شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_هیجدهم📝 ✨ لکه هـــای ننـــگـــ شنیدن این جمله ... شوک شدیدی به
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_نوزدهم📝
✨ خـــدای من
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد
من اعتقادی به خدا نداشتم🙄 خدا از دید من، خدای کلیسا بود✝
خدای انسان های سفید😏
مرد سفیدی، که به ما می گفت "زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه" و من هر بار که این جملات رو می شنیدم ، توی دلم می گفتم
"خودت زجر بکش😡اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن"
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد ... درهای آسمان و تطهیر ... اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم، از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ...😏
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت...
من شروع به تحقیق کردم ... در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم📚
عرفان ها و عقاید مختلف ... اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بیکاریم رو فکر می کردم ... قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم📖...
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم😍
اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ... تصویری از حج
انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن ... سفید و سیاه
با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند
خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود
توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر
این مصداق عملی برابری بود👌
و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید ... سیاه و سفید، روی زمین و بی تکلف و تفاخر ... کنار هم غذا می خوردن😳 ...
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد💓 ...
ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم😄... خنده ای از سر حظّ و شادی ...
شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود اما برای من، نعمت محسوب می شد ...
برای من که تمام زندگی ام به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ... تحقیر شده بودم و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم ...
نعمت برابری ... خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن ... بدون صلیب های طلا و جواهرنشان ... این خدا، قطعا خدای من بود😌👌 ...
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ...
هر کدوم چندین فرقه و تفکر ...
هر کدوم ادعای حقانیت داشت ...
بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ...
بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ...
به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد😶 ...
اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟🤔
از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ...
خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم
- شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم😏 ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟🤔 ... شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟🙄 ...
بدون اینکه حواسم باشه، کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره 🙄... اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور وجود خدا در من شکل گرفته بود👌
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم "کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن! داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی؛ 😏
اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن"😒
و فراموش کردم
همه چیز رو و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم
از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم
گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم
اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن💪 مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی دو دوست، یک پرواز، یک بازگشت با هم رفیق بودند. خیلی رفی
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
استایل جالب حمید داودآبادی!😍
مگه بده با ادبیات امروزی، درباره دیروز حرف بزنیم؟!🤔
اصلا، ما که نتونستیم نسل امروز رو تحت تاثیر خودمون قرار بدیم، حداقل ادبیات خودمون رو مثل اونا نشون بدیم، شاید که پذیرفتنمون!
33 سال پیش
استایل جالب حمید داودآبادی، در سفر به خارج!
بهمن 1364
جشنواره والفجر 8
شهر بندری فاو عراق
لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، گردان شهادت
در کنار دوستان و همرزمان خود.
این که سرستون هستم😎، دلیل بر این نیست که از همه جلوتر بودم!
اولا، عکاس از من جلوتره.📸
دوما، اینجا ستون، دو قسمت شده و من وسط ستون هستم.😑
سوما، من عرضه و جرات و جسارت و شجاعت و جیگر و ... این که سرستون برم و سینه توی سینه دشمن بشم، نه داشتم، نه دارم!😩
چهارما، من هنوز با یاد اون شبها و رزمهای سخت، تنم می لرزه و خواب کوفتم میشه!😖
پنجما ...
ششما ...
حمید داودآبادی
💕 @aah3noghte @hdavodabadi💕
#ڪپے بدون ذکر نام و لینک 📛
💔
🔻بهترین لحظات من، همان موقع بود
بعد از سخنرانی در #بهشت_زهرا، امام اظهار تمایل کردند که به داخل جمعیت بروند.😑
یک عکس هم از امام هست که نه عمامه دارد و نه عبا و وسط جمعیت گیر افتاده اند.😱
امام بعدها می فرمودند:
«من احساس کردم دارم #قبض_روح می شوم».
تعبیر امام این بود که بهترین لحظات من همان موقعی بود که زیر دست و پای مردم داشتم از بین می رفتم.
این خود، نهایت تواضع و خلوص امام را می رساند که این طور نسبت به مردم ابراز احساسات داشتند.
📚 منبع: کتاب برداشتهایی از سیره امام خمینی، جلد۱، صفحه۱۴۸
#امام_خمینی رحمه الله علیه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهیدسیدمرتضی_آوینی:
اسیر زمان شده ایم
مرڪب شهادت
از افق مےآید
تا سوار خویش را
به سفر ابدی ڪربلا ببرد...
#شب_جمعه_و_یاد_کنیم_از_شهدا
#تا_یادمان_کنند_نزد_ارباب...
#شهیدپژمان_توفیقی
قهرمان موتورسواری
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_نوزدهم📝 ✨ خـــدای من کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد م
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیستم📝
✨ تـــوهـــم آزادی
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد💪 من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم، پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...💪
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد.
حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم✌️
از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد👌
شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت.
نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن
سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ، عذرخواهی کرد😳 ...
زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست😃
همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا، در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید💪 ...
اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم😂...
با خودم گفتم "امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین"..
نوری در قلب من تابیده بود🌟... نور امید و آینده روشن ...
سرزمین زیبای متمدن من، داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد😄اما این توهمی بیش نبود☹️... هرگز چیزی تغییر نکرد...
سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود😒
آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم😞
آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟
ناامیدی چاره کار نبود❌
من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ...
برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم📡 ...
توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ...
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت💪... مبارزه☝️...
یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ...
یک جنبش برای تحقق عدالت⚖ ...
اما یک مبارزه #آرمان، #هدف، #ایدئولوژی و #شیوه_مبارزه لازم داشت
با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ...
بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟🤔
روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه! روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه✌️
برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ...
راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر #سوء_مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی، نابود شده بود‼️😕
یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود ...
بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ...یک حرکت باید توسط یک رهبر #قوی، #محکم و #غیرقابل_تزلزل، #زیرک، #دانا و #تیزبین مدیریت بشه
کسی که بتونه #آینده_نگری و #وسعت_دید داشته باشه تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران، بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده👌
کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه💪
قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه💪
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد☝️علی الخصوص که در جامعه ما #تفاوت_نژاد بود
تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود...
فقط یک راه وجود داشت☝️تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ...
اما چطور؟
آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟
غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم ... قرآن و تصاویر حج ... این تنها راه بود☝️
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
کاش ذکری یادمان مےداد در باب وصال
در مفاتیح الجنانش،
شیخ عباس قمی ...
#آھ_مولای_غریبم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
💔
#کلام_معصوم
#امام_علی علیہ السلام ميفرمایند:
❌چہ بسا نعمت داده شده اے
ڪہ گرفتار عذاب شود
و بسا گرفتارے
ڪہ در گرفتارے ساختہ شده و آزمايش گردد،
پس اے ڪسي ڪہ از ايڹ گفتار بہرمنـد ميشوے،☝️
بر شڪرگزارے بيفزاے،
و از شتاب بيجـا دست بردار،
وبہ روزےِ رسیده قناعت ڪڹ❗️
📚 نہجالبلاغہ حڪمت ۲۷۳
💕 @aah3noghte💕
🔰 #انتشار_این_پست_صدقه_جاریه_است
#آھ...
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📸 تصویری از دیدار امروز فرماندهان، خلبانان و جمعی از اعضای نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی. ۹۷/۱۱/۱۹
💻 @Khamenei_ir
💔
⭕️اولش گفتن
"مانتو اگه گَل و گشاد باشه و برجستگی های بدن نمود نداشته باشه حجاب کامل هست"
گفتیم فقط همین؟
گفتند بعله شاید کسی نتونه چادر سر کنه یا سختش باشه...
.
گفتند
"مانتو گَل و گشاد یه مقداری بد فرم هست میخوایم یه ذره تنگ ترش کنیم"!!!
گفتند
"مانتو ها خیلی بلند نیستند؟!یه ذره کوتاه تر بشن هم حجاب مشکلی براش پیش نمیاد"...
گفتند
"خدا به خاطر یه تار مو اگه بیرون باشه کسی رو جهنم نمیبره"!
گفتند
"مانتو برا اینکه استایلش خوب رو بدن وایسه باید تنگ باشه"!
گفتند
"دکمه پائین جلوی مانتو یه مقداری سخت میکنه شرایط نشستن رو!"
گفتند
مانتو اصلا دکمه نیاز نداره"...
گفتند
"خدایی که به خاطر یه تار مو جهنم نمیبره یه کفه دست هم براش فرقی نداره...اینقد خدا مهربونه"!!!
تموم شد؟فعلا بله....
مانتو البته اگه کلا نباشه شیک تره مث کشورهای مسلمان حاشیه خلیج فارس!!!
گفتیم حیا!
گفتند چشماتو ببند...
گفتیم غیرت!
گفتند مریض شدی؟!
گفتیم وصیت شهدا!
گفتند شهدا رو اینقد پائین نیارید..
گفتیم انحراف!
گفتند خیال خام!
گفتیم طلاق!
گفتند بی خیال....
✍محمدحسین بخشیان
💕 @aah3noghte💕
#حجاب
#تلنگر
#آھ...