eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 إِلَّا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ اگر خـدا بخواهد می شود. سوره‌کهف، آیه‌۲۴ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چه جمعِ دلنشین عاشقی داریم، من و یک استکان چای و خیالِ تو... ♥️
💔 روزی که رحمت الهی فراگیر است... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روزی که رحمت الهی فراگیر است... #روز_دحوالارض #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @
💔 🔅 روز دحوالارض (۲۵ ذی‌القعده) روزی است که زمین از نقطه‌ای که کعبه بنا شده است، سر از زیر آب بیرون آورد و پهن و گسترده شد. از کعبه هست که زمین شایسته‌ی سکونت خلیفه‌الله می‌شود. دحوالارض روز گسترش رحمت الهی و روز تفضّلات بزرگ خدای متعال است. 🍃 اعمال روز دحوالارض: 🌼 ۱- غسل 🌼 ۲- روزه ▫️ روز دحوالارض یکی از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه ممتاز است و از برای روزه‌دار این روز هرچه بین آسمان و زمین است، استغفار می‌کنند. ▫️روزه اين روز همانند روزه هفتاد سال است و در روايت ديگر آمده كه كفاره هفتاد سال است، و هر كه اين روز را روزه بدارد و شب را به عبادت به سر آورد، براى او عبادت صد سال نوشته شود. 🌼 ۳- دو رکعت نماز که مستحبّ است در آغاز روز، هنگامی که آفتاب کمی بلند شود (هنگام چاشت) خوانده شود و بخواند در هر رکعت: ▪️سوره «حمد» ۱ بار ▪️سوره «شمس» ۵ بار ▫️و بعد از نماز هم بگوید: ▪️لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلیِّ الْعَظيمِ ▫️سپس دعا كند و بخواند: ▪️يا مُقيلَ العَثَراتِ اَقِلْنی عَثْرَتی، يا مُجيبَ الدَّعَواتِ اَجِـبْ دَعْـوَتی، يـا سامِعَ الاَْصْواتِ اِسْمَعْ صَوْتی، وَارْحَمْنی وَتَجاوَزْ عَنْ سَيِّئاتی وَما عِنْدی، يا ذَاالْجَلالِ وَالاْكْرامِ. ▫️ای ناديده گيرنده‌ی لغزشها! لغزشم را ناديده گير، ای اجابت كننده‌ی دعوت ها! دعوت‌هايم را اجابت كن، ای شنوای صداها! صدايم را بشنو و به من رحم كن، و از بدی‌هايم و آنچه نزد من است درگذر، ای صاحب جلال و اکرام. 🌼 ۴- خواندن دعایی که شیخ طوسی رحمت الله علیه توصیه نموده است: ▪️اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْكَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ وَ صَارِفَ اللَّزْبَةِ وَ كَاشِفَ كُلِّ كُرْبَةٍ أَسْأَلُكَ فِی هَذَا الْيَوْمِ مِنْ أَيَّامِكَ الَّتِی أَعْظَمْتَ حَقَّهَا وَ أَقْدَمْتَ سَبْقَهَا وَ جَعَلْتَهَا عِنْدَ الْمُؤْمِنِينَ وَدِيعَةً وَ إِلَيْكَ ذَرِيعَةً وَ بِرَحْمَتِكَ الْوَسِيعَةِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَکممَّدٍ عَبْدِكَ الْمُنْتَجَبِ فِي الْمِيثَاقِ ..... (برای خواندن متن کامل دعا به مفاتیح‌الجنان مراجعه فرمایید) 🌼 ۵- زیارت امام رضا علیه‌السّلام التماس دعا🙏 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دل➶ تنها نردبانی‌ست؛ که آدمی را به آسمان می‌رساند! و تنها وسیله‌ای‌ست، که خدا را درمی‌یابد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گاهی می‌دیدم موقع مونتاژ می‌رود وضو می‌گیرد و بر می‌گردد. می‌گفتم: «آقا مرتضی! وسواسی شدی؟ » گفت: «نه آقا احسان! کار کردن راجع به حریم خاصی دارد که باید رعایت شود. ماشه دوربین را هم که می‌خواهی بچکانی باید از قبل مقدمات آن را فراهم کنی. » حتی میز کار آقا مرتضی رو به قبله بود. 👈راوی‌: احسان‌رجبی 📚 لاله ای در فکه ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت268 چطور انقدر س
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



صورتش را از پشت ماسک به سختی می‌بینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچه‌ها می‌شود.

برمی‌گردم به سمت بسیجی‌هایی که سردرگمی‌شان را پنهان کرده‌اند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمده‌اند.
شرمنده‌شان هستم و شرمندگی‌ام را در نگاهم می‌ریزم.

