خب رفقا،نوبتیم که باشه نوبت شکرگذاری ِ خودمه😍؛
سلام خداجانم❤️
ممنونم بابت همهی این زیباییها عزیزم☺️
قالیهایی که یادگار بابامن.
چقدر برای خریدنشون زحمت کشید.
صبح زود وقتی ما خواب بودیم میرفت مسافرکشی تا قبل از ساعت اداری.
بادکنک سبزی که چند ساعته چسبیده به دیوار
انگار قهر کرده پشتشو کرده به من☺️
احساس گرسنگی که الان دارم و این یعنی منتظر غذا هستم و این یعنی غذایی روی اجاق هست که من منتظرشم😍
سکوتی که تو خونه پیچیده و این یعنی من راحت میتونم با خدا عشق کنم❤️
مورچهها ی سیاه بزرگی که خونه ی ما رو قابل دونستن
و این یعنی تو خونه ی ما غذا پیدا میشه☺️
قالیچه ی کوچکی از حرم امام رضا که مادرم خریده و روش نماز میخونیم.
این یعنی من پدر دارم،بی صاحب نیستم❤️
مودم وایفاااااااا😂😂😂😂
@fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🌻😍
الوعده وفا✌
از امشب به یاری الله؛
براتون تصاویری میارم😃
این کلیپ رو میخواستم دیشب بفرستم عامما نت یاری نکرد😔
باید بگردیم قشنگ چند تا نکته خوشگل و زیباش رو پیدا کنیم😎🍭
پس بسم الله؛ تمرین هاتون رو برام بفرستید
تمرین اول👆
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
.
تمرین دوم😊👇
ده نعمت رو از اتاق خواب منزلتون بنویسید✌🌻
اگر اتاق خواب ندارید؛ تشک و پتو و بالشت که دارید
بابت اون شکرگزار باشید😍❤
یادتون نره تمرین هاتون رو بفرستید کلی انرژی بگیریم👇👇
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
💔
بسم الله و بالله و توکلت علی الله😍
وَذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ
۲۲بهمن 🇮🇷😎✌
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#امام_رضا_جان
چشمم همين كه خورد به چشم حرم گريست...
سلطان سلام از طرفِ هركسی كه نيست...
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
❤️🌻 الوعده وفا✌️ از امشب به یاری خدا میخوایم هر شب بابت یکی از نعمتهای خداوند شکرگذاری کنیم تمرین
💔
سلام خدای خوبم
تو را سپاس...
بابت اینکه یک روز دیگه به من فرصت زندگی دادی سپاس بابت نعمت سلامتیه خودم و خانوادم فرزندان سالمم
سپاس بابت حضور قشنگت توی زندگیم
سپاس بابت مادرم خواهر برادرام خونواده هاشون
سپاس بابت تمام نعمتهایی که به من هدیه میدی و میخوای هدیه بدی سپاس بابت پولی که توی زندگیم در جریانه تو کیفمه تو حسابمه
سپاس بابت رزق و روزی که میاد تو زندگیم
سپاس بابت دوستانم سپاس بابت سقف بالای سرم گرمای خونم
سپاس بابت چشم بینا گوش شنوا قلب تپنده دست و پای سالم حس چشایی و بویایی و نبضی که میزنه
سپاس بابت تمام داده ها و نداده هات که دادهات نعمته و نداده هات حکمت
سپاس که امروز در جمع دوستانم حضور داشتم
سپاس بابت نعمت شب که من راحت میخوابم
سپاس بابت تمام هستی کائنات که همرو آفریدی تا من ازش لذت ببرم سپاس که من و خانوادم تو بیمارستان نیستیم
سپاس امروزم گرسنه نبودم ب
ابت همه چیز سپاسگذارم
سپاسگذارتم که کمک کردی اینجا هم سپاسگذاری کنم
شکرت یا رب العامین مرسی که هستی
دوستت دارم خدای خوبم
#ارسالےتون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سیام * وَ قالَ: «إنْ تَرَكَ خَيْراً لِوَصيَّةُ لِلْوالِدَينِ وَ الْأَقْ
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_سی_و_یکم
* أَمْ أَنْتُمْ أَعْلَمُ بِخُصُوصِ الْقُرْآنِ وَ عُمُومِهِ مِنْ أَبی وَ ابْنِ عَمّی؟
آيا شما نسبت به عام و خاص قرآن از پدر و پسرعمويم داناتر هستيد؟
يعنی مگر بر آيات روشن قرآن در مورد ارث تخصيص يا استثنايی وارد شده كه شما خبر داريد امّا پيغمبر خدا و پسرعمويم علی(ع) از آن خبر ندارند.
حضرت اشاره به حديث مجعول میكند و میفرمايد آيا با آن حديث به قرآن تخصيص خورده است و شما از آن حديث خبر داريد ولی پدرم و پسرعموی من علی(ع) از آن تخصيص خبر ندارد؟
در اينجا حضرت بالملازمه مطلب ديگری را هم مطرح میكند و آن اعلم بودن علی(ع) نسبت به بقيه مردم در مورد قرآن است. چون هيچ كس منكر اعلميت علی(ع) بعد از پيغمبر اكرم(ص) نبود و علی(ع) از نظر علمی از پيغمبر چيزی كم ندارد؛ در اين عبارت باز حضرت عطف میكند ابن عمّ را به پدر در علم به قرآن.
* فَدُونَكَهٰا مَخْطُومَةً مَرْحُولَةً تَلْقٰاك يَوْمَ حَشْرِكَ
اكنون ای ابن ابی قحافه اين فدك را در حالی كه افسار و جهاز او آماده است بگير تا در روز حشر تو را ملاقات كند.
خِطام به معنی افسار، و مَرْحُولَه به معنی جهاز شده است. حضرت(س) فدك را به شتری كه برای سوار شدن مهياست تشبيه كرده اند.
شايد هم اشاره به اين كه اگر فدك در دستت نباشد نمیتوانی بر مركب حكومت سوار شوی. يعنی بيا اين را بگير و بر خر مرادت سوار شو. در ضمن هم اشاره دارد به اين كه من روی فدك كار كرده ام و آن را به بهره برداری اقتصادی رسانده ام، حال بگير و برو تا روز قيامت برسد. بالاخره قيامتی كه در كار هست.
* فَنِعْمَ الْحَكَمُ اللّهُ وَ الزَّعيمُ مُحَمَّدٌ وَ الْمَوْعِدُ الْقِيامَةُ
خداوند داور خوبی است و پيغمبر هم رهبر خوب ما در قيامت است و قيامت هم خوب وعده گاهی است.
يعنی درست است كه فعلاً توانستی رهبری امّت را غصب كنی امّا در قيامت كه ديگر تو رهبر نيستی بلكه رهبر واقعی پيغمبر است. و اگر وَالْغَريمْ باشد يعنی طلبكننده اوست، در قيامت ديگر من طرف تو نيستم بلكه پيغمبر طرف توست. به او بايد پاسخ دهی وقتی از تو میپرسد چرا عطيۀ مرا به زور گرفتی؟
چرا آنچه من بخشيده بودم غصب كردی؟ پس قرار ما به قيامت، به حكومت الهی و مطالبۀ پيغمبر، طرف دعوی هم اوست.
* وَ عِنْدَ السّاعَةِ ما تُخْسِرُونَ (يا يَخْسَرُ الْمِبْطِلُونَ)
و هنگام قيامت است كه زيانكارها وضعشان آشكار میشود، يا زيانِ روندگان راه باطل روشن میشود، يعنی كجروان در قيامت زيانكارانند.
* وَ لاْيَنْفَعُكُمْ إذْ تَنْدَمُونَ
و ديگر در آن روز اظهار پشيمانی سودی برای شما ندارد.
يعنی روزی می آيد كه پشيمان میشوی امّا راه برگشت ديگر بسته است.
* وَ لِكُلِّ نَبَاءٍ مُسْتَقَرٌّ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مِنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ
و برای هر خبری وعده گاهی است و بزودی می فهميد بر چه كسی عذاب خواركننده نازل میشود.
