eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 اول براے ڪسانے دعا ڪنید ڪه به شما بدے ڪرده اند آقامجتبی طهرانے ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۵۸) إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَ
✨﷽✨ (۱۵۹) إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدى‌ مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ‌ كسانى كه آنچه را از دلائل روشن و اسباب هدايت را نازل كرده‌ايم، با آنكه براى مردم در كتاب بيان ساخته‌ايم، كتمان مى‌كنند، خداوند آنها را لعنت مى‌كند و همه لعنت كنندگان نيز آنان را لعن مى‌نمايند. ✅ نکته ها - گرچه مورد آيه، دانشمندان يهود و نصارى هستند كه حقايق تورات و انجيل را براى مردم بيان نمى‌كردند، ولى جمله‌ى‌ «يَكْتُمُونَ» كه دلالت بر استمرار دارد، شامل تمام كتمان كنندگان در طول تاريخ مى‌شود. چنانكه لعنت پروردگار نيز تا ابد ادامه خواهد داشت. - كتمان حقّ مى‌تواند صورت‌هاى مختلفى داشته باشد، گاهى با سكوت و عدم اظهار حقّ، گاهى با توجيه و گاهى با سرگرم كردن مردم به امور جزئى و غافل ساختن آنها از مسائل اصلى است. - در مواردى همانند اسرار مؤمنان يا عيوب برادران دينى، كتمان واجب يا مستحبّ است. - گناه كتمان، بيشتر از جانب علما است. در آيه 187 سوره‌ى آل‌عمران نيز آمده است كه خداوند از اهل كتاب پيمان گرفت تا حقايق را براى مردم بيان كرده و كتمان نكنند. «وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَكْتُمُونَهُ» 🔊 پیام ها - ظلم فرهنگى، بدترين ظلم‌هاست كه لعنت خالق و مخلوق را به دنبال دارد. «يَكْتُمُونَ ... يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ» - كتمان، حقّ ممنوع است، چه كتمان معجزات و دلائل حقّانيّت باشد؛ «الْبَيِّناتِ»و چه كتمان رهنمودها و ارشادات. «الْهُدى‌» - كتمان حقّ، بزرگترين گناهان است. چون مانع هدايت مردم و باقى ماندن نسل‌ها در گمراهى است. «يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ» - كتمان حقّ، ظلم به دين خدا و حقّ مردم نسبت به هدايت يافتن است. لذا كتمان كنندگان حقّ را، خدا و مردم لعنت مى‌كنند. «يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ» - نفرين و لعنت مردم، مؤثر است و بايد از اهرم نفرت مردم براى نهى از منكر استفاده نمود. «يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ» ... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
💔 ‏أمن يجـيب المشتاق أذا دعآه،ويعجل اللقاء 😍❤️ ساجده منصورفردی ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_ششم 🌷 پدربزرگ داشت با ذره‌بین ، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت ، چا
💔 🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروت‌مند نیستند. بیشتر به گوشواره‌ها نگاه می‌کردند. بهشان می‌آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمی‌دیدیم که تا دلشان می‌خواست جواهرات را تماشا کنند. احساس می‌کردم آن که دختر آشنا به نظر می‌رسید ، گاهی به طراحی‌ام نیم‌نگاهی می‌انداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد. سلام کرد و گفت :« ما آشنا هستیم. صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده‌ایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.» پدربزرگ با دست‌پاچگی ساختگی ، مرواریدها را توی پیاله‌ای بلوری گذاشت و گفت :« معذرت می‌خواهم بانو. من و مغازه‌ام در خدمت شما هستیم.» خیلی از مشتری‌ها خود را آشنا معرفی می‌کردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمی‌رسیدند. حسابدار ، پیالهٔ مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق ، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست. پدربزرگ از زن پرسید :« اهل حلّه‌اید؟» زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید. –من همسر ابوراجح حمامی هستم. هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت :« به‌به! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف می‌آورید؟ چرا از همان اول ، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالت‌مان دادید. بی‌ادبی نشده باشد؟ خواهش می‌کنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!» 🍂ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتم 🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروت‌مند نیستند. بیشتر به گوشواره‌ها ن
💔 🌷 –این‌قدر شرمندهٔ‌مان نکنید. –باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب می‌بینم که همسر ابوراجح به مغازهٔ ما آمده‌اند! ممنونم که ما را قابل دانسته‌اید. لابد آن خانم رشید و باوقار ، ریحانه‌خانم هستند. درست حدس زدم؟ مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت :« بله.» ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمی‌شد آن‌قدر بزرگ شده باشد. –علیک‌السلام دخترم! عجب قدّی کشیده‌ای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم ، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید :« مرد کوتولهٔ شعبده‌بازی گفته اگر سکه‌ای بدهیم ، شتری را توی شیشه می‌کند.» پدربزرگ خندید. نگاه شرم‌آگین من و ریحانه لحظه‌ای به هم گره خورد. –این هم هاشم است. می‌بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال می‌کنم پدرش این جا نشسته و کاغذ ، سیاه می‌کند. با آن خدابیامرز مو نمی‌زند. اگر یک ساعت نبینمش ، دل‌تنگ می‌شوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می‌شود! او دلش می‌خواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند ، ولی من نگذاشتم. دلم می‌خواست پیش خودم ، کنار خودم باشد. این‌طوری خیالم راحت است. به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت :« واقعاً که بچه‌ها زودتر از بوتهٔ کدو بزرگ می‌شوند. خدا برای شما نگه‌ش دارد و سایهٔ شما را از سر او و ما کوتاه نکند!» 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_هشتم 🌷 –این‌قدر شرمندهٔ‌مان نکنید. –باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم
💔 🌷 پدربزرگ با دست‌مال ابریشمی ، اشکش را پاک کرد. – بله ، راست گفتید. همان‌طور که سایه‌ها در غروب قد می‌کشند ، این بچه‌ها هم زود بزرگ می‌شوند. بعد ازدواج می‌کنند و دنبال زندگی‌شان می‌روند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوافروش دوره‌گرد ، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش می‌کشید و می‌آورد. ریحانه همراهشان می‌دوید و گریه می‌کرد. مردک آمد و گفت :«این پسربچه به اندازهٔ یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده. حالا که پولم را می‌خواهم ، می‌گوید برو از ابونعیم بگیر.» خیال می‌کرد هاشم و ریحانه از این بچه‌های بی‌سروپا هستند که در عمرشان حلوا نخورده‌اند. مادر ریحانه آهسته خندید و گفت :« امان از دست این بچه‌ها! پس بی‌خودی نبود که ریحانه ، هرروز صبح ، پایش را توی یک کفش می‌کرد که می‌خواهم بروم با هاشم بازی کنم.» من هم بی‌صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاه‌مان به هم بیفتد. –می‌دانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟ گفتم :« همهٔ ظرف حلوایت را چند می‌فروشی؟» گفت :« اگر همه را بخرید پنج درهم.» پولش را دادم و گفتم :« برو این حلوا را بین بچه‌های دست‌فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتری‌های کوچولو باش!» پدربزرگ از ته دل خندید. 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 "شهادت" را به اهل درد می‌دهند ... پ‌ن: اصابت گلوله آرپی‌جی هفت به کمر یکی از رزمندگان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست ... عکاس: ادمین کانال آه...😌✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میگن آقا مرتضی آوینی نوشته هاشو روی کاغذای بی ارزش مینوشت که احتمال داشت برگه ها خراب بشن یا گم بشن... بهش گفتن چرا رو کاغذ بهتر... دفترچه ای چیزی نمینویسی؟ مےگفت "این نوشته ها اگه حقیقتی داشته باشه از بین نمےره..." کاری که برای خدا باشه مثل خودش جاودانه مےشه👌 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو بـالا رفته اے من در زمـینم برادر روسیـاهم شرمــگینم... ... 💕 @aah3noghte💕