eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 قابل توجه زائران کربلا خواهش این شهید را به یاد داشته باشید! می نویسد: چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت کربلا از این دنیا می روم، خواهش میکنم که ان شالله بعد از آزادی کربلا عکس مرا به عنوان امام حسین علیه السلام به کربلا ببرید...🥀 شهید علی (قربانعلی)شرفخانلو ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفدهم» زنگ زد. چند ثانیه بع
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هجدهم» هادی خشکش زد. دید واقعا تمیزه. حتی شلوار باباش هم شلوار دو روز پیش نبود و انگار یه نفر عوضش کرده بود! پرسید: کی اینجا بوده؟ اوس مصطفی با بی میلی و چندش گفت: مگه کسی هم برامون گذاشتی که به ما سر بزنه؟ هادی با تعجب گفت: نکنه مَرضی ... اوس مصطفی گفت: از خدا خواسته بودم محتاج تو نشم. ازش خواسته بودم دیگه رنگ و روت نبینم. بازم به معرفت و عقلِ نداشته این دختره زبون بسته ... هی ... الهی قربون حکمتت برم خدا ... اگه پسرِ بی وجود میدی، دخترِ مهربون هم میدی ... هادی خیالش راحت شد. از کنار باباش بلند شد. تشت و لوله را با خودش برد بیرون. هنوز صدای باباش میومد که داشت سرکوفتش میزد. اما دیگه گوشش کار نمیکرد. رفت سراغ مرضیه. مرضیه تا دید هادی اومد طرفش گفت: تَلیز بود؟ هادی که حالی داشت که نمیدونست گریه است یا خنده ... خوشحالیه یا شادی ... به آبجی گلش گفت: تمیزتر از وقتی که من گربه شورش میکردم. مرضیه با تعجب گفت: مگه تو گُلبه هم شستی؟ هادی گفت: آره ... گربه ... تا پریشب میشستمش. بیخیال. میگم مرضی شام چی داریم؟ یه چیزی ... سرِ دستی درست کردند و خوردند و یه کاسه هم دادند اوس مصطفی. مطابق معمول، مرضیه دو سه متری داداشش دراز کشید. تسبیحش تو دستش بود و تند تند یه چیزی تو دلش میگفت و دونه های تسبیح رو رد میکرد. هادی هم سرش تو گوشیش بود. یه ربع نگذشته بود که دید مرضیه خوابش برده. انگار یک ساله که خوابه. از بس خسته و عمیق خوابیده بود. هادی همینجوری تو گوشیش بود که یهو تو واتساپ زنگ خورد. نفری بود که صبح باهاش حرف میزد. هادی رفت تو حیاط و شروع به حرف زدن کرد. هادی گفت: چیه بچه؟ صدا گفت: هادی خان سلام. بدبخت شدیم. هادی وایساد سر جاش و گفت: چی شده؟ صدا گفت: شما صبح درگیر شدید؟ هادی گفت: نمیشد با مذاکره حلش کرد. طرف داشت هممونو به فنا میداد. صدا گفت: ببخشید ... نمیخواستم من خبر بد بدم ... شرمندم ... اما ... هادی با عصبانیت گفت: بمیر ببینم چی شده؟! صدا حرفی زد که هادی همونجا خشکش زد و زمینگیرش کرد. گفت: تو تلوزیون ... شبکه استانی ... گزارش قتل وحشیانه از سه تا جنازه ای پخش کرده که براتون میفرستم. هادی خان! وقتی اسم و عکس جنازه ها رو پخش کرد، دیدم همون سه نفری هستند که شما ... هادی هول شد. عرق کرد. نفس نفس میزد. یه لحظه تماس قطع شد. دید همون لحظه از گوشی نظر دارن زنگ میزنند. برداشت و گفت: بله! دید نظره. نظر گفت: هادی خان شما اون سه تا نامردو کُشتی؟ هادی با عصبانیت دستشو به سرش کشید و گفت: نظر نمیدونم ... همین حالا خودم فهمیدم ... نظر من نزدم که بمیرن! نظر که صداش معلوم بود گرفته است و خیلی حال خوبی نداره گفت: اما اونا بدون اجازه شما مُردن! آقا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ اینو که گفت، هادی دید موتی اومده پشت خط! همون لحظه همه عالم و دنیا ریخته بودند سرِ هادی. هادی به نظر گفت: دیگه زنگ نزن. هر کاری داری واتساپ! گوشیو قطع کرد و رفت رو خط موتی. گفت: تو دیگه چه مرگته موتی؟ موتی که انگار عزرائیل رو سینه اش نشسته بود با وحشت گفت: هادی خان چه خاکی بریزیم تو سرمون؟ هادی هم با عصبانیت گفت: غلط کردی که بهم زنگ زدی! هر کاری داری بیا واتساپ! اینو گفت و این یکی گوشیش خاموش کرد. رفت سراغ گوشی دومش و مستقیم رفت تو واتساپ. دید صدتا پیام براش اومده. همه هم فقط یه پیام. فیلم گزارش پلیس از یه قتل عام وحشیانه گروهی در یکی از ساختمان های تجاری که متهمان شناسایی شدند و تحت تعقیب هستند! هادی رنگش شد مثل گچ! مثل دیوونه ها دور خودش میچرخید. همه لات و لوتا ریخته بودند صفحه هادی و میگفتند چه خاکی تو سرمون کنیم؟ و هادی ... واویلا... بیچاره تر از همیشه ... با سه تا قتل تو پرونده اش... از نوع وحشیانه ... و هویت شناخته شده ... و از همه بدتر ... تحت تعقیبِ پلیس سراسر کشور! رفت سراغ کمد لباسش. یه ساک ورزشی کوچیک برداشت و شروع کرد یه مشت خنزر پنزر برداشتن. تند تند نفس میکشید و هر از گاهی برمیگشت و به صورت مثل ماهِ آبجی مرضیه که یه گوشه خوابیده بود، نگاه میکرد. بغضش گرفته بود. می‌دونست خیلی فرصت نداره. دو تا گوشیش خاموش کرد و سیم کارت دوتاش درآورد. بازم گشت و یکی دو تا لباس دیگه هم برداشت. دنیا براش تنگ شده بود. حس میکرد هر لحظه ممکنه بریزن تو خونه و با بی آبرویی دستگیرش کنند. رفت سراغ یکی از کمداش. دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
YEKNET.IR - zamine - 07 safar 1443 - narimani.mp3
11.07M
💔 🌴گفتم بزار بیام گفتی نه 🌴گفتی نیا پیشم گفتم چشم 🎤 👌بسیار دلنشین ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 صحن حضرت زهرا خانه پدری آب خنک آبسردکن به یاد کسی که تموم آب های جهان، مهریه مادرش بود ولی خودش از آب محروم
شهید شو 🌷
💔 #سفرنامه بریم زیارت حضرت پدر❣
💔 پدرِ خاڪ (ابوتراب)! پسرت خاک نشد😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا