eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🌸✨حاج حسین یکتا: بچه‌ها! دلاتونُ تحویل ارباب بدید. دلتو بده به ارباب بگو فقط شب اول قبر سالم تحویلم بده! ☺️ چشماتون رو بذارید برای خوشگل خوشگلا یوسف زهرا. چشماتون رو بذارید برای خدا...😘😘 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چند روز دیگه حکم میاد میزنه که نگیره بمیره بعد ما ماسک نمیزنیم😐 😷 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 زلال عطر رضا می‌وزد ز جانب طوس هوا هوای زیارت، زیارت مخصوص 🍀امروز 23 ذی القعده روز زیارت مخصوص امام رضا علیه السلام از دور و نزدیک می باشد. سید بن طاووس در ذیل اعمال روز ۲۳ ذی القعده چنین می نویسد: در بعضی از کتاب‌های علمای غیر عرب دیده ام که زیارت امام رضا علیه السلام در روز ۲۳ ذی القعده، از نزدیک یا دور، به وسیله یکی از زیارات معروف یا آنچه که شبیه زیارت است، مستحب است. در روایتی، امام رضا علیه السلام در این روز به شهادت رسیده اند. از این رو زیارت امام، ثواب ویژه‌ای دارد. پس امروز هر کجا هستید حتما یک ارتباط روحی و معنوی با امام رضا(علیه السلام) برقرار کنید و حضرت را زیارت کنید حتی با خواندن صلوات خاص آن حضرت: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلَاةً كَثِيرَةً نَامِيَةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ. 🌹امروز در روز ۲۳ ذی القعده ؛ روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام شما به زیارت مجازی امام رئوف دعوتید... 👇👇👇 https://tv.razavi.ir/VR/2/#s=pano11246 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 مادر شهیدان می گفت: پدر شهدا، کشاورز و باغبان بود؛ گندم، جو، سیب‌زمینی آلوچه و ... می‌کاشت. من
💔 در این تصویر خانواده‌ای هرمزی را مشاهده می‌کنید که 👈۹ شهید 👈۲ جانباز و 👈یک رزمنده را تقدیم اسلام و انقلاب کرده و 👈آخرین شهید هم مادر خانواده است که در کشتار خونین مکه در برائت از مشرکین به شهادت رسیده‌اند تصویر گویاست...اگر مسئولین لیبرال و دل‌داده‌ی غرب، ایران را ویران نکنند، آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند چون ایران از این قهرمان‌ها کم ندارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️دادگاه نظامی، پدرم را به اعدام و بعد به ۳سا
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️پیرمرد میگفت خاطرات تلخ کشتار گوهرشاد را تا زمانی که من را در قبر بگذارند، یادم می ماند... 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 برای ما بهشت دیده‌ها : جهنم آنجاست که تو نباشی ! 🌟 تمام بهشت سهمِ دیگران ... کنجِ صحن سقاخانه و چشمان تو ما را بس! | چهارشنبه ۲۳ ذیقعده ؛ روز زیارتی علیه السلام | ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گاهی هم که نه... بیشتر وقتا بشینی چتایی که باهاش داشتی رو بخونی و هزار بار تو دلت قربون صدقه ش بری... صدای گفتنش بپیچه تو گوشِ ـت و تو یه دل سیر... بباری💔 📸به وقت چت خواهر برادری با خواهر مکرمه شون و شارژ خواستن😬 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ...
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی برای ما بهشت دیده‌ها : جهنم آنجاست که تو نباشی ! 🌟 تمام بهشت سهمِ دیگران ... کنج
‏دلم ناکجاآبادی می‌خواهد که درخت‌ها و دشت‌ها به سویش می‌گریزند... از پشت پنجره‌ی قطار تهران_مشهد
💔 شاید تمام شوق شهدا به در کنارِ بودن است... و مگر نه اینکه او را نامیده اند... و چه محشر هول ناکی باشد قیامت کبری برای ما های کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا و چه محشر دلرُبائی باشد برای تمامِ های راه حسین علیه السلام، گرداگرد شمع وجود حضرتش... تصورش هم زیباست... همانقدر که زیباست تصورش، دلت را هم مےلرزاند اینکه مےتوانی خودت را به قافله سال ۶۱ هجری برسانی اما با گناه.... ... از راه دراز از آرزوهای بیشمار از سختی راه و قِلّت توشه... نه... اگر شهید نشویم خواهیم مُرد و اگر بمیریم، فاصله ما با چقدر خواهد بود؟...😔 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 😉
💔 💞 ... بگذار اگر کسی همـ نشدیم، هیچی همـ نشدیم، در راه تـو باشـد! بگذار بگـویند به سمٺ خدا رفت ولۍ هیچۍ نشد!.. :) ولی آدممون کن آخدا😔... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سوم #فرمانده گردان بود و مجروح.از سینه تاشکم ج
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) قسمت چهارم جنوب ایران🇮🇷 دهه شصت های نبرد. عملیات کار سخت شده بود و به دلیل نرسیدن رزمندگان به بعضی از اهداف، وضعیت مساعد نبود! صدام‌ با کمک آمریکا و...تجهیزات زیادی ریخته بود و... فرمانده کل سپاه در جمع فرماندهان قرار گاه کربلا وضعیت جبهه ها را بررسی می کرد، اما...آخر کار گفت: "چراغ ها را خاموش میکنیم ، هر کدام از شما نمیتواند بماند، برود." اولین فرمانده ای که برای لبیک به امام وتجدید عهدش با خدا شروع به صحبت کرد؛ بود. جوان بیست وچندساله میدان. 👈اولین ها پربرکت ترین ها هستند. اولین کسی که ایمان اورد به رسول خدا... علی بن ابی طالب! اولین زن عرصه اسلام... خدیجه! اولین علمدار بی دست وسر... ابوالفضل العباس! اولین ها، پرهمت ترین ها هستند، مستحکمند درانجام کارشان، بهترین تصمیم را در بهترین زمان میگیرند. اندیشمندانه پا در راه می گذارند و صبورانه تا آخر می مانند. من دنبال اولینِ زندگی ام هستم‌. اولین عهدی که با امامم ببندم بر ترک گناه و عزم و اراده ای که راهیم کند تا...کربلا... تا ! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 📸 تصویر ۱۲۰ پزشک، پرستار و‌ کادر درمان قربانی ✍شاید تلنگری شود برای وجدان های خفته‼️‼️ 😷 کوچکترین کاری که می‌تونیم برای جلوگیری از ادامه این روند بکنیم اینه که ماسک بزنیم. 😷 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️پیرمرد میگفت خاطرات تلخ کشتار گوهرشاد را تا
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️مامورین انگشت، دست و پاهای قطع شده همه را جمع کردند، بردند و در چاله ای دفن کردند.... 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دیشب ایران در آرامش‌ خواب بود ولی بچه‌های سپاه در مریوان با تروریست‌ها درگیر بودن که منجر به شهادت دو فرزند ایران شد 💔 جمال کرمی مسئول پایگاه بسیج هورامان و محمد کرمی دیشب شهید شدند تا امنیت کشور به خطر نیفتد... چند ماه دیگه که قاتلین این شهدا رو گرفتیم تعجیب نکنید اگه هشتگ اعدام نکنید زدند! ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 به مردم بگویید پشتوانه‌ی این است!! بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود: من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! . اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند☝️... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود. زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، در بین شما نیست. این اسراری است که و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که . بگویید که . بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. 📚 خاطرات ماندگار ص١٩٢ تا ١٩۵(راوی حاج حسین کاجی) ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_53 آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهو
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم (چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال  سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده) لحنش آرام اما عصبی بود (سارا، الان وقتِ این حرفا نیست.. حسام بازیگر قهاریه. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام) دیگر نمیدانستم چه چیز درست است (شاید درست بگی.. شایدم نه..) تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی.. حکمِ  ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ  انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟ حسام یا صوفی؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی. آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟ صدای در آمد و یاالله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود. اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش.. اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش. بعد کمی خوش و بش با پروین، جانمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد. دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جانمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم (چرا نماز میخوونی؟) لبخند زد (شما چرا غذا میخورین؟)  به پشتی مبل تکیه دادم (واسه اینکه نمیرم.) مهرش را در دستش گرفت (منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره.) جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت. جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زد و من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید (این مُهر مال شما. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه). معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. ...
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_54 ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب
نمیدانم چرا؟ اما حسام تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص شوک عصبی ش، دید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود. نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم. جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران.. (الو.. سارا جان.. منم عثمان..) یعنی صوفی راست میگفت؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت.. خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ  نمیکند. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟ (سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم. تمامِ  حرفهایِ صوفی درسته. جونِ تو و دانیال در خطره! حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت. باید فرار کنی، ما کمکت میکنیم. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی) راست میگفت. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِ مسلمانِ بزدل در آلمان نبود. صدایم لرزید (اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم  کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره. اینجا چه خبره؟) بی تعلل جواب داد (سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست..  بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟) من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم. جوابش را ندادم. (سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. به من اعتماد کن.) عثمان خوب بود اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود. باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود (باید چیکار کنم؟) دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پر میکشید. کاش میشد که صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید (ممنونم ازت. به زودی خبرت میکنم.) بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت. نه از بیماریم نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود. دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم.  شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد. سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد. دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت. حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و قرآن میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد. آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزار خوبی بود محض شکنجه ی این بچه مسلمان. کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم. به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت و میز را جلویِ پای قرار داد. (حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین.) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان، شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان،  درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت. چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم. جمعش کن.) لبخند زد (متنفرین؟ یاااا.. ازش میترسید؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 قسمت اول رمان👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سلام بر علی اکبر های امام زمان ! همان هایی که ندیده امام خود را عاشقند و برای آمدنش از جان مایه می‌گذارند ❣️ 💓 سلام بر علی، شهید دهه هفتادی که تنها برای رضای خدا و به عشق لبخند مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد... 💟 داداش علی 🌹هوامو داشته باش ... 💖 👌 مکتب شهیدان تا ابد ادامه دارد ✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میدونین... بِه نَظر مَن "اربَعین... پای پیادِه... ڪربلا..." باید جُـزء مِهـریه هَر دُختـری باشـِه... اربعین داغ حرم را به دلم نگذاری... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدایا..! میدانم که کم‌کاری از من است خدایا..! میدانم که من بی‌توجهم خدایا..! میدانم که من بی‌همتم خدایا..! میدانم که من قلب امام‌زمان(عج) را رنجانده‌ام اما خود میگویی که به سمت من باز آیید آمده‌ام... خدا کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهایِ مادی نجات یابم.. ... 💞 @aah3noghte💞