eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و دوم» سربازه گفت: مسا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و سوم» فقط هادی دعا میکرد به شیراز و اطراف شیراز نره. دیگه هر جا میخواست بره، مهم نبود. چند ساعتی استراحت کرد. زیر تن و بدنش خیلی سفت و غیرهموار بود. خیلی اذیت شد. تصمیم گرفت از اون ماشین پیاده بشه. وقتی راننده وسط راه ایستاده بود، هادی آروم پیاده شد و سوار یه ماشین دیگه شد. در طول سه روزی که داشت فرار میکرد، چهار پنج تا ماشین عوض کرد و به نوعی آواره بیابون و جاده ها بود. خودشم نمیدونست داره چیکار م یکنه و کجا باید بره؟ تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد. دید فاصله اش تا شمال که خیلیه. شرق هم که نمیشه رفت و موتی گفته بود اصلا اون ور نرو. جنوب و بندر هم که فایده نداشت و حتی ممکنه اونجا زودتر گیر بیفته. فقط مونده بود مسیر غرب. ولی پولی در جیب نداشت که حتی یه ساندویچ ساده بخوره. به خاطر همین میدونست که روی بلدچی و قاچاقچی و این مدل آدما نمیتونه حساب کنه. شب روز چهارم فرارش بود. نیمه های شب. ساعت حدودا سه و نیم صبح. با سیل جمعیت حرکت کرده بود تا اینکه با این ماشین و اون ماشین کردن، خودشو رسوند به مرز. رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید. سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شده. دومی پر شده ... سومی پر بود ... همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی ... دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد. و دیگه بعدش نفهمید چی شد. از خستگی غش کرد. ولی ... ای داد ... میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد! هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟ وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد. جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود: «السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا» ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و سوم» فقط هادی دعا می
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و چهارم» وسط کیا؟ وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن!😐 خستگی چند روز تو تن و بدن هادی باعث شده بود طوری بخوابه که انگار کاملا خاموش شده و هیچ ربط و تعلقی به دنیا نداره. تا اینکه احساس کرد یکی داره صداش میکنه: آقا ... آقا ... برادر ... با شمام ... هادی با اینکه هنوز چشماش کامل باز نشده بود، دید یه نفر نشسته کنارش و داره آروم صداش میکنه. دوباره چشماشو باز کرد. یه کم با دستاش چشماشو مالوند. متوجه شد هوا روشن شده و هیچ کس دور و برش نیست. شوکه شد. یهو از سر جاش بلند شد. اون مرده گفت: نترس آقا ... چیزی نیست ... خیلی خسته بودین ... هادی پرسید: ساعت چنده؟ اون مرد که حدودا چهل و پنج شش ساله بود گفت: از ده صبح گذشته. داره کم کم میشه ده و نیم. دیدم داری تو خواب حرف میزنی ... گفتم بیدارت کنم. هادی یه نگا به چشمای مرده انداخت و گفت: چی میگفتم؟ مرده گفت: نمیدونم ... خیلی مفهوم نبود ... کلمه قتل ... فرار ... کشتن ... یکی دو تا هم اسم گفتی ... هادی خودشو جمع و جور کرد و پرسید: اسم کیا؟ مرده گفت: گفتی بابا ... گفتی آبجی ... نمیدونم گفتی مرضیه یا یه اسم دیگه ... همینا یادمه ... هادی میخواست ساکشو برداره و بزنه به چاک که مرده گفت: یه کم آروم باش ... بشین حالا ... بشین تا یه کم نذری برات بیارم ... یه چایی بزن ... یه کم حرف بزنیم ... بشین تا برگردم. هادی همونجا نشست. مرده رفت و بعد از دو سه دقیقه برگشت. یه کاسه آش خوشمزه با یه قاشق یه بار مصرف و دو تا لیوان چایی و پنج شیشتا قند و یه تیکه نون برداشت و با خودش آورد. گذاشت جلوی هادی. هادی تا چشمش به اینا خورد، انگار چشمش به طبقات غذای بهشتی خورده! چنان همشو سر کشید و خورد که دل مرد سوخت و رفت یه کاسه دیگه و دو تا چایی دیگه هم برداشت آورد. هادی با کیف و لذت همشو خورد. چایی ها هم خورد و حتی یه قطره چایی باقی نموند. اون مرد هم نگاش میکرد و از اینکه هادی اینجوی با ولع داره غذا میخوره، کیف میکرد. تا اینکه هادی غذاش تموم شد. مرده ازش پرسید: میخوای از مرز رد بشی؟ هادی گفت: آره. الان میشه رد شد؟ مرده جواب داد: آره اما ... مدارک و ویزا و گذرنامه و این چیزا باهاته؟ هادی که نمیدونست اعتماد کنه یا نه؟ با نوعی حالت تردید گفت: حالا یه کاریش میکنم. پس میشه رد شد؟ مرده گفت: حدسم درسته؟ چیزی باهات نیست؟ هادی دید مرد خوبیه. گفت: نه ... من هستم و این ساک ... که یه مشت خرت و پرت توشه. مرده گفت: پول چی؟ لابد پولم نداری! هادی لبخند تلخی زد و گفت: نه ... پولم ندارم ... خالیِ خالی ام. مرده فکری کرد و گفت: باشه. غمت نباشه. همین جا بشین تا بیام. مرده رفت. هادی هم یه نگاه به دور و برش انداخت. دید دو تا آخوند یه گوشه نشستن و دارن برنامه ریزی میکنند. دو سه نفر هم یه گوشه دیگه نشستند و دارن بسته بندی میکنند. تا اینکه دید مرده برگشت. مرده نشست و گفت: ببین برادر. مرز حوالی ساعت سه بعد از ظهر خیلی شلوغ پلوغ میشه. مخصوصا الان که دو سه روز بیشتر به اربعین نمونده و هر کی میخواد بره پیاده روی، باید فورا خودش برسونه نجف. یه سوال کنم راستش میگی؟ میخوام کمکت کنم؟ هادی گفت: بفرما! مرد گفت: تحت تعقیبی؟ ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله ‹وَكَفَىٰ‌بِاللَّهِ‌عَلِيمًا› همین‌بس‌که‌خدااِحوال‌ بندگانش‌رامیداند💛 #با_من_بخوان.
💔 وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا و از یکدیگر غیبت ننمایید، آیا یکی از شما دوست دارد گوشت برادر مرده ی خود را بخورد؟ سوره حجرات، آیه ۱۲ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ⭐️ بچّه‌های مؤمن تواصی به حق و صبر کنند. : بچّه‌های مؤمن، مسلمان، علاقه‌مند، هیئتی و به معنای واقعی کلمه قرآنی و اسلامی سعی کنند در محیط ، در محیط‌های گوناگون تأثیر بگذارند💪 محیط را به همان رنگی که خودشان به آن معتقد هستند منوّر کنند و ملوّن کنند. و این تواصی بر شما لازم است، برای ما لازم است. 👌 امروز، هم به ، تواصی کنید، هم به . نگذارید محیط، محیط خسته‌ای بشود، محیط ازکارافتاده‌ای بشود. ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و چهارم» وسط کیا؟ وسط
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و پنجم» مرد گفت: تحت تعقیبی؟ هادی جا خورد. چیزی نگفت. مرده وقتی سکوت هادی رو دید گفت: پس حدسم درسته. اما یه چیزی دیگه ... خب حالا به فرض از این مرز رد شدی ... مگه اون طرف کسی منتظرته؟ بعدش کجا میخوای بری؟ هادی چیزی نگفت. سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه گفت: نمیدونم ... ولی یه راهی پیدا میکنم. مرد گفت: نمیتونی. تو تا حالا عراق رفتی؟ میدونی چطوریه؟ میدونی چپ و راستش به کجا میخوره که میگی یه راهی پیدا میکنم؟ هادی گفت: نه ... من تا حالا تخت جمشید که بغل گوشِ شیراز خودمونه نرفتم. چه برسه عراق. مرد گفت: پس عراق از ایران برای تو خطرناک تر میشه. مگر اینکه ... هادی گفت: چی؟ مرد در حالی که فکر میکرد و به یه گوشه ای زل زده بود گفت: آهان ... ببین ... یه کاری کن ... من از اینجا ردت میکنم ... بدون مدرک و ویزا و ... یه کمی هم پولت میدم ... دستم تنگه اما شاید این چند دینار و پول ایرانی به دردت خورد. هادی گفت: دس خوش ... دم شما گرم ... اون طرف چیکار کنم بنظرت؟ مرد گفت: همین ... مشکل اصلی اون طرفه. ببین ... وقتی ردت کردم، میتونی بری و قاطی جمعیت بشی و بالاخره سر ازیه جایی دربیاری ... که البته فکر کنم عاقبت خوشیدر انتظارت باشه ... مخصوصا اگه عراقی ها بفهمند که مدارک نداری و یهو بفهمند که تحت تعقیب هم هستی که دیگه واویلا ... تیکه بزرگت گوشِته ... هادی گفت: پس چی؟ مرد گفت: یا اینکه ... وقتی ردت کردم، میری اون طرف و یه ماشین میگیری و مستقیم میری مشایه ... هادی با تعجب پرسید: مشایه کجاست؟ مرد خنده ای کرد و گفت: کجا بگم که بلد باشی؟ کاری به این کارا نداشته باش. وقتی رفتی، میری کیلومتر 12 جاده اصلی کربلا ... پیاده میشی و میگی با موکب شهدای بنی هاشم کار دارم. اونجا یه مردی هست به نام حاج اصغر. یه کم سفت و دشواره. اما مرد خوبیه. منم این طرف هماهنگ میکنم که وقتی آبا از آسیاب افتاد و یه کم جو زیارت و اربعین خلوت شد، راهنماییت کنه که از عراق بری کجا و چیکار کنی؟ هادی که جوری به لبای مرد نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از دهانش درمیاورد و میخورد، فورا گفت: بلده؟ مطمئنه؟ مرد بازم لبخندی زد و گفت: خاطر جمع باش. پیش بد کسی نمیفرستمت. ولی مراقب باش اذیتش نکنی. حرمتش حفظ کن. مرد خیلی خوبیه. کمکت میکنه. هادی گفت: باشه اما ... مرد گفت: اما چی؟ هادی گفت: چرا داری این کارو میکنی؟ مرد پرسید: کدوم کار؟ هادی گفت: من به کل عالم و دنیا مشکوکم. چرا داری به یه تحت تعقیب کمک میکنی؟ مرد گفت: خب نرو قربونت برم. نرو بمون همین جا تا برادرا بیان سراغت. اعتماد نکن. مگه مجبورت کردم؟ هادی گفت: نه... منظورم اینه که چرا یهو ... مرد گفت: یا استراحت کن تا سرحال تر بشی یا پاشو آبی به دست و صورتت بزن و یه چرخی بزن. ولی نه. اگه اینجوریه که تو میگی، چرخ نزنی بهتره. یهو عکستو دادن به همه جا و دردسر میشه. هادی گفت: پس چطور از مرز رد بشم؟ این که بدتره. مرد گفت: رد نمیشی. ردت میکنیم. بیا ... این چفیه رو بگیر ... ببند دور سرت ... بلدی عراقی ببندی؟ هادی گفت: فارسیش هم بلد نیستم ببندم! مرد دوباره خندید. به هادی نزدیک تر شد. سرشو گرفت و جلوتر آورد. چفیه رو خوشکل پیچید دور سرش و گفت: وقتی گفتم، اینو اینجوری بذار رو صورتت تا پیدا نباشی. هادی دید مرده داره خیلی خودمونی و خالصانه کمکش میکنه. دلش گرم تر شد. بعد از این همه روز، نفس راحتی کشید. هادی از همون اول که توی موکب بچه های ناجا بود، چفیه رو انداخته بود رو صورتش. مردم و چند تا سربازو آخوند و زائر و حتی چند نفر با لباس نیرو انتظامی و... میومدند و رفت و آمد میکردند و کسی کاری به هادی و چفیه ای که به صورتش بسته بود نداشت. تا اینکه مرده اومد سراغش و گفت: وقتشه. پشت سرم بیا. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و پنجم» مرد گفت: تحت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و ششم» هادی بلند شد و پشت سر مرد راه افتاد. اینقدر هادی ذهنش درگیر رفتن و رد شدن از مرز بود که حتی برنگشت نگاه کنه ببینه دیشب و اون روز کجا بوده و موکب متعلق به کدوم ارگان بوده؟ هیچ. فقط سرشو انداخته بود پایین و مثل یه بچه خوب، پشت سر مرده راه میرفت. رفتند و رفتند و از خیلی از مردم گذشتند. مردم به طرف سالن می‌رفتند اما هادی با اون مرده از یه مسیر دیگه رفتند. جایی دورتر که بعد از ده دقیقه پیاده روی، سر از پشت سالن درآورد. جایی که تا هادی به خودش اومد، دید دو سه تا افسر عراقی نشستند و دارن چایی میخورن. افسرا وقتی اون مرده رو دیدند، بلند شدند و سلام کردند و مرده هم احترامشون گذاشت و جواب سلام داد و خیلی عادی از جلوی اونا با هادی رد شدند و رفتند. هادی داشت شاخ درمیاورد. یه کم از مرده ترسیده بود. ولی ترسش خیلی ادامه نداشت. چون سه چهار دقیقه بعد از اینکه از اون افسرا رد شدند، به دری رسیدند که یه سرباز عراقی اونجا ایستاده بود. سرباز هم سلام کرد و احترام گذاشت و در را باز کرد. مرده رو کرد به هادی و گفت: بفرما. اینم خاک عراق. اونجا رو میبینی. هادی گفت: همین ماشینا رو میگی؟ مرده گفت: آره. هیمن جا. برو یکیشو دربست کن. (دست کرد تو جیبش و یه پاکت سنگین درآورد.) بیا برادر. این هم دینار توشه. هم دلار. هم تومان. برو یه ماشین دربست کن و برو همون آدرسی که گفتم. البته میتونی هم نری و بری هر جایی که دوست داشتی. برو داداش. خدا به همرات. هادی اصلا باورش نمیشد. خشکش زده بود. یه نگاهی به پشت سرش کرد. یه نگاهی به جلوی روش. یه نگاهی به دور و برش. داشت به همین راحتی و هلویی از مرز رد میشد. با کلی پول و عزت و احترام و شیک و پیک. نگاهی به مرده کرد و گفت: آقایی کردی. مرده دست گذاشت رو سینه اش و گفت: برو داداش. تو حتی اسمت هم به ما نگفتی. ولی اشکال نداره. هادی ... باورتون میشه گریه اش گرفت ... نمیدونست چشه ... دس گذاشت رو سینه اش و گفت: غلام شما ... هادی هستم. مرده گفت: غلام امیر المومنین باش. برو به سلامت. مرده بغلشو باز کرد. هادی ساکش انداخت رو زمین و رفت تو بغلش. اصلا گیج شده بود. نمیدونست چه خبره؟ بغض داشت. یه بوس به گردن مرده کرد. مرده هم هادی رو یه فشار داد و به سینه اش چسبوند. از بغل مرده جدا شد. دید مرده هم چشماش قرمز کرده... مرده گفت: سلام برسون ... هادی هم روش کرد اون طرف و راه افتاد. خجالت میکشید مرده حالشو ببینه. اما نمیدوست که حال مرده هم دست کمی از حال خودش نداره... حدودا صد صد و پنجاه متر پیاده روی کرد تا به ماشینا رسید. جمعیت زیادی هم اطراف ماشینا بودند. عراقی ها که کلمات ایرانی را یاد گرفته بودند با همان لهجه عربی به جمع کردن مسافر مشغول بودند: آقا نجف ... آقا نجف ... نجف ... برادر کربلا ... حاج خانم کجا؟ ... هادی نگاهی به پشت سرش انداخت. خیلی از اون مرد دور شده بود. دید از مرز هم که دیگه گذشته و خرش از پل رد شده. جیبش هم که پر از پول و دینار و دلار است. حداقل تا جایی که خیالش راحت باشه که دست پلیس و ایرانی جماعت بهش نمیرسه، پول داشت و میتونست دور بشه. نگاهی به پشت ون ها و تاکسی و مینی بوس های عراقی کرد. دید هفت هشت ده تا تاکسی تر و تمیزتر و خشکل تر پنجاه متر آن طرف تر پارک شده. خیلی کسی اطراف آن ماشین های تر و تمیز نمیرفت. مسافران و زائران ترجیح میدادند که با همین ون ها و مینی بوس ها تردد کنند. چند قدمی به طرف همان ها رفت. میخواست خودش رو خلاص کنه. به خودش گفت من چه میدونم اون مرد کیه و حاج اصغر کدومه؟ من چه میدونم کی هستن و چیکارن؟ راه خودمو میرم. فوقش پشیمون میشم و برمیگردم میرم پیش همون پیری که گفت اسمش حاج اصغر هست و راه و چاه بلده. تو همین فکرا بود که جمله ای به گوشش خورد. مثل کسانی که یهو یه نفر محکم زده پشت کمرشان و فورا برمیگردن ببینند کی زده و چه کار دارد؟ برگشت به طرف کسی که این حرفو زد. شنید که یه خانمی با لهجه غلیظ اصفهانی به یه راننده عراقی گفت: آقا دربست مشایه! هادی با شنیدن کلمه مشایه، برگشت و به زنه و راننده ون نگاه کرد. راننده هم شروع کرد با حرکات دست و انگشتان دو دست و کلمات عراقی و فارسی در هم، مبلغ را با زن اصفهانی طی کرد. زن اصفهانی هم نگو، بگو شیر زن ماشاءالله! خانم پخته و حدودا پنجاه و سه چهار ساله. مثلا فکر کنین اگه راننده عراقی میگفت دربست هزار تومانِ ایرانی! اما اون خانم که بعدا معلوم شد اسمش زینت خانم هست، با حداکثر هفتصد و پنجاه و پنج تومان تمامش کرد!! همین قدر حرفه ای و کاربلد و مقتدر! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 کاش اربعین تو اروپا بود😏 اون موقع شاید از سخاوت و مهربانی مردمش که صدها میلیون غذا و آب پخش می‌کنن فیلم جذاب می‌ساختن عمل ۲۰ رسانه ۲ سهم اربعین از فیلم و سریال=صفر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و اگر در قیامت بپرسند برای ماندگاری این برای نشر چه کرده اید؟؟؟ چه جوابی خواهیم؟ داشت جـز ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 *🏴 زنی که جانش را فدای عفتش کرد* * چرا برای "شلیر رسولی" یقه پاره نکردن؟!* *شلیر و مهسا هر دو کُ
💔 زن هایی هم هستند که دارند زنی که برای حفظ غیرت(دین و حیا) استقامت ورزد و وظیفه خود را بخوبی انجام دهد... خداوند را به او خواهد داد. حرف صلی الله علیه و آله است بحارج۱۰۳ص۲۵۰ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ° {👀🥀} ° -نمازش ک تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده موهایش را پریشان کردسرخاب سفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد! فرشته سمت چپ لبخند تلخی زد و ب فرشته سمت راست گفت: انگار فقط خدا نامحرمـه🚶🏿‍♂!. 🌿⃟ ⃟👀| ⇠ 🌿⃟ ⃟👀| ⇠ ... 💞aah3noghte💞
💔 _ ____اگر خستہ شدیم، باید بدانیم ڪجاۍ ڪار مشڪل دارد ؛ وگرنه ڪار براۍ خدا ڪھ خستگۍ ندارد👌🌿. ـ شهید باقرۍ:)! ... 💞@aah3noghte💞
💔 ‏دعابرای‌وجودِمبارک‌امام‌زمان عج ، خیلی‌ مهم‌است‌وقتی‌شمادعامی‌کنیدایشان‌ راایشان‌هم‌شمارادعامی‌کندودعای‌آن‌ بزرگواردعای‌مستجابی‌ست (: _ حضرت‌آقا ... 💞@aah3noghte💞
💔 هر کسی بر مرام و مسلکی هست مرام و مسلک خودتونو طوری انتخاب کنید که مجبور نباشید برای دفاع از اون به مرام و مسلک بقیه توهین کنید زیر پرچم کسی باش که اگر جایی نیاز به کمک داشتی بتوانی با خیال راحت و مطمئن، کمک بخواهی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 سلام پگاه سه شنبه تون بخیر!
💔 خوش سحری که روی او باشدآفتاب ما!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 وقتی میگیم بازیچه دست این دنیا نباشیم، دنیا می‌تونه یک فیلمی باشه که نمازتو قضا می‌کنه، دنیا می‌تونه یک موسیقی ای باشه که تمرکز رو تو نماز ازت میگیره، دنیا می‌تونه یک شوخی یا حرفی باشه که توفیق نماز شب رو ازت میگیره! و.. خلاصه که به دنیا و متعلقاتش دل نبند که زمین گیر میشی:)
💔 🔞 خاطره‌ای بشنوید از گروهک کومله که به بهانه مرحومه می‌خواد مردم رو بکشونه کف خیابون و مثلاً شده لیدر اعتراضات رسمه به میمنت ازدواج، جلوی پای عروس و داماد قربانی می‌کنن. این رسم رو کومله هم اجرا می‌کردن، با این تفاوت که قربانی‌ها جوانان اسیر بودند یک بار چند نفر از ما رو برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان کومله بردن. بعد از مراسم، اون عفریته گفت: "باید برام قربانی کنید تا به خونه شوهر برم". دستور داده شد قربانی‌ها را بیارن. شش نفر از مقاوم‌ترین بچه‌های بسیج که شاید حداکثر سن آنها ۱۴ سال نمی‌شد را آوردن و تک تک سر بریدن... شهدای نوجوان مانند مرغ سر بریده پر پر می‌زدن و آنها شادی و هلهله می‌کردن. اما این پایان ماجرا نبود. اون دختر دوباره تقاضای قربانی کرد و این بار شش نفر سپاهی، چهار نفر ارتشی و دو نفر روحانی را آوردن و این دوازده نفر رو هم سر بریدن. من و عده دیگری از برادران رو که برای تماشا برده بودن، به حالت بیهوشی و اغما افتاده بودیم و در این وضعیت، مجددا ما رو روانه ی زندان کردن... 📚 حکایت فرزندان فاطمه جلد۱، ص۳۴ ... 💞 @aah3noghte💞