به رفیق سیدحسین می‌سپارم همین‌جا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، می‌خواهم دور از خطر نگهش دارم.
به سیدحسین می‌گویم: سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو.

سیدحسین قدم تند می‌کند به سمت موتورش و من می‌مانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمی‌خواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند.
پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد می‌تواند درخواست نیروی کمکی بدهد.
می‌گویم: اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟
-چشم.

-خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا.
قدم می‌گذارم داخل کوچه و باز حس می‌کنم سایه‌ای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه.

انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شده‌اند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو می‌شنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانه‌هایش.

-عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت می‌اومد سمت تو. چکار کنم؟

آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیده‌اند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم.
جی‌پی‌اس احسان، جایی چند کوچه آن‌سوتر را نشان می‌دهد؛ ناعمه دارد می‌رود سراغ احسان.
 بعید می‌دانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیده‌اند من اینجا هستم؟!🤨😳

به حسین می‌گویم: اشکالی نداره، اگه می‌تونی با کمک بچه‌های بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زنده‌ش به درد می‌خوره.
-باشه عباس جان، مواظب خودت باش.

این‌بار می‌روم روی خط حسن. به حسن هم می‌سپارم با سیدحسین دست بدهد برای زدن مرد.
حسن می‌گوید: عباس خیلی دور شدی. نمی‌تونم ببینمت.

برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. از دور، خیلی دور، سایه مبهم حسن را می‌بینم و نفس راحتی می‌کشم. دوباره خیره می‌شوم به روبه‌رو: حسن حتما مَرده رو پیدا کن! یا علی!

هوا سرد است؛ انقدر سرد که در خودم جمع می‌شوم و از دهان و بینی‌ام بخار بیرون می‌آید. قدم‌هایم را تند و سریع برمی‌دارم که گرم شوم.
کوچه شبیه یک تونل تاریک و سرد است؛ بی‌انتها. بدنم کوفته است؛ نمی‌دانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خسته‌ام. 

دستانم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم که گرم شوند. تندتر می‌روم. یک نگاهم به روبه‌روست و یک نگاهم به نقشه جی‌پی‌اس. ناعمه می‌پیچد و من هم به دنبالش.

موقعیتم را برای جواد می‌فرستم و می‌گویم: سریع بیا اینجا.

صدای فش‌فش از بی‌سیمم می‌شنوم و صدای مسعود را میان همان فش‌فش. کلمات مبهمی می‌گوید که میانشان تنها نام خودم را می‌فهمم.
صدای محسن را. محسن هم دارد من را صدا می‌زند. فکر کنم دارد داد می‌زند و من به سختی می‌شنوم: آقا... آقا...
سرخ شده حتماً، مثل همیشه.

این که صدای محسن و مسعود به من نمی‌رسد، یعنی یک نفر اینجا دارد با جمینگ، در امواج بی‌سیمم اختلال ایجاد می‌کند. در چنین موقعیت‌های بهم ریخته‌ای البته، معمولا بچه‌های خودمان این کار را می‌کنند؛ اما هیچ‌وقت در بی‌سیم خودمان اختلالی پیش نمی‌آید...😒

محسن باز صدایم می‌زند و من نمی‌شنوم. صدای جواد هم در نیامده.
قدم تند می‌کنم به سمت ناعمه؛ نزدیک‌تر می‌شوم و نزدیک‌تر. روی اسلحه‌ام سوپرسور می‌بندم.
حاشیه کوچه، باغچه هست و شمشاد. از پشت درختان و شمشادها، انقدر فاصله‌ام را کم می‌کنم که از ناعمه رد شوم و بتوانم مثل یک شکارچی، دست بیندازم و لباسش را بگیرم و بکشمش میان همان شمشادها.

جیغ کوتاهی می‌زند و می‌افتد روی زمین. هنوز بلند نشده که لوله اسلحه‌ام را می‌گذارم روی سرش: تکون نخور!
می‌خواهد برگردد؛ اما با فشار اسلحه مانعش می‌شوم. دستانش را بالا می‌گیرد و عصبی می‌خندد: تو عباسی؟

یخ می‌زنم. از کجا من را می‌شناسد؟! هیچ برخوردی در پرونده سمیر با او نداشته‌ام... مگر این‌که... پازل سریع در ذهنم تکمیل می‌شود.
فرار کردنش در پرونده سمیر، تیم ترورم و هماهنگی‌اش با تیم عملیاتی محسن شهید...
ناعمه آمده بوده برای تمام کردن کار من؛
همان‌طور که من کمر همت بسته‌ام برای تمام کردن کار او...

سوالش را بی‌جواب نمی‌گذارم و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمی‌آورم. صدای باز شدن دستبند را که می‌شنود، باز هم می‌خندد: دلم برات می‌سوزه. نمی‌دونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟😏


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 ☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️ 🌸 🌸 🌸 ...🌸 🌸 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 فقط خواستم بگویم: با آنهاکه‌دوستت‌ندارند هیچ‌نسبتی‌ندارم...! 🤍 #حضرت‌پدر السَّلامُ عَليکَ يا اَم
💔 بیراهه بود راه، بدون هدایتت؛ تنها صراط نورِ شما مستقیم بود ..‌. السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ‏خبرهای خوب برای آدم‌های خوب در راهه! . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همگي رهگذر هستیم به کسي كينه نگيريد دل بي كينه قشنگ است به همه مهر بورزيد به خدا مهر قشنگ است ، بشناسيد را هركجا ياد خدا هست، هركجا نام خدا هست سقف آن خانه قشنگ است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سلام فرمانده اونم در خفقان باکو (آذربایجان) در گلزار شهدای قم اجرا شد👌 با روبستن چهارتا نونهال واقعا هم غیرت میخواد هم جرأت و هم عشق ..💪 چقدر زیباس این تلاش! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 بهترین نسخه عربی که دیروز در منتشر شد👌👌 🔹چند گروه عراقی و بحرینی و ... سلام فرمانده را به عربی خوانده بودند که هر کدام هم زیبایی خودش را داشت🙏 🔹اما این نسخه را که بچه‌های لبنان خوانده‌اند هم اشعار قویتری دارد و هم نزدیک‌تر است به تمامی مضامینی که در شعر اصلی وجود داشته از توجه به امام زمان (علیه السلام) تا انقلاب و حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبری (دام ظله) و... 👌👌👌 📌اوج شعر وقتی که ناگهان فارسی می‌شود و دوباره به عربی برمی‌گردد👏👏 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سه راننده، حریف پرکاری حاج قاسم نمی‌شدند گاهی اوقات، 3 راننده برای حاج قاسم عوض می‌کردیم. راننده‌ها خسته می‌شدند، اما او همچنان کار می‌کرد. خودش می‌گفت: "از ابتدای صبح که هوا تاریک است، از خانه بیرون می‌آیم و شب، وقتی به خانه برمی‌گردم که بچه‌هایم خوابند و نمی‌توانم آن‌ها را ببینم " سردار حسنی نفس بلندی می‌کشد و می‌گوید: «آخرین بار، 3 روز قبل از شهادتش به کرمان آمد. سه‌شنبه، کرمان بود. چهارشنبه رفت تهران. پنجشنبه در لبنان و سوریه بود و سحرگاه جمعه، در عراق به شهادت رسید. اینقدر پرکار بود. یکی از دوستان به سردار گفته‌بود: اینقدر ندو. اینقدر خودت را خسته نکن حاج قاسم در جوابش گفته بود: "من اگر ندوم، نیروهایم راه نمی‌روند. من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند" می‌گفتند در آخرین جلسه‌ای که پنجشنبه در سوریه برگزار کرد، ازساعت 8 صبح شروع کرده بود و به غیر از نماز و ناهار، تا ساعت 3 بعدازظهر برایشان صحبت کرده بود. تاکید کرده‌بود: "همه بنویسند. هرچه می‌گویم، بنویسید. منشور 5 سال آینده را دارم برایتان می‌گویم." حاج قاسم گفت و نیرو‌ها نوشتند؛ از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با همدیگر و... بعد از جلسه سوریه، برای دیدار با سیدحسن نصرالله به لبنان رفت و بعد از آن هم،به سمت عراق و شهادت آخرین دست‌نوشته حاج قاسم، در آن نوشته‌بود: "خداوندا مرا پاکیزه بپذیر. خداوندا عاشق دیدارتم... " بعد از شنیدن خبرشهادتش، آن دست‌نوشته را جلوی آینه محل استراحت سردار در مقرشان در سوریه دیدند. به تاریخ 12 دی‌ماه، چند ساعت قبل از پرواز به سمت عراق بود. 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 نماز یکشنبه ماه ذی القعده🌹
آخرین یکشنبه ماه ذیقعده را از دست ندهید...
💔 غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند رفیقهای در آغوش هم گریسته را ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت269 صورتش را از
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


سوالش را بی‌جواب نمی‌گذارم و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمی‌آورم. صدای باز شدن دستبند را که می‌شنود، باز هم می‌خندد: دلم برات می‌سوزه. نمی‌دونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟😏

 می‌رود روی اعصابم؛ اما نشنیده می‌گیرم حرفش را. می‌دانستم پشتم خالی ست. می‌دانستم در این پرونده تنها هستم.

می‌گویم: به جهنم، مهم این بود که کار تو تموم بشه.😏
-چطوری مثلا؟

-نوچه‌های تو توی سازمان ما مثل دندون خرابن، میندازیمشون دور. بقیه سالمن، انقدر هستن که تو نتونی در بری.

می‌خندد؛ باز هم...
می‌خواهم بی‌سیم بزنم به جواد که بگوید مامور خانم بفرستد برای بردن ناعمه؛ اما جواد را می‌بینم که دارد می‌آید همین طرف. برایش دست تکان می‌دهد و من را می‌بیند.

سر می‌چرخانم به سمت ناعمه تا حواسم به ناعمه باشد.

صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. 
خیلی نزدیک است.
می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند.
یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود.
 از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. صدای خودم در سرم می‌پیچد: ...

برمی‌گردم؛ فقط کمی. به اندازه‌ای که ببینم صاحب آن دست و آن چاقو که بود.
چشمان  در تاریکی برق می‌زنند؛ قطراتِ عرقِ روی پیشانی‌اش هم.
ساکتِ ساکت است. شوخی‌ها و جوک‌هایش ته کشیده. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود؛ اسلحه نزدیک است از دستم بیفتد؛ اما با ته‌مانده رمقم می‌گیرمش.

 جواد چاقو را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. هم‌زمان دارم ذوب می‌شوم...می‌سوزم.
خون می‌جوشد در حلقم. صدایی تولید نمی‌شود برای یا حسین گفتن.

کمیل مانند مادری که به بچه‌اش حرف زدن یاد می‌دهد، چندبار ذکر یا حسین را تکرار می‌کند و من همراهش لب می‌جنبانم فقط. تلوتلو می‌خورم و وزنم می‌افتد روی دیوارِ کنارم. 
می‌خواهم خودم را جمع کنم که جواد دوباره چاقو را فرو می‌کند میان دنده‌هایم. نفس کشیدن از یادم می‌رود کلا. 

دوست دارم برگردم بگویم بیچاره، آن ریه را قبلا یک ترکش پاره کرده بود، لازم نبود به خودت زحمت بدهی. نمی‌توانم بگویم.
دوباره چاقو را بیرون می‌کشد. بجای هوا در ریه‌هایم خون جریان پیدا می‌کند و از دهان و بینی‌ام بیرون می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند و روی زانو می‌افتم.
می‌افتم و جواد، آخرین ضربه‌اش را می‌زند به سینه‌ام. می‌شکافدش. با صورت می‌افتم داخل جوی آب کنار خیابان؛ اما با دست کمی به زمینِ نمناکش فشار می‌آورم تا بلند شوم. 

انگشتم را روی شاسی بی‌سیم بسیج فشار می‌دهم. یک فشار طولانی، یک کوتاه، دوباره یک طولانی. فششش... فش... فششش. این می‌شود علامت کمک.

ناعمه را که حالا بلند شده و ایستاده، تار می‌بینم. جواد هیچ حرفی نمی‌زند؛ اما ناعمه این را می‌فهمد که باید فرار کند. می‌دود از میان شمشادها بیرون. دو انتخاب دارم، یا جواد یا ناعمه.
 نمی‌توانم بچرخم سمت جواد. مطهره کنار جوی آب نشسته و نگران نگاهم می‌کند. می‌خندم. 
من خوبم؛ فقط کمی خسته‌ام، همین. خودم را به سختی بالا می‌کشم؛ انقدر بالا که سر و دستم از جوی آب بیرون باشد. 

اسلحه را در دستان بی‌رمقم فشار می‌دهم. خون چسبناکش کرده. جمله حاج حسین در ذهنم پژواک می‌شود: با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دستات هم شلیک نکن. دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره.

دستم می‌لرزد و چشمم سیاهی می‌رود. تمام زورم را جمع می‌کنم تا لبم را تکان بدهم: یا مولاتی فاطمه اغیثینی...

انگشتم می‌لغزد روی ماشه. دیگر نمی‌بینم چه شد. تنها شبحِ تار ناعمه را می‌بینم که می‌افتد روی زمین. صدای فریاد مصطفی را از بی‌سیمم می‌شنوم؛ اما نمی‌فهمم چه می‌گوید.
صدای سیدحسین را... همه محو می‌شوند.

کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول