eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 میخواستی یک قهرمان ملی باشی! طوری که همه ی به خوبی یادت کنند. نمیدانستی با این غیرت و شجاعت مردانه ات در همان ، نه فقط اینجا روی زمین، که عرش هم به تو میبالد... میبالیم به تویی که هیچ نبودی. کاری نداشتی چه کسی میاید چه کسی نمی آید. تو بودی و خودت که با موهای ژولیده میرفتی توی دل ، بهانه میاوردی برایشان که دنبال مادرت میگردی و کی فکرش را میکرد یک بچه ی لاغر و استخوانی و ریز جثه آمده باشد برای ! چه سر نترسی داشتی . چه بودی تو! چقدر هوای شهر و دیارم این روزها مردهایی مثل تو را کم دارد. که توی وصیت نامه سه خطی شان بنویسند نمیدانم چه بگویم فقط آرزوی دارم. ✍فاطمه زهرا نقوی تاریخ تولد : ۱۲ بهمن ۱۳۴۵ تاریخ شهادت : ۲۸ مهر ۱۳۵۹ مزار : قطعه شهدای کلگه، شهرستان مسجد سلیمان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهدا گاهی از آن بالا نگاهی به ما اسیران دنیا کنید دیدنی شده حالِ خسته‌ ما و چشم هایِ پر از حسرتمان، حسرتِ پر کشیدن تا آسمان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زنده بود و میگفت و یاد میداد ڪہ میتواند هنرمند باشد بدون آنڪہ شود... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت29 سر
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


فضا طوری بود که هرکس واردش می‌شد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانه‌وار قرار می‌گرفت که خودش دیوانه می‌شد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود.

به قیافه آن‌هایی که دستگیر شده بودند و یکی‌یکی از جلویم رد می‌شدند نگاه کردم. بعضی‌هاشان هنوز مست و ملنگ بودند و قاه‌قاه می‌خندیدند.
دخترها اصلاً پوشش خوبی نداشتند و مامورهای خانم به زور جمع و جورشان کرده بودند که ببرندشان.
چشمانم را چرخاندم یک طرف دیگر؛ دوست نداشتم ببینم ناموس مردم این‌طوری و با این وضع، با این لباس، در چنین مهمانی‌ای نجابتش را به حراج گذاشته است. دلم آتش گرفت. دیدن جوان‌های کشورم که این‌طور داشتند عمر و استعدادشان را صرف ولنگاری می‌کردند برایم مثل شکنجه بود.

یکی از آن‌هایی که دستگیر شده بود، مردی بود هیکلی و با هیبت بادیگاردها. فقط یک لحظه با هم چشم در چشم شدیم؛ اما ذهنم را درگیر کرد. از قیافه‌اش پیدا بود که هوش و حواسش سر جایش است و مثل بقیه مست نیست. نوع پوشش‌اش هم تر و تمیزتر بود.
آخرین نفر هم خارج شد؛ اما سمیر بین‌شان نبود. 

چیزی مثل خوره افتاد به جانم. به چندتا از بچه‌ها سپرده بودم راه‌های دیگر خروج از ساختمان را تحت نظر داشته باشند؛ هیچ‌کدامشان درباره خروج سمیر حرفی نزدند. با یکی از ماموران ناجا وارد خانه شدیم. یک دستم را گذاشتم روی اسلحه‌ام؛ ذهنم کمی به هم ریخته بود.

آپارتمان سه تا اتاق داشت که در دوتایشان باز بود. سرک کشیدم داخل اتاق‌ها؛ خبری نبود. به مامور ناجا سپردم حمام و دستشویی را بگردد و خودم رفتم سراغ اتاق سوم که درش بسته بود.

***

راننده سوری پایش را گذاشته روی گاز و برنمی‌دارد. با این سرعت بالا و این جاده ناهموار و شخم‌خورده، انقدر بالا و پایین شده‌ایم که می‌ترسم همین الان تمام دل و روده‌ام را بالا بیاورم. دستم را گرفته‌ام به دسته بالای پنجره که نیفتم روی سیدعلی و با شدت کم‌تری بخورم به در و صندلی‌ها.

سیدعلی هم مثل من است؛ با این تفاوت که هنوز شرمندگی در چهره‌اش پیداست و خجالت می‌کشد نگاهم کند. جوان محجوب و دوست‌داشتنی‌ای ست.

روی صندلی جلو، کنار راننده سوری، جوانی نشسته است به نام مجید که فکر کنم دوست سیدعلی باشد. لهجه غلیظ اصفهانی‌اش داد می‌زند اهل کجاست. سیدعلی هم ته‌لهجه اصفهانی دارد؛ اما به شدت مجید نیست.

می‌خواستند برگردند دمشق و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور خاصی از من ترسیده‌اند؛ شاید فکر می‌کنند من خیلی آدم مهم و خفنی هستم. دوست دارم یخشان را بشکنم؛ مخصوصاً بخاطر سیدعلی بنده خدا که دوست ندارم الکی شرمنده باشد. می‌گویم: آسِدعلی با من قهری؟ هنوز باورت نشده خودی‌ام؟

دوباره چهره‌اش رنگ به رنگ می‌شود و می‌گوید: نه این چه حرفیه؟ من شرمنده‌م که متوجه نشدم و باور نکردم.
می‌خندم: نه داداش، شما کار درستی کردی. معلومه آدم مسئولیت‌پذیر و پیگیری هستی؛ اگه این سخت‌گیری‌ها رو نمی‌کردی و من واقعاً داعشی بودم الان معلوم نبود چی می‌شد.
گردنش را خم می‌کند و می‌گوید: بازم شرمنده‌م.

با مشت آرام می‌زنم به شانه‌اش: ای بابا، یه بار دیگه معذرت بخوای واقعاً نمی‌بخشمت!
بالاخره می‌خندد و خودمانی‌تر می‌شود. می‌پرسم: خب حالا تعریف کن ببینم بچه کجایی؟ سوریه چکار می‌کنی؟

سیدعلی می‌خواهد دهانش را باز کند که مجید مهلتش نمی‌دهد: دادا اِگه تونستی اِز این آسِدعلی ما حرف بکشی من بهت جایزه می‌دم. اصلا بذار خودم بگم، من دقیق و کامل توضیح می‌دم برات.

سیدعلی دستش را دراز می‌کند و می‌زند پس گردن مجید؛ بعد هم قبل از این که مجید شروع کند، خودش می‌گوید: راستش من عضو حفاظت اطلاعات سپاه بودم، به خاطر یه سری مسائل منتقلم کردن به بخش حفاظت اشخاص. الانم عضو‌ تیم حفاظت حاج احمدم. حاجی قرار بود به سوریه بیاد، منم همراهشون اومدم.

از یک دست‌انداز بزرگ رد می‌شویم و ماشین طوری بالا و پایین می‌رود که سرمان می‌خورد به سقف. مجید با لهجه شیرین و با مزه‌اش غر می‌زند: خب می‌میری آروم‌تِر بری؟
راننده سوری حرف مجید را نمی‌شنود؛ یعنی نمی‌فهمد. می‌گویم: نمی‌شه آروم‌تر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 😔 میفرماد که: در نسبت با مهدی مَثَل آن غلامی باش که نیمه شب آقایَش رفته،سپرده که کارِ کوچکی دارد و‌ هَر آن بازمیگردد... 🕊 💙 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عمریست با آرزوی عکاس ِ حرم ِ آقا امام‌رضا ‹ علیه‌ السلام› شدن زندگی می‌کنم .. یا رئوف .. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تازه دامادی که ۲۳ روز بعد از ازدواجش شهید شد ... ۲۶ ساله بود و تنها ۲۳ روز بعد از برگزاری مراسم ازدواجش در سوریه آسمانی شد. سالروزشهادت ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📽 توصیه شهید مدافع حرم فاطمیون " " به ما چیست؟ +تو که تک فرزند بودی چرا اومدی؟ هی سر به سر ما نگذارید ... ما خشم ڪنیم سفره تان برچیده ست ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آرام‌تر بخوان؛ لحظات نماز جزء عمر آدمی به حساب نمی‌آید. التماس‌دعا ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا ﭘﺲ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻧﮕﺎﻫﺒﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ●|تسبیح‌آفتاب ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آل‌عمران (۶۸) إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُو
✨﷽✨ (۶۹) وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ‌ گروهى از اهل كتاب دوست دارند كه شما را گمراه كنند، ولى جز خودشان را گمراه نمى‌كنند و (اين را) نمى‌فهمند. ✅دنکته ها سيماى تهاجم فرهنگى و توطئه‌هاى دشمن براى بى‌دين كردن مسلمانان را در اين آيه و سه آيه‌ى بعد مى‌بينيم. اين آيه خبر از كينه‌هاى مكتبى، آيه بعد خبر از لجاجت و كفر، آيه هفتاد و يكم خبراز شيوه حق‌پوشى و كتمان آگاهانه، و آيه هفتاد و دوّم خبر از تاكتيك فريبنده‌ى دشمن مى‌دهد كه مجموعاً يك تهاجم فرهنگى برخاسته از باطن تاريك آنان و بكارگيرى شيوه‌هاى كتمان، زير سؤال بردن و تضعيف و تزلزل عقايد توده‌ى مردم است. 🔊 پیام ها - خداوند، نقشه‌هاى دشمنان دين را افشا وآنان را رسوا مى‌كند. «وَدَّتْ طائِفَةٌ ...» - شناخت دشمن وبرنامه‌هاى او، لازمه‌ى درامان ماندن از آسيب‌هاى احتمالى است. «وَدَّتْ طائِفَةٌ ...» - خطر تهاجم فكرى و فرهنگى، جدّى است. «وَدَّتْ طائِفَةٌ ...» - در قضاوت‌ها، انصاف را فراموش نكنيد. گروهى از اهل كتاب، چنين آرزويى دارند، نه همه‌ى آنها. «وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ» - بايد كارى كنيد كه دشمن آرزوى انحراف شما را به گور ببرد. كلمه «لو» در موارد ناشدنى بكار مى‌رود. «لَوْ يُضِلُّونَكُمْ» - كسانى كه در صدد انحراف ديگران هستند، ابتدا خود مرتكب حيله، نفاق، كينه، تهمت وتوطئه مى‌شوند. «وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ» - ميل به انحراف ديگران، خود يك انحراف بزرگ اخلاقى است. «وَدَّتْ ... وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ» ... 💕 @aah3noghte💕
وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا
ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
💔 امام زمان ارواحنافداه منتظر شماستــ، قلب خود را پاڪ ڪنید و همچنان محڪم و استوار بر عقیده و ایمان خود باشید و زمان را براے ظهور حضرتش آماده و مهیا سازید. مگر نمیبینی ڪہ ظلم سراسر گیتے را فرا گرفتہ و مهدے فاطمہ ارواحنافداه سرباز مےطلـــبد؟!... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت30 فضا
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



می‌گویم: نمی‌شه آروم‌تر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.

مجید شیشه را پایین می‌دهد و باد گرم صحرا در ماشین می‌پیچد. صدای باد باعث می‌شود سخت‌تر حرف‌های مجید را بشنوم. خودش هم تقریبا داد می‌زند که صدایش به من برسد: دیدی حَجی؟ سه سال رو تو چهارتا جمله خلاصه کرد. این آسِدعلی ما نم پس نیمی‌ده!

یک لبخند می‌زنم به سیدعلی که با یک دست دارد سرش را ماساژ می‌دهد و می‌گویم: نه خوشمان آمد. دهنت قرصه. خب تو که باید خیلی مورد اعتماد باشی، چرا منتقلت کردن؟


سیدعلی دوباره دهان باز می‌کند که حرف بزند؛ اما باز هم مجید امانش نمی‌دهد: عرضم به حضوردون(حضورتون) که، این آقا سید ما، یه جا گاف دادن و توبیخ شدن، برای همین اومِدن پیش ما و قراره بعد ماموریت بعدیشون برگردن سر کار خودشون.

سیدعلی دوباره رنگ عوض می‌کند؛ از چهره‌اش پیداست دارد حرص می‌خورد. چشم‌غره‌ای می‌رود که مجید نمی‌بیند؛ اما دوباره دست دراز می‌کند و یک نیشگون از بازوی مجید می‌گیرد: خدا بگم چکارت کنه دهن‌لق.

مجید خودش را به جلو خم می‌کند و ناله سر می‌دهد: آخ...بازوم کبود بِشِد می‌باس دیه بدی! چرا اذیِت می‌کنی؟ خب مِگه دروغ می‌گم؟ خودِد بوگو.

هم خنده‌ام گرفته است و هم می‌خواهم یک تذکر کوچک بدهم به مجید بابت این شیرین‌زبانی‌هایش: هرچی این آقا سید دهنش قرصه، شما هرچی لازمه رو بریز رو دایره. بفرما آقا مجید.

مجید هنوز متوجه کنایه حرفم نشده. دستش را می‌گذارد روی سینه‌اش و کمی برمی‌گردد به سمتم: مخلصیم دادا، بازم اطلاعات بخواین در خدمتم.

شیشه پنجره را می‌دهم پایین. باد داغ به صورتم می‌خورد. صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم: من که نمی‌خوام، اما این اطلاعاتت بین رفقای داعشی‌مون خاطرخواه زیاد داره. بگم بیان اسیرت کنن؟

لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌های سیدعلی می‌نشیند. مجید چند لحظه فکر می‌کند و تازه متوجه منظورم می‌شود. دست و پایش را گم می‌کند و می‌گوید: نه دادا، به خدا من دهنم قرص‌تِر اِز این سیدعلیه. الانم چون شمایین اطلاعات می‌دم وگرنه حواسم هست.

از سادگی‌اش خنده‌ام می‌گیرد. من اصلاً نمی‌دانم آدم به این سادگی را از کجا پیدا کرده‌اند برای حفاظت اشخاص؟! سوالم را بلند می‌گویم: تو رو با این دهن قرصت چطوری راه دادن توی حفاظت؟

سیدعلی می‌زند زیر خنده. دوباره در یک دست‌انداز می‌افتیم و بالا و پایین می‌شویم. انقدر تکان خورده‌ایم که زخم دستم ذق‌ذق می‌کند و کمی می‌سوزد. سیدعلی می‌گوید: اینو اینطوری نگاهش نکنین. ظاهرش دهن‌لق و ساده‌ست؛ ولی یه چیزایی هم بلده.

بعد رو می‌کند به خود مجید و درحالی که سعی دارد خنده‌اش را جمع کند می‌گوید: من آخرش نفهمیدم تو واقعاً اسکلی یا خودت رو زدی به اسکل‌بازی؟
-ببند بابا.

این را مجید می‌گوید و دستش را دراز می‌کند به سمت عقب تا سیدعلی را بزند؛ اما سیدعلی خودش را عقب می‌کشد. از کارهایشان خنده‌ام گرفته است؛ راستش را بخواهید کمی هم حسودی‌ام شده. یاد کل‌کل‌های دوستانه‌ام با کمیل افتاده‌ام. یاد تمرین راپل و کری خواندن‌هایمان که حسابی مربی را ذله می‌کرد.

مجید می‌پرسد: راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف کن راه کوتاه بِشِد.

دوباره یاد سوزش زخمم می‌افتم. داشت یادم می‌رفت ها، این دوباره یادم انداخت. لبم را می‌گزم و یک لبخند ملیح حواله‌اش می‌کنم: مجید جان نگفتی بچه کجایی؟

عجب سوال مسخره‌ای پرسیدم! خب، توی این فرصت کم، چیز بهتری به ذهنم نرسید. مجید چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: اولندش، شوما می‌باس بوگوی بِچه کوجای که نیمی‌تونی اِز لهجه‌م بفهمی اصفانی‌ام! دومندش، خب میخَی جواب ندی نده، چرا اینجوری می‌پیچونی؟
باید اعتراف کنم یکی از سخت‌ترین قسمت‌های شغل یک مامور امنیتی، این است که سوال‌های دیگران را طوری بپیچانی که نه چیزی را لو بدهی و نه ناراحت‌شان کنی. اصلا این مبحث پیچاندن باید چند واحد در دانشگاه‌های ما تدریس بشود که سایر ماموران محترم، مثل من انقدر ناشی‌گری نکنند.

سیدعلی به دادم می‌رسد و می‌گوید: خب مجید دلبندم، اگه قرار بود ما بدونیم که همون موقع توضیح می‌داد. تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهن‌لق نیست؟


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 😔 ای عشق چه در شرح تو جز عشق بگوییم؟ در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یه استادی داشتیم میگفت چرا وقتی میرین حرم امام رضا صرفاً دنبال این هستین که گریه و زاری کنین؟ یه بارم برا آقا یه جک تعریف کنین خب! ... 💕 @aah3noghte💕