شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... دوست دارم آغاز این چله رو ربطش بدم به برگشت داداش مجید بگم بیاییم به حرمت این
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
خوشا به حال كسی كه
#تُ دوستش داری💕
آخدااااا!
ینی میشه؟
ینی میشه یه روز...
اونقد خوب بشیم که به چشمت بیاییم؟
اونقد خـاصـ که بخـرےمون؟
تو همیشه دوستمون داشتی... اما با گناه کردن، خودمونو از چشمت انداختیم😔
هعیییی...
فڪ کن
اینقـد پاڪ شدی که واسه #خـدا
تو خون خودت غَلت میزنی❣
#محاسنت خونی شده
بعد ارباب رو که دیدی
مولا مهدی رو که دیدی
مےگی آقاجون! راضی شدین؟....
یا فڪ کن...
#چادرت بشه ڪفنت
اینقد عاشقانه شھید بشی
که همون #چادر بشه #راھ_رسیدنت_به_شھادت...
هعیییی...
نمےدونم این عشق #شھادت چیہ و از ڪے افتاده تو دلِمـون
اما هر چی هست، #عشقه!💓
#دلیل_زنده_موندن_و_خسته_نشدنامونه
فقط باید امسال رو دریابیم...
همسنگرےها!
بیایین رو خودمون کار کنیم...
بیایین حالا که برچسب #حزب_اللهی😍خورده رو پیشونےمون، بیشتر فعالیت کنیم و کمتر خسته بشیم
کاری کنیم مولا مهدی، حساب کنه رو تک تکمون...
#یاعلے
در کنار خودسازی...
#ببین_کجا_کار_رو_زمین_مونده
#از_همونجا_شروع_کن
نگاه و دعای حضرت مادر بدرقه مون....
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 +مصطفی تو #شهادت را چگونه میبینی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: #شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک #ت
💔
با همان خنده ی زیبا گفت:
"چقد تو عجله داری؟😉 میخوای بفهمی من چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی"!😊
بلند شد به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر بیشتر با ما فاصله نداشت.
صدای صحبتش را با بچه ها میشنیدم.
داد زدم :
"زود باش بیا...الان شب میشه".
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم تا زودتر بیاید.
هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتناک سوت خمپاره ای، مرا در جایم میخکوب کرد.😨
سراسیمه به کنار سنگر برگشتم. پاهای مصطفی را دیدم که به حالت دمر روی زمین افتاده بود.
سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته باشد.
جلو رفتم و سرش را درمیان دستانم گرفتم و از او خواستم حرفی بزند.
ابروهایش را تکان داد.
خواست چیزی بگوید اما نشد.
نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد.
با لبخندی که بر لبانش داشت به سوی حق شتافت.
#شھیدمصطفی_کاظم_زاده...به روایت حمید داودابادی
📚شهید بعد از ظهر
💕 @aah3noghte💕
4_5963105814645309883.mp3
7.12M
💔
از زبان #همسران شهدای مدافع حرم
گفت دوسه تا #امانتی میذارم
اینا #باید پیش خودت بمونه
✩لباس مشکیم ، ✩چفیم ، ✩ساعتم....
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 73 وای... احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!! با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و
🔹 #او_را ...74
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم،
بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم!
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم!
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد!
اول قاب عکس
بعد آبروریزی
بعد دعوا
بعد دماغش
بعد لو رفتن فضولیم
و دیدن قاب عکس شکسته!!😩
از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم!
با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش!
سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید!!
یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده،دیوونه شده باشه!!
-چیشده؟؟😰
-ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین !
خندم گرفت!😅
-من...
من...واقعا معذرت میخوام!
همش براتون دردسر درست میکنم!
دوباره اخماش رفت تو هم
-حقش بود!
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه!
-آخه شما بخاطر من...
-هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!!
یه جوری شدم!
سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین!
ادامه داد
-مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟
-هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!!
با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد!
-مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟
-هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!!
-بله؟
و دوباره خندید!
-یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
-راستش...
ببخشیدا ولی...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
-اولا راجع به سوال اولتون،
طلبه و غیر طلبه نداره!
آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه
و سر وقتش دل رحم!
سر وقتش جدی،
سر وقتش مهربون!
بعدم در مورد سوال دومتون
بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم!
و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد!
-دقیقا فکر میکنم کل افکارتون!
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!!
و سریعا لبمو گاز گرفتم!!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم!
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!!
-عه دستتون درد نکنه ،شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟
دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم،
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!!
انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما!☺️
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
-ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط...
فقط....!!
احساس کردم زل زده بهم،ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم
دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه!!!
نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم!!
ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه!!
-من...من...
پرید وسط حرفم
-ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام!
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین.
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...!
متاسفم که آرامشتون بهم خورد!
با دهن باز نگاهش میکردم!
واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود!
شرمنده سرمو انداختم پایین
-ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعا...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام!!
-من؟؟
چرا؟
بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن!
-نمیدونم!
یه جوری ای!
بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه!
-مواظب باشید دستتون نبره!
بذارید خودم جمعش کنم!
-نه خودم دوست دارم جمع کنم!
-باشه.
پس من میرم،شما راحت باشید.
با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه!
-نه نه!
نرو!
میدونم بخاطر من داری ،
یعنی دارید میرید بیرون!
اما نیاز نیست من دارم میرم،دیرم میشه!
-مطمئنید؟
نمیخواید بیشتر بمونید؟
-نه!
انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا!
فقط یه سوال!
اون جمله ها...
اون دفترچه...
واقعا چرا اینارو مینویسی؟
چرا وقتتو براشون میذاری؟
حیف تو،یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد!
-کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟
-نمیدونم...
همونا که راجع به خدا بود!
کدوم خدا؟
تو خدایی میبینی؟؟
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت هشتم بعد هیئت طبق روال هر هفته اومد و گفت بی
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت نهم
آخرهای فروردین نود و چهار، حامد با چند نفر دیگر از رفقایش برگههای اعزامشان را از لشکر عملیاتی عاشورا گرفتند و رفتند تهران که از آنجا اعزام شوند سوریه.
بین آنها فقط حامد بود که برای بار دوم اعزام میشد.
وصیتنامهاش را که چند روز قبل نوشته بود را قبل رفتن داد به مادرش.
حامد نگذاشته بود کسی از خانوادهاش غیر امیر بیاید لشگر برای بدرقه.
خانوادهی باقی رزمندهها آمده بودند برای وداع.
وقت رفتن که رسید، یکی یکی با همهی بچههای لشگر که آمده بودند برای بدرقهشان روبوسی و خداحافظی کرد تا رسید به امیر.
خیلی باهم ندار بودند.
حامد هنوز نرفته، امیر دلتنگش شده بود. بغلش کرد.
درِ گوشش گفت «من نیستم، مراقب علی آقا باشی ها!»
علی را خیلی دوست داشت. خیلی... آن قدر که توی این یک ماه که از تولد علی میگذشت، بچه دائم توی بغل عمویش بود.
دلتنگی، بغض امیر را شکست.
دوست نداشت وقت خداحافظی برادرش را با اشک راهی کند. حامد را بوسید و خواست از بغلش بیرون بیاید.
حامد گفت
این طور خداحافظی نمیچسبد. بیا خوب همدیگر را بغل کنیم. شاید دیگر هم را ندیدیم... .
و هم را محکم بغل کردند.
📚 بریده ای از کتاب «شبیه خودش» نوشته حسین شرفخانلو
#شھیدحامدجوانی
#کتاب_بخوانیم
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
همسنگرےها
اگه تا الان زیارت عاشورا نخوندین، بسم الله...
روز دهم چله
ان شالله به نیت #شھیدسیدمصطفی_صدرزاده💕
و #شھیدمرتضی_عطایی💕
و #شھیدابالفضل_شیروانیان💕
دعای عهد یادمون نره🌹😊
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_نهم چله رو به یاد شهدای مدافع حرم #شھیدمحمدرضا_دهقان_امیری #شھیدرسول_خلیلی
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_دهم چله رو به یاد شهدای مدافع حرم #شھیدابالفضل_شیروانیان
#شھیدسیدمصطفی_صدرزاده
و #شھیدمرتضی_عطایی شروع مےکنیم💞
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم و اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار بگیرد..
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️
از پست پین شده، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
نکنه ۱۰ روز گذشته باشه و ما تغییر نکرده باشیم⁉️
ان شالله با ورود به ماه مبارک، ریزش برکات و تغییر به سمت خوبےها، سریع تر و بیشتر میشه... توکل بر خدا
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#سلام #رفیقِ #جان
این روزها
#دلم تنگ شده
برای دو کلام بندگیِ خدا
و مےدانم
این حجم از فاصله بین خدا و من
تنھا با وساطت تو برداشته مےشود😔
مےدانی رفیق شفیق؟
ماه خدا دارد از راه مےرسد
و من
لبریز از شوق
مےخواهم مرا میهمان سفره ی مهربانی
خود کنی !
دلم گرفته از آشوب شهر ....
محتاج نگاهت
محتاج دعایت
#کاشکی_میشد_یه_ریش_گـرو_بذاری
#من_روسیاھ
#تو_روسفید_فداتشم
#دست_منم_بگیر
#یه_قدری_پاشـم
#شهید_جواد_محمدی
#شھیدجوادمحمدی
#آھ...
#رفیق_خوبه_جــواد_باشه‼️
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد
💔
سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط.
عراقی ها همه جا را می کوبیدند.💥
صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم. »
گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره. »
گفت «کسی که جبهه می یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه. »☝️
📚یادگاران، کتاب حسن باقری
#شھیدحسن_باقری
#آھ_اےشھادت...
#نماز_اول_وقت
✍الانم تو جبهه جنگیم
جنگی سخت تر از جنگ سخت💥
تو جنگ نرم،
خودتم متوجه نمیشی
از کجا داری تیر میخوری‼️
حواسمون به نماز اول وقت باشه
💕 @aah3noghte💕
💔
#سبڪ_زندگے_شھدا💞
بعد ازدواجمون که بازار میرفتیم، حس میکردم راحت نیست و اذیت میشه.😣
به من گفت:
«خانم، میشه دیگه من بازار نیام؟ وضع حجاب خانمها نامناسبه.»😞
اکثر اوقات خودم برای خرید و انجام دادن کارها میرفتم.
اگر موقعیتی پیش می اومد که باهم میرفتیم، آقا رضا از ماشین پیاده نمی شد.
تو ماشینش یه قرآن کوچک بود.
قرآن می خوند.
یه خودکار وچندتا تیکه کاغذ داشت که بعد خوندن قرآن یه چیزهایی یادداشت می کرد.
از این شرایط ناراحت بود و میگفت:
«خانمها با این پوششها قراره به کجا برسن؟؟؟؟»...
راوی: همسرشهید ❤️
#شھیدسیدرضاطاهر
#سالروزآسمانےشدن🕊
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
یهو دلم برات تنگ شد😳
اصن میخام خودمونی بگم
تو این دنیای پر استرس و آشوب
#لبخندت
برای
من
بزرگترین
آنتے #افسردگے دنیاست،
رفیق!
همین😊
#شھیدجوادمحمدی
#من_به_رفاقتت_ایمان_دارم... #ایمـان
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#ڪپےپیگردالهےداد
💔
#مثل_شھدا...
پدرم تعریف میکرد که روزی در خیابان با محمد حسین پیاده راه میرفتیم. خواستم امتحانش کنم و ببینم در زمینه ی احترام گذاشتن به پدر، چقدر دقیق است.
عمدا قدم هایم را آهسته تر کردم.😉
بلافاصله محمد حسین هم سرعتش را کم کرد تا از من جلوتر نزند.
#شهیدسیدمحمدحسین_محجوب
#احترام_به_والدین
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت نهم آخرهای فروردین نود و چهار، حامد با چند نفر
💔
#گذرے_کوتاه_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت دهم
آرزو داشت که شهادتش همچو حضرت ابوالفضل باشد
همین آرزو را با نقاشی در دفترچه جیبی خود که آغشته به خونش گشته و با آثار ترکش و .... به تصویر کشیده بود
در لحظه شهادت این مدافع حرم دو چشم و دو دست، همچون مولایش از بین رفته بود....😭
اللهم الرزقنا...
#شھیدحامدجوانی
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصےکانال_آھ...
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...74 هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم، بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری ب
🔹 #او_را ... 75
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
-آره من میبینمش!
شما نمبینیش؟؟
زیرچشمی نگاهش کردم
-فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!☺️
-جدی میگم🙂
نمیبینید؟؟
-نه
من فقط بدبختی میبینم!
خدا نمیبینم!
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم!😏
-خب...کار درستی میکنید!
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
-یعنی چی؟
منو مسخره کردی؟؟😒
-نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش!
منم گفتم کار درستی میکنید.
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!!
نمیفهمیدم چی داره میگه!
رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا،
جوراباشو درآورد
و شروع کرد به وضو گرفتن.
با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم:
-یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟
بعد وضو،
از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه ،
همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت
-بله،گفتم که!
میبینمش...
شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت.
احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه!
منم با همون حالت ادامه دادم
-عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟😏
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید...
بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود!
-من نمیتونم نشونش بدم،
باید خودتون ببینیدش!
-این چه مزخرفاتیه که میگی اخه!
اه...
بس کن!
خدایی وجود نداره!
آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت،
اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت
و با لبخند نگاهش کرد.
اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف...
و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد!
-اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
واقعا نمیفهمیدم چی میگه!
سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم!
-حتما خدا؟!!😏
لبخند زد
-بله!
-وای...
چرا شما اینجوریی!؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون...
من دارم گیج میشم!
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید...
اونوقت الان میگی....
یعنی چی؟؟
کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش
-شما خودتونم نمیفهمید چی میگید!
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار.
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه!
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست!
هیچی...!😠
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید.
دلم میخواست خفهش کنم!
بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون.
کوچه خلوت بود،
سوار ماشین شدم و راه افتادم.
خبری ازش نشد،
فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد!! 😒
خیابونا شلوغ بود،
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین!
از دیدن خودم وحشت کردم!!😳
ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!!
وای...
حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود!
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!!
واییییی...ترنم!
واقعا گند زدی!
مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم!
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه.
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود!
اولین کاری که کردم صورتمو شستم،
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
عاشق شھدا بود
اما از میون تموم شهدا
دلش به محمدابراهیم گـیر کرده بود
دوست داشت شبیهش بشه
اونقد شبیهش شد
که عاقبتش شد مثل محمدابراهیم
#شھید شد❤️
#شھیدسیدمصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم
#شھیدمحمدابراهیم_همت
#آھ_اےشھادت...
#رفاقت_تا_شھادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد
همسنگرےها
اگه تا الان زیارت عاشورا نخوندین، بسم الله...
روز یازدهم چله
ان شالله به نیت
#شھیدابراهیم_هادی 💕
#شھیدمحمدهادی_ذوالفقاری 💕
#شھیدمهدی_زین_الدین💕
و دوست شهیدمون❤️
دعای عهد یادمون نره🌹😊