💔
یڪسلامازمنِدرماندهبہ
#سلطان بدهد
هرڪساینشعرمراخواند و خراسانے بود..💚
#چهارشنبهامامرضایی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیستم... نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد ک
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_یڪم...
پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا کرد و گفت:
"مهدی جان! بیا"
مهدی ایستاد.
به پدر، لبخند شیرینی زد. جلو آمد و به اشاره او سرش را روی زانوی پدر گذاشت.
محمود رو به من گفت:
"خسته تان کردم. میخواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم؟"🙂
دو زانو نشستم و گفتم :
"ابدا ! اگر میدانستید چقدر مشتاقم، یک لحظه هم مکث نمیکردید. مگر این که خودتان خسته شده باشید."😅
سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش میکرد، گفت :
"فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام غبطه میخورم...
هر چند غبطه خوردن سودی ندارد....😔
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایھاالارباب
در اصل...
#هجران تشنگی و #وصل باران است
حِسّی که من دارم
همان حِسّ بیابان است
#بیابان_هم_که_باشی، #حسین_آبادت_مےکندمثل ڪربلا....
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
💔
یه #آیھ هست که مےفرماید:
"خداوند با بعضی علامات و نشانه ها، شما رو هدایت مےڪنه!"
رفیقی ڪه نشان از نشانه هاے خدا داشته باشه ،
میشه نور✨
و اون نور اگه تو زندگیت بتابه ، زندگیت میشه #نورٌعلینور...🌈
من با نشانه و علامات خدا پیدا شدمـ
ڪھ یڪی از اون نشانه ها ...
نگاهِ #تُ بود...
نگـاهتو ازم نگیــر❤️
#شهیدجوادمحمدی
#رفیق
#نگاه_آسمونی
#ستاره_راه
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️
✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان
🔹 با حضور خانواده شهدا
🔸و اولین حضور خانم #مینا_علینژاد در اصفهان
📣 وعده ما :
27 تیرماه ، ساعت 17 ، #حسینیه_رضوی
#پنجشنبه_۲۷تیر_همه_میآییم
♦️حضور هر ایرانی به نیابت از یک #شهید
✅ گروه مردمی آمرین به معروف صراط در اصفهان(دختران انقلاب)
حماسه ای دیگر رقم خواهیم زد💪
شهید شو 🌷
💔 #اصفهانیها_آماده ✌️✌️✌️ ✌️ اجتماع عظیم #دختران_انقلاب در حمایت از #حجاب در #اصفهان 🔹 با حضور خ
💔
🔴 #خواهرم حواست هست⁉️
این چادر که سَر کرده ای برای like گرفتن نیست ⛔️
با #چادر_مادرمان_حضرت_زهرا(س) در میدان مجازی جولان نده.
دل پسر های مجرد اگر لرزید
دل مردهای متاهل اگر لرزید...
اثر وضعےاش را در زندگےت خواهد داشت♨️
📜قسمتی از وصیتنامه:
«من در قیامت جلوی #بی_حجاب ها و کسانی که #ترویج بی حجابی می دهند را می گیرم.»
حجاب
خونبھای شهیدانست
حجاب
ارثیه حضرت مادر است...
#شھیدجوادمحمدی
#حجاب
#عفاف
#غیرت
#خونبهاےشهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت شصت و هشتم #بےتوهرگز ❤️ 🌀 احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غی
💔
قسمت هفتاد و یکم
#بےتوهرگز ❤️
🌀غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…😔
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید
محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم😅 …
خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده، داشت قرآن می خوند …
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم …
با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
قسمت هفتاد و دوم
#بےتوهرگز ❤️
🌀شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم …
غم غربت و تنهایی …
فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی …
اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …
بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم …
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم …
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم ….
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید
چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست.
رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ...
تا اومد، ازش پرسیدم :
این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟
گفت:
یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚 آخرین امتحان ، صفحه 24
#رفاقتانه
#برادرانه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
فقط شما بودین که
ظاهر و باطنتون
یڪی بود...
بقیه ادا درمیارن...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