از اين سخنان معلوم میشود گويا حضرت(س) نسبت به اعتقاد اينها به قيامت هم شك داشته و در اين عبارت از آيات مختلف سورۀ انعام و سورۀ هود استفاده میكند.
آيات سورۀ هود اشاره دارد به قوم نوح كه در طوفان عذاب الهی غرق شدند و دچار عذاب دنيوی هم شدند. برخی از مفسّرين میگويند چه بسا منظور حضرت(س) اين باشد كه بدانيد حتی از نظر دنيوی هم عزّت شما از بين خواهد رفت و همينطور در قيامت عذاب خواهيد ديد. در اين عبارت خطاب حضرت به جمع است بر خلاف جملات قبلی كه به شخص ابن ابی قحافه بود در اينجا همه را مورد خطاب قرار داده میفرمايد بزودی خواهيد فهميد چه كسی عذاب خواركننده خواهد ديد. و اين اشاره به ذلّتی است كه در طول تاريخ بر مسلمين آمد.
اين ذلّت كه امروز بيش از يك ميليارد مسلمان دنيا توسری خور هستند نتيجۀ همان اعمال شيطانی است كه مسير اسلام را منحرف كردند. اين هم از معجزات حضرت زهرا(س) است كه به اين خوبی آينده را پيشبينی كرده است.
* وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقيمٌ
و بزودی میفهميد كه بر چه كسی عذاب پايدار حلول میكند.
يعنی تازه عذاب پايدار و دائمیتان در قيامت نازل میشود.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_هفده حال او بهتر از من نیست، او ابریست برعکس من که می بارم، اشک های
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_هجده
تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم:
بفرمایید.
نفسش را بیرون میدهد: سلام.
- سلام.
- ببخشید مزاحم شدم، شبتون بخیر.
پیداست او هم هول کرده، جواب نمیدهم که سردرگمی ام لو نرود.
- حالتون خوبه؟
با همان صدای ضعیف میگویم: الحمدلله.
- خدا رو شکر.
کمی مکث میکند و ادامه می دهد: آقاحامد گفتن تماس بگیرم راحت ترید. باز هم با سکوتم روبرو میشود.
- الان هرچی بخواید در خدمتم.
وقتی دوباره میگوید الو... ببخشید... متوجه میشوم سکوتم کمی طولانی شده؛ جمله ام را کمی مزمزه میکنم و به خودم جرات میدهم: شما درباره من چی میدونید؟
صدا صاف میکند: بالاخره هم آقاحامد، هم مادرم درباره خصوصیات اخلاقی تون برام صحبت کرده بودن، مگه حامد از من به شما نگفته؟
- منظورم شرایط خانوادگیم بود؛ من توی شرایط عادی بزرگ نشدم، محیطم خیلی با شما فرق داشته.
- خوب؟ شما که انتخاب نکردید شرایطتون این باشه، برای همه ممکنه پیش بیاد؛ ولی اینطور که فهمیدم، خیلی خوب زندگیتونو مدیریت میکنید و تسلیم مشکلات نشدید، این از نظر من یه امتیازه.
- بالاخره انقدری که شما میگید آسون نبوده؛ توی تنهایی زندگی کردن، آدم رو یه جور دیگه میسازه، با عقده عاطفی و انزوا و افسردگی.
- متوجه ام، نمیتونم بگم درکتون میکنم چون تا حالا شرایطشو نداشتم، فکر میکنم اما شما اینطور نیستید؛ کسی که به خدا متصله، خدا خودش کفایتش میکنه و هواشو داره؛ من اصلا کاری به گذشته شما ندارم و میخوام درباره الان حرف بزنیم؛همیشه سعی کردم در حال زندگی کنم و غصه گذشته و آینده ای که خدا برام نوشته رو نخورم.
- اینی که میگید یعنی جبرگرایی، پس اختیاری که خدا به انسان داده چی؟
-نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی میگوید؛ دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم، عمه در را باز میکند و با هیجان میگوید: بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هر دومان میزنیم زیر خنده.
جلوی در خانه منتظرمایند؛ اول عمه سوار میشود و من کنار پنجره مینشینم، چه بوی گلابی می آید! جای مادر خالی! از عطر مشهدی بدش می آید؛
همیشه میگفت:بوی امامزاده میده!
