایِ زائر امام حسین آسیب ببینه. ضمنا روغن پا کم داریم. به اندازه سر انگشتتون با روغن خیس کنید. هادی که داشت شاخ درمیاورد، از بغل دستیش پرسید: این داره درباره چی حرف میزنه؟ بغل دستش جواب داد: درباره مالیدن! هادی با تعجب پرسید: مالیدن چی؟ جواب داد: مالیدن پا دیگه! هادی گفت: ینی ما باید ... که اوس رحیم گفت: آقا حواستون جمع باشه. دیگه نخوام تاکید کنم. این چند روز خیلی شلوغ میشه و چون ما نزدیک به کربلا هستیم معمولا زائر خسته است. اگه حرفی زدند، تندی کردند، از کارِتون ایراد گرفتند و یا حتی اگه حرف بدی شنیدید، به خاطر امام حسین ندیده و نشنیده بگیرین تا ختم به خیر بشه. از همین امشب هم باید شروع کنید. هادی براش عجیب بود که هفت هشت نفر از بچه هایی که مشغول پاشویه و ماساژ پای زائرا بودند، باید صورتشون رو می‌پوشوندند! ولی حساسیت به خرج نداد و به کاری که گفته بودند مشغول بود. زیر چشمی هم حواسش به حاج اصغر بود. میدید که حاج اصغر مدیریت میکرد. به آشپزخونه و چایی‌خونه سر میزد. تو حمل و نقل و پیاده و سواره کردن وسایل کمک میکرد. به زائرا می‌رسید. حتی اگه زنا و دخترا مشکلی داشتند بهش مراجعه میکردند و پدری میکرد. دو سه تا خط داشت که فقط شبا روشن میکرد و حداقل شبی سه چهار ساعت با تلفن حرف میزد و کارا رو هماهنگ میکرد. در اون مدت، هادی اصلا ندید که حاج اصغر بخوابه! البته نمیشه نخوابید. اما اینقدر ماشالله مثل شیر، پای کار امام حسین وایساده بود که همیشه تو صحنه بود و به چشم میومد و بزرگتری میکرد. تا اینکه شب شد. هادی برای بار اول در کل اون مدت، رفت کنار بقیه وایساد و وضو گرفت. بعدش هم رفت تو صف نماز جماعت. یه طلبه جوون که سبزه رو بود و میشد فهمید که اهل جنوبه، امام جماعت اونجا بود. هادی ایستاد تو صف. صفهای آخر. نمی‌دونست چرا اما تپش قلب ریزی داشت. خب حق داشت بیچاره! اصلا هیچی براش قابل هضم نبود. هیچی با هم نیمخوند. مگه تعارف داریم؟ حق داره بدبخت؛ نماز شروع شد ... و فکر و خیال هادی در حال منفجر شدن ... ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour