eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
- 🔗💔🌻 ' هیچوقت آرزو نکن جاۍِ کسے باشۍ! تلـاش کن روزۍ برسه که دیگران؛ تلـاش کُنن جاۍِ تو‌ باشن!(:🌼 ✨↵ ... ˹➺💞@aah3noghte💞˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 وقتی حالشان را پرسیدیم، زیر لب گفتند: "سرِ خُم مے سلامت شکند اگر سبویی" و خوشحال بودند که امام خمینی سالم هستند 6تير1360 سالروزنصرت الهی درترورنافرجام امام خامنه ای درمسجدابوذر بدست منافقین ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت270 سوالش را بی‌
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!🥀

مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. 
می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: بگو یا حسین!

دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم داخل جوی آب؛ مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد.

کمیل می‌گوید: دیگه تموم شد. فقط بگو .
لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود. خسته‌ام؛ خیلی خسته.

به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد: الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده. نترس، تو از مایی...

-دارند یک به یک و جدا می‌برندمان، شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان...
ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم، دارند یک به یک به منا می‌برندمان...


آرام می‌شوم. هیچوقت در عمرم اینطور آرام نبوده‌ام. لبخند می‌زنم و لب‌هایم را تکان می‌دهم: ...



‼️ یازدهم: حدیث دیگران...

" "

ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشین‌هایی که در پارکینگ هستند، نگاهم می‌کند. انگار او هم دارد از من می‌پرسد عباس کجاست؟
اصلا انگار این چند روزه، همه دنیا از من همین سوال را می‌پرسند؛ و من جوابی ندارم برایشان.😔

چراغ‌ها و شیشه‌های ماشین خرد شده و بدنه‌اش جا به جا تو رفته. انگار سال‌هاست کسی سراغش نیامده و فراموش شده. 
شاید اصلا باید فراموش بشود... من هم نمی‌دانم چرا آمدم اینجا.
آمده‌ام ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم که چه بشود؟ نمی‌دانم.

یک عروسک روی صندلی عقب نشسته است؛ یک گربه با پیراهن صورتی. یکی مثل همان که عکسش روی در اتاق دخترم بود.
حتما آن را خریده برای آن دخترک سوری؛ .
 الان عروسک نشسته روی صندلی عقب و من را نگاه می‌کند، او هم دارد می‌پرسد عباس کجاست؟
دارد می‌پرسد کِی عباس می‌آید که من را ببرد با سلما بازی کنیم؟

از شیشه شکسته عقب، دست دراز می‌کنم به سمت عروسک. خرده‌شیشه‌ها ریخته روی بدن مخملی‌اش. برش می‌دارم و می‌تکانمش.

 طلبکارانه نگاهم می‌کند و سوالش را تکرار: عباس کجاست؟
حتی اگر ناعمه را پیدا نمی‌کرد هم خیلی وقت بود که حکم قتلش امضا شده بود؛ خودش هم می‌دانست.
شاید حتی می‌دانست چطور قرار است بکشندش. هرچه هست، من مطمئن شدم آن شب اگر عباس را تنها گیر بیاورند، ترورش حتمی ست.
برای همین به کمیل گفتم پشت سرش برود و حواسش باشد به عباس. وقتی دیدم یک‌نفر از دل جمعیت، کمیل را زد و زمین‌گیر کرد، مطمئن شدم امشب می‌خواهند تیر خلاص بزنند به عباس.

کمیل زخمی را سپردم به خدا و دنبالش رفتم؛ دنبال آن نامردی که کمیل را زد تا پشت عباس کامل خالی بشود. توی تاریکی نمی‌دیدمش.

وقتی رفت داخل کوچه‌های باریک و خواست سوار یک ماشین بشود، دیدمش. خود نامردش بود. جواد.
جواد قرار بود ت.م احسان باشد، ولی شرط می‌بندم با خود احسان هماهنگ بود برای گزارش دادن به عباس. برای همین بود که به عباس آدرس غلط داد و گفت میدان فردوسی.
عباس اما از او زرنگ‌تر بود. موقعیت احسان را فهمید و رسید به ناعمه.

توی آن ماشین لعنتی، همان که جواد سوارش شده بود، یک آدم نامرد دیگر را هم دیدم که همه بدبختی‌ها زیر سر او بود؛ ربیعی.😒
مردک بی‌شرف، خودش آمده بود کف میدان که مطمئن شود خوش‌خدمتی‌اش را کامل انجام داده. من خواستم دور از چشم ربیعی بروم دنبال جواد؛ اما گمش کردم.

اگر ربیعیِ لعنتی با آن دوتا بادیگاردِ بی‌شاخ و دمش آنجا نبودند، من همان وقت کار جواد را تمام می‌کردم.
ربیعیِ بی‌شرف دستور داده بود روی موج بی‌سیم عباس اختلال ایجاد کنند؛ شاید چون حدس می‌زد ما، من و محسن، فهمیده‌ایم عباس در خطر است و ممکن است به او هشدار بدهیم.
همین هم شد که هرچه داد زدیم و گفتیم از بچه‌های بسیج جدا نشود، نشنید. تا با بسیجی‌ها بود نمی‌رفتند سراغش.
تنها که شد زدندش.
جوادِ پست‌فطرت از پشت زدش. کاش زودتر فهمیده بودم ربیعی دارد کارد تیز می‌کند برای قربانی کردن عباس. حتما باید یک عباس هزینه می‌دادیم تا موش کثیفی مثل ربیعی و دار و دسته‌اش را گیر بیندازیم.

