eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یک نفر به حسن روحانی بگه صحبت‌هایش ضبط میشده و می‌شود، این تناقض‌ها توهین به شعور مخاطب است! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای انسان ، 🌴 من همه چیز را. برای توآفریدم 🌴 و تو را برای خودم. 😍 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✍خاطره ای متتشر نشده از بارزانی نخست وزیر کردستان عراق! 🗣داعش به دروازه های اربیل رسیده بود وبیم آن میرفت که شهر عنقریب اشغال شود بارزانی میگوید من پس ازحمله داعش با امریکاییها ترکها انگلیس فرانسه وحتی عربستان تماس گرفتم که همه مقامات این کشورها درجواب گفتند که فعلا هیچ کمکی نمیتوانند بکنند بارزانی میگوید من فورا بامقامات ایرانی تماس گرفتم وبه انها صریحا گفتم که شهر درحال سقوط است اگر نمیتوانید کمکی کنیدماشهر راتخلیه میکنیم لذا مقامات ایرانی فوراشماره تماس قاسم سلیمانی رابمن دادند وگفتند حاج قاسم نماینده تام الختیارمادرامورمبارزه باداعش است لذافورا با حاج قاسم تماس گرفتم واوضاع رادقیقا شرح دادم حاج قاسم بمن گفت من فرداصبح بعدازنمازصبح اربیل هستم به اوگفتم فردا دیراست همین حالا بیایید حاجی گفت کاک مسعود فقط امشب شهررانگهدار بارزانی درادامه میگوید فرداصبح حاج قاسم درفرودگاه اربیل بودمن به استقبالش رفتم حاجی با50نفرازنیروهای مخصوصش امده بود انها سریعا به محل درگیری رفتند ونیروهای پیشمرگه راسازماندهی دوباره کردند ودرعرض چند ساعت ورق بنفع مابرگشت درضمن کمکهای تسلیحاتی ایران نیز برای مارسید بارزانی میگویدحاج قاسم چند نفرازنیروهایش راجهت مشاوره نظامی دراربیل گذاشت وخودش به کربلا بازگشت بارزانی میگوید ما بعدها یک فرمانده داعش رااسیر کردیم وازاوپرسیدیم چگونه شد شما که درحال فتح اربیل بودید بیکباره عقب نشستید این اسیر داعشی بما گفت نفوذیهای ما دراربیل بما خبر دادند قاسم سلیمانی دراربیل است لذاروحیه افراد مابهم ریخت وعقب نشستیم ! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣ اشک هایم برای تو اوبران اومد سمتم ... - چی شده توم؟
✨ بسم الله النور قسمت 9⃣ تابوت چوبی صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محکم بهم فشار می داد شاید بهتر بتونه خودش رو کنترل کنه ... و صداش بریده بریده می اومد ... - یه بار ... گفتم ... یه بار دیگه هم ... میگم ... من ... اون رو... نمی شناختم ... اوبران دخالت کرد و سعی کرد آرومش کنه ... عین همیشه وقتی نباید حرف بزنه یا عمل کنه دخالت می کرد ... - نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است؟ ... هیچ کس توی این دبیرستان، اون رو نمی شناسه ... هیچ کسی اون رو ندیده ... هیچ کسی ازش خاطره نداره ... واسه هیچ کسی مهم نبوده ... یه چیزی رو می دونی؟ ... انگار خیلی وقته واسه همه مرده ... یا شاید واسش آرزوی مرگ می کردن ... لابد اشک هایی هم که تو امروز واسش ریختی ... همه از سر شادی بوده ... اوبران، من رو کشید عقب ... - می فهمی چی کار می کنی؟ ... نمی تونی مجبورش کنی حرف بزنه ... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطی می خوای بکنی ... هلش دادم کنار ... دیگه نه تنها لبش ... که صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم می لرزید ... فقط یه قدم تا موفقیت و پیروزی مونده بود ... یه قدم که بالاخره یه نفر در مورد کریس تادئو حرف بزنه ... خیلی آروم رفتم طرفش ... دستم رو کردم توی جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عکس گرفته بودم ... از اون سمت که رژ بنفش توی صورتش کشیده شده بود... از اون طرف صورتش که سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفته بود ... بدون اینکه چیزی بگم ... عکس رو باز کردم و یهو گوشی رو بردم جلوی صورتش ... - کسی رو می شناسی که چنین رژی به لبش بزنه؟ ... تعادلش رو از دست داد ...عقب عقب رفت و محکم افتاد روی زمین ... اشک مثل سیل از چشم هاش می جوشید ... هیچ وقت نگاه کردن به چهره غرق خون ... و چشم های بی روح و نیمه باز کسی که دوستش داشته باشی ... کار راحتی نبوده ... رفتم سمتش و نیم خیز نشستم ... - این اشک ها مال کسی نیست که کریس رو نشناسه ... مال کسیه که داره با سکوتش ... به یه قاتل اجازه میده راحت و آزاد برای خودش بگرده ... و اون عشق ... به زودی با یه تابوت چوبی ... میره زیر خروارها خاک ... در حالی که هیچ کس واسش مهم نیست ... هیچ کس ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده :شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 9⃣ تابوت چوبی صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو
✨ بسم الله النور قسمت 0⃣1⃣ مکان یاب اشک های اون به هق هق های عمیق تبدیل شده بود ... حتی نمی تونست از روی زمین بلند بشه ... اوبران با عصبانیت، من رو کنار کشید ... - می فهمی چی کار کردی؟ ... می فهمی الان کجای شهر ایستادیم یا اینکه هنوز مستی؟ ... فکر کردی پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چی کار کردی راحت ولت می کنن؟ ... اول زنده زنده پوستت رو می کنن ... بعد هم استخوان هات رو می اندازن جلوی سگ هاشون ... اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غیض حرف می زد ... که حس می کردم هر لحظه است که آب دهنش پرت بشه روی سر و صورتم ... - فکر کردی مادر و پدر فوقِ های کلاس این بچه ... اگه یه سر سوزن تخیل کنن ممکنه اسم بچه شون وسط بیاد ... اصلا میزارن بیاد اداره پلیس تا حتی دوستانه بخوایم بهش نگاه کنیم؟ ... چه برسه به سوال و بازجویی ... پس خفه شو و بزار کارم رو بکنم ... کمک کردم از جاش بلند شه و بشینه لب جدول ... چند دقیقه بعد، گریه اش فقط اشک بود ... اشک هایی که آرام و یکی در میون شده بود ... و من سکوت کرده بودم ... می دونستم هر لحظه که بتونه دیگه خودش حرف می زنه ... آماده حرف زدن شده بود ... که سر و کله معاون مدرسه پیدا شد ... تا چشمش به اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع به دو دو زدن کرد ... واقعا صحنه جالبی برای دیدن بود... صحنه ای که لبخند پوزخند گونه من رو به خنده عمیق و بلندی تبدیل کرد ... حالتی که با ملحق شدن معاون به ما، حتی یه لحظه هم برای حمله به اون صبر نکرد ... - واو (wow) ... چه جالب ... توی این دبیرستان به این بزرگی ... چقدر زود ما رو پیدا کردید آقای بولتر ... انگار به قلاده سگ، مکان یاب بسته باشی ... توی یه چشم بهم زدن ... درست زمانی که می خواستم با دانش آموز شما صحبت کنم ... زیادی جالب نیست؟ ... به زحمت سعی کرد لبخند بزنه ... - ازم خواسته بودید افرادی رو که با کریس تادئو ارتباط داشتن رو لیست کنم ... اطلاعات تماس شون رو هم به ترتیب اولویت نوشتم ... لیست رو داد دست اوبران ... به من نزدیک شد ... خیلی محکم توی چشم هام زل زد و صداش رو آورد پایین تر ... - بهتره خدا رو شکر کنید که من زودتر خبردار شدم ... و به جای آقای پرویاس* من اینجام ... و الا ... نه تنها شانس حرف زدن با ا ین دانش آموز رو از دست می دادی ... که باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم، بدون حضور وکیل دبیرستان پس می دادی ... *مدیر دبیرستان ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده: شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔 شهید سیدعلی عالمی (ابوسجاد) هنگام شهادت لبخندی مستانه به دنیای فانی زد سیدعلی عالمی(ابوسجاد) سید علی حسینی عالمی، ملقب به «ابوسجاد» یکی از فرماندهان لشکر فاطمیون که متشکل از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم حضرت زینب(س) است در درگیری با نیروهای تروریستی و تکفیری و در دفاع از حریم آل الله به تاریخ دهم آبان ماه 1394 به درجه والای شهادت رسید. او به همراه اعضای خانواده‌اش به صورت داوطلبانه برای مقابله با نیروهای تروریستی به سوریه رفته بود. پیش از وی، سید قاسم حسینی خواهر زاده او و سید محمد‌حسن حسینی عالمی و سید ابراهیم عالمی ، از اعضای خانواده او در درگیری‌ها و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسیده بودند و او شهید ِ چهارم خانواده‌اش است. ویژگی مثال‌زدنی ابوسجاد اهتمام ویژه‌ او در رساندن پیکر پاک شهدا به خانواده‌هایشان بود. در اکثر عملیات‌ها، او می رفت و پیکر پاک شهدا را برای تحویل به خانواده‌هایشان به عقب می آورد. ماجرای شهادت او هم به همین طریق رخ داده بود. ابوسجاد رفته بود که پیکر شهدا را به عقب منتقل کند که مورد هدف تک تیر انداز دشمن قرار می گیرد و به دوستان شهیدش می پیوندد. عکس فوق اولین عکس او بعد از شهادت است و تبسم زیبای او نشانی بر حقانیت مسیری است که آرمانگرایان بزرگ عصر ما انتخاب کرده‌اند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خنـده کن تا بِشَوی سوژه‌ی نقاشی من من فقــط شیوهٔ‌ لبخند کشیدن بلدم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تو بزن نقاره زن! اسیر اهنگ توام به امام رضا بگو: "بدجوری دلتنگ توام" ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نمےڪـَنَم دل از این عرصه کنار آشیانه می سازم در آستان به خون خفتگان برون ز عالم اسباب، خانه می سازم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خدا ی من : این روزها بیشتر حواست به من باشد... میگویند بزرگترین شکست ، از دست دادن ایمان است ... حواست باشد که من شکست نخورم ... من هنوز هم تو را به نام قاضی الحاجات می خوانم ، حتی اگر همه التماس هایم را نادیده بگیری... هنوز هم تو را ارحم ارحمین می دانم ، حتی اگر سخت بگیری ... هنوز هم ... تو همان خدایی ... اما من ... مگذار که از دست بروم ... من امیدم به توست ... برای دلم امن یجیب بخوان ... امن یجیب بخوان تا آرام شود این دل مضطربم ... خدایا ... حال دلم را تکان بده آمین ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اے دل بیا بہ رسم قدیمے سلام ڪن صبح سٺ مثل باد و نسیمے سلام ڪن برخیز نوڪرانہ وبا عشق خدمٺ ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مهربان بودی و در سفره ی من برکت عشق دل من داشت به لبخند تو عادت می کرد کاش این دل, دل تاریکتر از تنهایی با تو تا آن طرف آیینه حرکت می کرد.... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 راز انگشتر عقیق حاج قاسم سلیمانی از زبان خودشان، انگشتری که سردار ۶ سال برای آن صبر کرد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 فضاحت رونمائی از لباس فضایی را داشته باشید... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 0⃣1⃣ مکان یاب اشک های اون به هق هق های عمیق تبدیل شده ب
✨ بسم الله النور قسمت 1⃣1⃣ امتیاز به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ... - نگران نباش لوسی ... هر چی می دونی بهشون بگو ... مطمئن باش آقای مدیر از هیچی خبردار نمیشه ... دهن من قرصه ... این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقای بولتر، معاون دبیرستان ... ظرف یک روز، دومین نظریه من هم تایید شد ... حالا می دونستم برای پیدا کردن سر این کلاف، باید از کدوم طرف حرکت کنم ... - بازم آب می خوای یا دیگه می تونی حرف بزنی؟ ... چشم هاش غصه دار بود ... اما با وجود اینکه ترس و نگرانی توی وجودش موج می زد ... برای حرف زدن تصمیم قطعی گرفته بود ... - در مورد کریس چی می خواید بدونید؟ ... - می دونم سابقا عضو یه گروه گنگ بوده ... می دونم رویه اش رو عوض کرده و توی دو ترم گذشته حسابی سعی کرده نمراتش رو بکشه بالا ... و برای ورود به دانشگاه تلاش کنه... می دونم تو بهش علاقه مند بودی ... که احتمال قوی همه چیز یه طرفه بوده ... و الان دیگه می دونم چرا هیچ کس در مورد کریس حرفی نمی زنه ... غیر از اینها هر چی که می دونی ... اما قبل از هر چیز دیگه ای می خوام یه چیز دیگه رو بدونم ... دفتر دبیرستان از کجا به این سرعت فهمید ما کجاییم ... و داریم با هم حرف می زنیم؟ ... و این رو هم می دونستم که حرف زدن تحت چنین شرایطی... و با این همه ترس و نگرانی ... برای یه بچه 16 ساله چقدر سخته ... - به خاطر امتیاز کالج و دانشگاهه ... غیر از گرفتن امتیاز درسی باید امتیاز، تاییده و معرفی نامه از طرف دبیرستان بگیری ... یعنی از طرف مدیر ... اگه آقای پرویاس تایید نکنه ... معلم ها امتیاز کافی رو بهت نمیدن و شانست برای ورود به یه دانشگاه خوب از بین میره ... مخصوصا معرفی نامه و بورسیه کالج ... نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوری هست یا نه ... یا اصلا این کار قانونی هست یا نه ... ولی دبیرستان ما اینطوریه ... یه عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی می کنن ... و بعدش اتفاقات زیادی ممکنه بیوفته ... حتی اگر بگن توی دستشویی ها هم دوربین گذاشته ... من تعجب نمی کنم ... حالا حالت تدافعی مدیر، نسبت به مدرسه اش ... و ترس لوسی از حرف زدن با ما کاملا قابل درک بود ... هر چند تمام شجاعتش رو جمع کرده بود ... اما نمی خواستم بیشتر از این، توی چنین شرایطی قرارش بدم ... - آخرین سوال ... دختری رو با رژ بنفش تیره می شناسی؟... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 1⃣1⃣ امتیاز به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ... - نگر
✨ بسم الله النور قسمت 2⃣1⃣ واحدهای مشترک چند لحظه سکوت کرد ... - لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود ... بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم ... خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ... - می دونم تو دختری نیستی که به گنگ ها نزدیک بشی ... از کمکت واقعا متشکرم ... امیدوارم اگه چیز بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون کمک کنی ... و مطمئنم می دونی کجا پیدام کنی ... دست کردم توی جیبم و کارتم رو بهش دادم ... هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که برگشت سمت ما ... - آقای ساندرز ... دبیر ریاضی مون ... کلاس ریاضی و شیمی من و کریس با هم بود ... یعنی من از روی برگه انتخاب واحد اون انتخاب کردم ... آقای ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبی داره ... علی الخصوص به کریس خیلی نزدیک بود ... زمانی که هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضی و کامپیوتر بود ... کدنویسی هام حرف نداشت ... با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... برای یک لحظه برگشتم به گذشته ... شاید درخشان ترین سال های عمرم ... لیست رو از دست اوبران گرفتم ... - فکر می کنم باید اسم مدیر رو توی لیست مظنونین اصلی قرار بدیم ... حرف هاش رو می شنیدم اما ذهنم جای دیگه بود ... - کجایی توماس؟ ... شنیدی چی گفتم؟ ... - اسم ساندرز توی لیست نیست ... لیست رو از دستم گرفت ... - یعنی ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانه بوده؟ ... ناحودآگاه نگاهم توی حیاط چرخید ... - بعید می دونم ... وقتی یه دانش آموز خبر داشته ... قطعا اونها هم می دونستن ... اونم با این مراقبت شدید ... - شاید به نظرشون موضوع خاصی نبوده که بخوان بهش توجه کنن ... شاید ... شاید هم نه ... به هر حال اینم یه سوال دیگه بود... سوالی که می تونست هیچ ربطی به قتل نداشته باشه ... اما قطعا دنیل ساندرز، سوژه ای بود که باید باهاش حرف می زدیم ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده :شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. قسمت اول رمان👇 https://eitaa.com/aah3noghte/12555
💔 باید بنویسند به "فرهنگ عمید" : معنی حجاب= جنگ، جانباز، شهید... من عاشق چادرم، خدا میداند "تا کور شود هرآنکه نتواند دید" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام صادق ؏ فرمودند: تسبیحات فاطمه زهرا (س) در هر روز پس از هر نماز، نزد من محبوب تر از در هر روز است. 📚کافى، ج 3، ص 343 بریم نماز... ... 💞 @aah3noghte💞