علی پشت فرمان مینشیند و صدای ضبط را زیاد میکند:
ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری
مهمان خیالم شدهای هر شب و هرشب/ ولله شبیه من دیوانه نداری
این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب می راند؛ اما به من ربطی ندارد؛ بیرون را نگاه میکنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند، من در حال و هوای آهنگم:
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را / جانی و جهانی و چنینی و چنانی...
زیرانداز پهن میشود و مستقر میشویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم میگوید:
اون نیمکته خوبه؟
راضیه خانم درحالی که با سر تایید میکند، مرا خطاب میکند: چرا وایسادی دخترم؟
متوجه میشوم علی منتظرم ایستاده، گیرم انداخته اند! چاره ای نیست؛ کفشهایم را میپوشم؛ خجالت میکشم کنارش راه بروم؛ سر صحبت را باز میکند:
درباره حرفاتون فکر کردم.
در ذهنم صحبتهای دیروز را مرور میکنم که میگوید: با یه ازدواج درست، خیلی از خلاءهای عاطفی پر میشه.
تا ته منظورش را میخوانم که حرف دلم را زده است؛ چقدر هم از خود راضی اند آقا!🤨
لابد منظورش از ازدواج درست، خودش است!
دلم میخواهد قدم بزنیم؛ تعارف میکند که بنشینیم، اما خودش هم رغبتی برای نشستن ندارد؛ این را در لفافه میگوید: دوست ندارم یه جا ساکن باشم، میشه راهو ادامه بدیم باهم؟
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_هجده تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم: بفرمایید. نفسش را
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_نوزده
درحال قدم زدن میپرسد: با مادرتون صحبت کردید؟
- خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم.
- بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون دارن.
دقایقی در سکوت میگذرد، ناگاه می ایستد: کی باورش میشد یه ترکش دو و نیم سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت امام رضا(ع)منو مقابل شما قرار بده؟
زیر لب میگویم: همه چی توی دنیا به هم ربط داره!
ادامه راه را درباره آینده حرف میزنیم.
- سلام! خوبی؟
صدا واضح نیست اما شنیده میشود: سلام! الحمدلله! شما چی؟
- خواب دیدم حامد! همون خواب رو! ولی تو گذاشتی رفتی!
- خیره انشاءالله! حالا چرا بغض کردی؟
- آخر هفته شهید حججی رو میارن! نمیای تشییعش؟
- ما امروز خدمتشون بودیم! جای شما خالی!
- خوش به حالت! سلام منو رسوندی؟
میتوانم از تغییر صدایش بفهمم گریه میکند: اربا اربا بود مونده بودیم چجوری باید سرمونو جلوی خونوادش بلند کنیم؟ شهید اربا اربا دیده بودم، اما اصلا آقا محسن فرق میکنه! خیلی به مولاش رفته!
اشکم را میگیرم: میخوای آتیشم بزنی؟
- خودم دارم میسوزم! اون دنیا چه جوابی باید بدیم؟
- تسلیم شدم! غلط کردم... ازت گذشتم! ولی به یادم باش، تو که داری میری سفارش منم بکن! یه وقت یادت نره خواهری داشتیا! دعا کن رو سفید بشیم! راستی: ما روسفیدتریم یا جون، غلام امام حسین(علیه السلام)؟
- هرچی اربا ارباتر، روسفیدتر! دعا کن روسفید بشم!
پا میگذارم روی دلم و به سختی میگویم: انشاءالله! این انشاءالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛ یعنی دعا کنی برایش که...
بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید: وقتی رفتی تشییع، دعامون کن... برای عاقبت بخیری مون... به جای منم گریه کن، به جای منم سینه بزن، به جای منم یا حسین (علیه السلام)بگو! جامو پر کن! التماس دعای شدید!
میخواهم بگویم محتاجیم که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس بگیرم؛ به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند.
بیت شعری که علی به خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم:
میخواهم از خدا به دعا/ صدهزار جان تا صدهزار بار بمیرم برای تو!... یا حسین(علیه السلام)!
کاش میدانستم عزاداری هایش در سوریه چه شکلی ست؟ امسال هیئتمان را بدون حامد گرفته ایم؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛ حامد بودم، اصلا انگار به جای همه گریه کردم و سینه زدم؛ حتی بجای توریست هایی که آمده بودند بازدید میدان امام و مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛
عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد، بعد مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت. نمیدانم نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته اند نجف آباد برای مراسم، اما من و عمه نرفتیم برای کارهای نذری پزان؛ دو سال پیش، همین موقع ها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛ تلویزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛
محشری به پا شده!
اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه کرده! بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند.
صدای مداحی روی تصاویر پخش میشود:
عجب محرمی شد امسال/ شهید بی سرم برگشته/ بیاید بریم به استقبالش/ مدافع حرم برگشته... / وای... غمت غم وطن شد/ وای... سر تو بی بدن شد/ وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه میگوید: نگران حامدم! به دلم شور افتاده!
نجمه دلداری میدهد: نترسین مامان؛ انشالله حالش خوبه.
عمه اما آرام نمیگیرد؛ دنبال تلفن میگردد: بذار بهش زنگ بزنم.
به اتاق میرود و بعد بیست دقیقه، بیرون می آید درحالی که آرام شده؛ توانسته چند کلمه ای با حامد صحبت کند.
پیام میدهم: شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟
جواب می آید: چه پنهان، تازگی ها خواب اقیانوس میبینم/ قفس تنگ است ای صیاد! واکن بال و پرها را...
التماس دعا
هرچه میگیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمیدهد، شب عاشورا را با چشمان بیدار صبح میکنم.
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_نوزده درحال قدم زدن میپرسد: با مادرتون صحبت کردید؟ - خیلی موافق
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_بیست
قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمنا گذاشتی...
راه را باز میکنند که از داربست ها رد بشوم، هرجا میروم احترامم میکنند و عمو و بقیه مردهای فامیل دورم را میگیرند که راحت تر باشم؛ مراعات میکنند، احترام میگذارند.
نشانم میدهند و میگویند «خواهر شهید» اما من یک خواهر شهید را میشناسم که بجای احترام... بماند!
میرسم بالای قبر، سرم گیج میرود؛ خدای من! چقدر عمیق است!
عمو دست میزند سر شانه ام: مطمئنی؟ اذیت میشیا!
- نه! باید برم!
کمک میدهد که بروم داخل قبر، روی خاک ها مینشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود! مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا می خوانم، نگاهی به این خانه تنگ میکنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...!
شهید فرق میکند؛ اربابش در قبر تنهایش نمیگذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛ بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی،آن هم تک و تنها.
عمو صدایم میزند، به سختی بیرون می آیم؛ کاش من هم همراه حامد همینجا میماندم، زیر لب به حامد که حالا به قبر رسیده میگویم: ببین! خودم برات آمادش کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن نمی خواستی! الان داری میری پیش حوریات؟
میدانم الان از بهشت دست تکان میدهد و میخندد: توی بهشتم که باشم رگبارای تو بهم میرسه!
کنار قبر میگذارندش.
- سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم...
بالای کفن را بسته اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند، کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم!
کاش زمان کش بیاید و هیچوقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند.
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد برنمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خواب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر خنده هایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من.
خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من...به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده. خیره ام به خیابان ها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم می آید که حامد رفته قلبم تیر میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم.
حامد میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساس نمیکنی و از گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین می ایستد اما من هنوز سر جایم نشسته ام؛ انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز میکند برایم، علیست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام، پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد می بویم، خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده،درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم را به اتاقش میرسانم.
در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است. دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا تختش میروم؛ صدایش در سرم طنین میاندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی ببندیم به رگبار؟
می افتم روی تخت: حامد تو اینجایی؟ میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش، عکس هایمان جلوی چشمم تار و واضح میشود.
- حامد تو کجایی؟
- جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلم ها بپرسد:
چرا توی خواب گریه میکردی؟ خواب بد دیدی؟
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