با ظرافتی که از خودم سراغ نداشته‌ام، خرده‌شیشه‌ها را از لباس و بدن عروسک برمی‌دارم. یک خرده‌شیشه، پوستم را می‌خراشد و می‌سوزاند.
خون کمرنگی از میان پوستم می‌زند بیرون. انگشت به دهان می‌گیرم که خونش بند بیاید. بی‌خیال گرفتن ماشین از پارکینگ می‌شوم. عروسک به دست، راه می‌افتم به سمت آسایشگاه سلما. می‌ترسم....


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
💔 آنکه فهمید چه لباسی به تن کرده! برای یکی از بچه‌ها توی دوره تربیت پاسداری نوشته بود: سلام برادر! خیلی از بچه‌ها قدر این شب و روزها را نمی‌دانند و نمی‌دانند که این چه نعمتی است که نصیب‌شان شده و به تبع از آن استفاده مطلوب نمی‌برند. ان شاءالله که شما برادر بزرگوار کسی باشی که در نزدیک کردن ظهور امام زمان(عج) نقش داشته باشی. جزو کسانی باشی که آقا روی شما حساب کشیده. کسی باشی که واقعا منتظر آقاست... سالروزولادت ... 💞 @aah3noghte💞
هروقت‌بیکـارشدۍیہ‌تسبیح‌بگیردستت‌وبگو: اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج!"🌿 هم‌دل‌خودت‌آروم‌میگیرھ... هم‌دل‌آقا‌کہ‌یکےداره‌براۍظھورش‌دعامیکنھ!(꧇♥️ 🖇¦↫ ... 💞@aah3noghte💞
💔 ‏{وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ} ‏می‌خوای از خدا عذرخواهی کنی؟ قبل اذان صبح بیا! . ... 💞 @aah3noghte💞
آیت‌الله‌مجتھدی: اگر دیدی نمازتان به شما لذت نمےدهد قبل از تکبیر و شروع نماز بگویید : صلےالله‌علیك‌یااباعبدالله‌الحسین"؏"♥️' آن نماز دیگر عالے میشود!(:✨ 『 ¦ 🔗🍃』 ... 💞@aah3noghte💞
💔 جامعه ای که در آن گروهی سیر و گروهی گرسنه باشند جامعه اسلامی نیست سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یاد باد... روزگاری مردی در این خاڪ مےزیست که تشنه بود مےگفت: "* هر انسانی اگر بپرسد که من برای چه به دنیا آمده ام ؟ می گویم : برای تلاش پرنبرد و پر رنج در راه خویشتن و انسانیّت." مےخواست برای خدا کار کند و از مردم انتظار داشت نقدش کنند ، بااینکه جای هیچ انتقادی در اعمالش نبود مےگفت: "من برخورد تلخ را به برخورد شیرین ترجیح می دهم ." و تشنه بود مےگفت: "* شهادت در راه آرمان الهی ، ماست . آیا شنیده ای عاشقی را از معشوق بترسانند ؟" شهادت، هدفش بود.. و مےگفت: " ، برای یڪ ، وسیلہ است اما براےیڪ چیزےاست شبیہ هدف؛ اگر نگویم هدف است." ما هنوز برای شناخت اندر خم یک کوچه ایم... بهشتی را امام خمینی ره شناختند که وقتی خبر شهادتش را شنیدند ، فرمودند: ”بهشتی یک بود برای ملت“ به راستی که بهشتی در زمان خودش عمارِ ولیّ فقیهش بود.... 🌹 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت271 کمیل بالای
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 




عروسک به دست، راه می‌افتم به سمت آسایشگاه سلما. می‌ترسم....

می‌ترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش.😔
مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگ‌پریده‌اش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. 
رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد.
مثل بچه‌ها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هق‌هق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم.
من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد.
پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفه‌های خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد.

می‌ترسم روبه‌رو بشوم با سلما؛ اما بی‌خیال ترس‌هایم می‌شوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا می‌خواسته، این بوده که سلما شب‌ها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد...


" "

من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ می‌شود بعداً؛ اما فکر نمی‌کردم خودم باید کارش را تمام کنم.
راستش از او می‌ترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود.
 می‌ترسیدم نگاهم کند و سایه خیانت را پشت چهره‌ام و در چشمانم ببیند.😔
اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمی‌کرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم می‌کرد، با آرامش تهدید می‌کرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمی‌شود و اگر اشتباه کنم هم من را می‌بخشد، باز هم می‌ترسیدم از او.
حتی گاهی از دلسوزی‌هایش هم می‌ترسیدم؛ از این که برادرانه با ما می‌ساخت و هرکاری که می‌کردم، از کوره در نمی‌رفت. 

محسنِ بی‌دست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن می‌سپرد، محسن یک آدم دیگر می‌شد.

من از عباس می‌ترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص می‌کرد و جراتم می‌داد که دروغ بگویم به عباس.
 از ترس می‌مردم و زنده می‌شدم وقتی به دروغ می‌گفتم عامل حمله به صالح را گم کرده‌ام، یا احسان را.

آن شب هم اگر بسیجی‌های تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمی‌زدند، من هیچوقت مجبور نمی‌شدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سخت‌ترین کار زندگی‌ام.
من فقط قرار بود کمیل را بزنم و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زده‌ام.😐

ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا می‌کند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمی‌آید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجی‌ها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب.
اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمی‌کرد، من هیچ‌وقت خودم را با عباس درنمی‌انداختم.
تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود.
 برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکی‌اش باشم. روی من حساب کرده بود.
 برای همین وقتی از دور دید دارم می‌روم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود.
همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمی‌خواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم می‌لرزید. داشتم می‌مُردم از ترس و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. می‌ترسیدم؛ چون می‌دانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریخته‌اند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند.

آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند.
 ترس وادارم می‌کرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست.
 دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش می‌رفتم، یک ضربه دیگر زدم.
برگشت نگاهم کرد.
 نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت می‌پرسید داری چکار می‌کنی با خودت جواد؟
داشت می‌پرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریه‌ی آسیب‌دیده‌ام فرو کردی؟
 شاید هم فقط می‌خواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
💔 محبوب من! من با شما حرف هايي دارم كه با كلمات نميشود گفت… ثم قبل الضريح سپس ضريح را ببوس....✨
💔 ‏آقا امام صادق(علیه‌السلام) فرمودن: کوه کندن از دل کندن راحت‌تره! تحف العقول، ۱، ۳۵۸
💔 نمـــاز : ملـاقات با خداست! برای این ملاقات آماده شو؛ عطری بزن، لباسـی عوض کن، مسواکی بزن، سجاده قشنگی پهن کن، آراسته و شیک توی این جلسه ی دونفره حاضر شو. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 در روز چهارشنبه،روز زیارتی ولی نعمتمون دعاگوی همه اعضاء محترم در صحن و سرای بهشتی امام الرئوف هستیم🙏🌺 شما فرستادید🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 امام زمان صبح به عشق ما چشم باز میکنه ... این عشق فهمیدی نیست ... بعد ما صبح که چشم باز میکنیم به جایِ عرضِ ارادت به محضر آقا ، گوشیمونو چک میکنیم!🙂💔 - زشته نه!؟🥀 💔¦↫" 🍃¦↫" 💔¦↫... 🍃¦↫ 💞@aah3noghte💞
💔 بھش‌میگۍ‌حجاب، میگه‌نماد‌فقره! ولۍ..‌ خودش‌یه‌شلوار‌پوشیده‌ همه‌جاش‌پارسـت آیا‌این‌نماد‌ثروتہ؟ بہ‌خودت‌بیا‌🚶🏾‍♂! 🖇📓¦⇢ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام جواد علیه السلام : هر کس موقعیت شناس نباشد، جریانات او را می‌رباید و هلاک خواهد شد شهادت امام جواد ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت272 عروسک به د
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



داشت می‌پرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریه‌ی آسیب‌دیده‌ام فرو کردی؟
شاید هم فقط می‌خواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔

برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود.
می‌ترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاری‌تر زدم؛ به سینه‌اش. 
دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان می‌داد که نگذارم من را بکشد.
هیولای ترس داد می‌زد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت...

افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد.
دیگر نمی‌توانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم.
هنوز می‌ترسیدم از او؛ تا وقتی تکان می‌خورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباس‌هایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از  نمناک بود.
دیگر نمی‌توانست بیاید سراغم؛ اما باز هم می‌ترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمی‌کرد.
نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان...




" "

هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدول‌های خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. 
حتما سرما می‌خوردی؛ هوا بدجور سوز داشت.
نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. 
اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار.
با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس می‌کشی، خسته‌ای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند.
هیچ‌وقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت می‌کشیدی.
 نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟

چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم.
لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس.

من باز هم می‌ترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
تو این بار قاطع‌تر و محکم‌تر گفتی: مطمئن باش.

طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم می‌آوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من  شده بودی.
تا دل  می‌رفتی،
سخت‌ترین ماموریت‌ها را در  می‌گذراندی،
زخمی می‌شدی، حتی  هم می‌شدی؛ اما  نه.
 برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود.
مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمی‌افتد برایت. تویی که از پس داعشی‌های وحشی برآمده‌ای، مگر می‌شود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟

داشتم شب را می‌گفتم...
چهره‌ات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستاده‌ای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. 
نمی‌دانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی.
باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی.
من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. می‌خواستی تنها بروی سراغ .🥀

وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده.
 اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت می‌کرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.😔


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول