eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت250 معجزه... ام
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


چشمان سرخش گرد می‌شوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.

- اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره.

- نمی‌شه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن.

- بفهمی هم فایده‌ای براشون نداره.
و می‌خواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را می‌گیرم و برش می‌گردانم:
- به اینا امیدی نیست نه؟
- نه.

- خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون.

صورتش سرخ می‌شود؛ جوش می‌آورد انگار:
- تو می‌فهمی چی می‌گی؟

- با مسئولیت خودم.
شاید فکر کنید این کلمه از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا می‌دانستم چه می‌گویم.

در واقع ترجمه این حرفم می‌شود . حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمی‌گذارم بیمارستان بمانند. 

دکتر می‌گوید:
- اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن.
- خب شما میاید مراقبت می‌کنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید.

نمی‌دانم چرا انقدر راحت دارم به این پزشک اعتماد می‌کنم؛ چاره‌ای ندارم.
 اینجا پزشک دیگری نمی‌شناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاه‌های داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمی‌دانم کجاست، حساس کند.

قیافه پزشک طوری ست که احساس می‌کنم الان از گوش‌هایش دود بیرون می‌زند.
 دست می‌گذارم روی ریش‌هایم و گردن کج می‌کنم:
- خواهش می‌کنم دکتر. باور کنید نمی‌خوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه.

باز هم تغییری در چهره‌اش نمی‌بینم:
- من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، می‌خواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت...

- شما می‌دونید من چند ماهه خانواده‌م رو ندیدم؟

خشکش می‌زند. ادامه می‌دهم:
- تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت.
 رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. 
منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکت‌مون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم.

می‌خواستم بگویم پسر بزرگ خانواده‌ام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفته‌ام خانه؛ اما هیچ‌کدام را نگفتم.

راستش در آن چند ثانیه‌ی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیه‌ی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح  کافیست.🥀

سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد روی چانه بدون ریشش. می‌گوید:
- کجا می‌خوای ببریشون؟

هم خوشحال می‌شوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کرده‌ام دیگر... خودت یک راهی نشان بده...

- عباس، چرا کسی مواظب متهم‌ها نیست؟😶
صدای مسعود است که از بیسم داخل گوشم بلند شده.

سر جایم خشک می‌شوم. 😯
مسعود اینجا چکار می‌کند؟
مگر من نگفتم همه بروند؟
 بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم:
- مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟😒


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 دستِ‌بیمـٰاران‌گرفتن‌برطبیبـٰان‌ۅاجب‌است من‌زِپـٰاُفتـٰاده‌اَم‌دستم‌نمیگیرۍ‌طبیب...؟‌‌'' " أَ
💔 مثلا بری روبروی گنبدش وایستی بگی:آمده ام بنگرم،گریه نمی دهد امان:) +چنین لحظه ای را آرزوست:) " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ‏ما مال خداییم! . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏صباح الخير لقلبك الّذي يستحق السرور صبح بخیر به قلب تو که مستحق بهترين شادی هاست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 پـدرش هـم شـاعـر بـود.... هـر چہ او از مـوجِ مـویِ یـار مـیـگـفت پـدرش از مـوجِ سـرش در جـنـگ مـیـگـفت! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‌‌ مشتۍشھـٰادت‌یعنۍ: متفـٰاوت‌بھ‌پـٰایـٰان‌برسیـم! وگرنھ‌مرگ‌ پـٰایـٰان‌همہ‌ۍقصہ‌هـٰاست . . !(:✨🚶🏻‍♂ ؟ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت251 چشمان سرخش گ
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



سر جایم خشک می‌شوم. 😯
مسعود اینجا چکار می‌کند؟
مگر من نگفتم همه بروند؟

 بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم:
- مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟😒

- اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن.😏
- چی می‌گی؟😱

- یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت.


عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟😏

به راهروی آی‌سی‌یو می‌رسم و مسعود را می‌بینم که دارد در آستانه راهرو قدم می‌زند. با چند قدم بلند، می‌رسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقه‌اش مقاومت می‌کنم. 


دستانم مشت می‌شوند و می‌گویم:
- مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟🤬

مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره می‌شود به من؛ انگار می‌خواهد پوزخند بزند و بگوید:
- خیلی عقبی عباس آقا!😏

از گوشه چشم، نگاه می‌کنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمی‌شود. مسعود می‌گوید:
- می‌دونم چرا همه رو مرخص کردی،
 اینم می‌دونم که به ما اعتماد نداری،
اینم می‌دونم که داری سعی می‌کنی خودت رو به خنگی و بی‌خیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی می‌گذره
... انصافا باهوشی.


از آدم‌هایی که حدس می‌زنند در ذهنم چه می‌گذرد، کمی می‌ترسم. 😨

هاج و واج به مسعود خیره می‌شوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهوده‌ای می‌زنم تا معلوم شوند؛ که نمی‌شوند. سعی می‌کنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته.

می‌گوید:
- باید از بیمارستان ببریمشون بیرون.
الان جمع بست؟ یعنی من و او؟😐
 مار سیاهی که در سینه‌ام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود می‌خزد.🐍

می‌گویم:
- چرا؟

- خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری.😏
- پرسیدم چرا؟


کلافه مقابلم قدم می‌زند:
- یک... ممکنه حذفشون کنن.
 دو... می‌خوای ازشون بازجویی کنی....

دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم.😔
مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود می‌پیچد. می‌گویم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟

دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من می‌کند و می‌گوید:
- چون چاره‌ای نداری.😏


جمله‌اش چندبار در ذهنم تکرار می‌شود. از این جمله متنفرم. واقعا چاره ندارم؟
شاید... سینه‌ام تیر می‌کشد.

اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان می‌شود.

می‌گوید:
- حق داری بی‌اعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی.☝️🏻


عاقل‌اندر سفیه نگاهش می‌کنم و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آی‌سی‌یو هست؛ به پشت سرم. مسعود نمی‌تواند اینجا کاری بکند...

می‌گوید:
- چند وقته سعی کردم سایه‌به‌سایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت می‌کرد. می‌دونم بو بردی.

بو برده‌ام؟ یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش!😏

چشمانم را تا حد ممکن تنگ می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان سبزش. می‌گوید:
- اینطوری نگام نکن. می‌دونم داری خودت پرونده رو ادامه می‌دی، ولی تنها نمی‌تونی. چندبار خواستن حذفت کنن....

ادامه‌اش را می‌دانم؛ این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم. یک قطعه دیگر از پازل...
البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎬 | رو میشناسی؟ گُل بود ... گل ما و لیلی همسفر بودیم اندر راه ِ عشق او به مطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نترس و غمگین مباش ما تو را نجات میدهیم... سوره عنکبوت، آیه ۳۳ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وصیت‌من‌بہ‌دخترانے‌کہ‌عکس‌هایشان‌ را‌درشبڪہ‌های‌اجتماعے‌مےگذارند‌،‌این‌است‌کہ‌ این‌ڪار‌شما‌باعث‌مے‌شو‌دامام‌زمان‌"؏ـجل‌الله‌تعالی‌فرجه"‌ خون‌گریہ‌‌ڪند... بعد‌از‌اینکہ‌وصیت‌و‌خواهشم‌را‌شنیدید‌ بہ‌آن‌عمل‌ڪنید؛👌 زیرا ما‌ می‌رویم‌تا‌از‌شرف‌و‌آبروےشما‌ زنان‌دفاع‌ڪنیم‌🥀 مانندخانم‌حضرت‌زهرا‌"سلام‌الله‌علیها"‌باشید. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 این جمله را به یاد داشــته باشید: اگر در راه خــدا رنج را تحمل نکنید، مجبور خواهید شد در راه شیــطان رنج را تحمل کنید! «شهید پورمرادی»
💔 ⚫️ سانحۀ قطار مشهد _ یزد ✔️ دلداری دادن به داغ‌دیده یکی از رفتارهایی است که به بازماندگان کمک می‌کند تا راحت‌تر با غم خود کنار بیایند. ☑️ درست است که مرگ، بخشی از سرنوشت انسان‌هاست و هرکسی به نحوی در شرایط سوگواری قرار می‌گیرد، اما اظهار همدردی با کسانی که عزیزی از دست داده‌اند، یکی از وظایف انسانی و عاطفی ما انسان‌هاست. 🏴 از طرف آحاد مردم ایران، به کسانی که در این حادثه، عزیزان خود را از دست داده‌اند، تسلیت می‌گوییم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به سراغتان خواهیم آمد ، _سخت ... 💞@aah3noghte💞
💔 زنِ مکرون گفته : زنان محجبه باعث ترس بچه ها میشوند ‌... تصویر بی‌حجاب او را در کنار تصویر دختران محجبه اروپایی می بینید قضاوت با شما🤭 *کدام ترسناک تر است ...؟!* اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت252 سر جایم خشک
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟

او فقط کسی ست که خیلی چیزها می‌داند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد.
- اون نفوذی‌ای که تو فکرشو می‌کنی من نیستم. بهم اعتماد کن.🤗

عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم تا به زبان بی‌زبانی بگویم:
- خودت جای من بودی باور می‌کردی؟😏

و با چشم، اشاره می‌کند به دو متهمی که روی تخت خوابیده‌اند.
 نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر.

مثلا ممکن است نقشه‌شان این باشد که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم می‌گذرد و تا کجا پیش رفته‌ام.


دکتر سلانه‌سلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر می‌زند:
- چه خبرتونه؟😠
صدایش آرام و خفه است؛
همان‌طوری که باید در بخش مراقبت‌های ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود می‌اندازد و ابرو در هم می‌کشد:
- تو رو کی راه داده؟

مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناسایی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر رو می‌کند به من:
- چی شد یهو رفتی؟ بالاخره می‌خوای اینا رو ببری یا نه؟

مسعود نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌کند و از چهره‌ام می‌فهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان می‌دهد:
- هوم... البته اگه باور می‌کردی عجیب بود. ولی خب فعلا چاره‌ای نداری. این دوتا رو کجا می‌خوای ببری؟

باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال.
دکتر منتظر و بی‌قرار نگاهم می‌کند.

 فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟

 مسعود می‌گوید:
- حدس می‌زدم جایی رو سراغ نداشته باشی.

صورت دکتر بدجور درهم می‌رود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی‌ مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چند لحظه‌ای فکر می‌کند و می‌گوید:
- من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ می‌شه.

بعد رو می‌کند به دکتر:
- این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه.

دکتر سرش را تکان می‌دهد و دوباره به من چشم‌غره می‌رود. می‌گویم:
- هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا می‌کنم.

زیر لب می‌گوید:
- امیدوارم...
و می‌رود برای آماده کردن متهم‌ها.

 مسعود می‌گوید:
- قبول کنی یا نکنی، بدون من نمی‌تونی انجامش بدی.

نفسم تنگی می‌کند و آن مار سیاه، دندان‌های نیشش را به مسعود نشان می‌دهد.
یک سمت یقه کاپشن مسعود را می‌گیرم و قاطعانه در چشمانش زل می‌زنم. هرچه خشم دارم در صدای خفه‌ام می‌ریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان می‌دهم:
- به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بی‌خیال همه‌چیز می‌شم و می‌کشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره.
و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمی‌دارد و نیشخند می‌زند:
- با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریه‌های داغونت فشار نیار.

*
تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند.
نورش کم و زیاد می‌شود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را می‌گذرانند و از بیکاری فرسوده شده‌اند.

 مسعود کلید می‌اندازد در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راه‌پله ساکت و خاک گرفته می‌پیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقه‌ای ست خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود.

دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشته‌ام روی اسلحه‌ام.
می‌دانم خشابش پر است؛ اما این را نمی‌دانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمی‌آید.

نه ربیعی و نه هیچ‌کس دیگر، از کاری که کرده‌ام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چاره‌ای نبود.

تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمی‌توان کاری از پیش ببرم. برای همین است که می‌خواهم هیچ‌کس نفهمد...

گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. 


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 گفتم: سوریه خیلی دور است. ماموریت ها طولانی تر است. دسترسی‌مان به تلفن کمتر است.... گفت: ببین ع
💔 می‌گفت: فکرش را هم نکن که من دارم می‌روم شهید بشوم. من شهیدشدنی نیستم. من هنوز توی دنیا خیلی دارم. من هنوز از شما و فاطمه نکنده‌ام. همین ها نمی‌گذارند شهید بشوم. راوی: همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