💔
#دلشڪستھ_ادمین...
آرزوها گاهی تبدیل به حسرت میشن
مثلا
حسرت اینکه یه باره دیگه
یه سلفی با
#رفیق_شھیدمون💔
#آھ_اےشھادت...
#شھیدجوادمحمدی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 #چله_ی_شھدایی #مےخواےشھیدبشی⁉️ تا آنجا که می توانست در روزهای جنگ #روزنوشت می نوشت و یادداشت
💔
#مےخوای_شھید_بشی⁉️
به یاد دارم فرزندم اسماعیل به نماز اول وقت آن هم جماعت علاقه ی خاصی داشت.😍
روزی که می خواست به جبهه برود همه داخل ماشین نشستیم تا با او به محل اعزام خدمت برویم
متوجه شدیم که ایشان در داخل ماشین نیست.😳
بعد از کمی جستجو دیدیم از مسجد جامع می آید
او برای اقامه ی نماز جماعت اول وقت رفته بود.
#شهیداسماعیل_منظمی_مقدسی
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان
#شھادت_را_به_بھا_دهند_نه_به_بهانه
💕 @aah3noghte💕
💔
#چله_ی_شھدایی
+روزه گرفتن فقط نخوردن نیست!
یک ماه خدا بهانه داده دستت....!
روزه زبان و قلب و فکرت را هم بگیر!
نه غیر خدا بگو...!
نه بشنو....!
نه ببین....!
نه به غیر فکر کن....!
نه حب غیر را به دلت وارد کن...!
#چی_کاره_ای_رفیق ؟
شهید شو 🌷
💔 #پروفایل😍 #مدافعانه💪 💕 @aah3noghte💕
💔
#پروفایل😍
#مدافعانه💪
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
💔
#عاشقانه_شهدایی💞
از قبل به پدر و مادرم گفته بودم دوست دارم مهريه ام يك جلد قـرآن و يك اسلحه باشد.😍
اينكه چه جور اسلحه اي باشد، برايم فرقي نداشت.😬
پرسيد:
«نظرتون راجع به مهريه چيه؟»
گفتم: هرچي شما بگين.
گفت:
«يك جلد قرآن و يك كلت كمري، چطوره؟»
گفتم: قبول.😇
هيچ كس بهش نگفته بود؛
نظر خودش بود.
قبلاً به دوستانش گفته بود:
«دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشه.»😌
#شھید_مهدی_باکری
#عشق_آسمونی
#همسرانه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#چله_ی_شھدایی
#مےخوای_شھید_بشی⁉️
راهکار شهادت چیه؟💔
از زبون #آقامون 😍
شهید علی چیت سازیان بعد از شهادتِ معاونش ، ایشون رو توی خواب دید و بهش گفت:
به من بگو راهکار شهادت چیه؟
ایشونم گفت: راهکارش اشک ریختن برا خدا و اهل بیته...
🌸پس درس امروز:
قدر گریه برا اهل بیت(ع) رو بدونیم
توی روضه ها و هیات ها و لابه لای اشک ریختن برا اهل بیت(ع) خیلی حاجت ها امضا میشه💔
اهل روضه و اشک باشیم
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...80 صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند
🔹 #او_را ... 81
فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار!
صبح زود از خونه درومدم،
شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع،چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم.
صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون.
ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم.
احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون!!
این وقت صبح از کجا میومد؟؟!!😳
آه از نهادم بلند شد...!
دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم!
دلم داشت ضعف میرفت...
کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم.
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد.
یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید.
دنبالش رفتم،
بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب،
از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران!
کوبیدم رو فرمون و نالیدم:
وای...کارم دراومد!
حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!!😒
بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن!
خواستم برم تو ببینم چه خبره،چی میگن!
ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم.
رفتم جلو اما یدفعه ایستادم.
هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود!
یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین.
اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت!
میخواستمم احتمالا نمیتونستم!!
بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم.
حوصلم داشت سرمیرفت!
کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن.
عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو.
بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون.
دوباره افتادم دنبالش،
نمیدونستم کجا میره،
اما معلوم بود خونه نمیره!
افتادیم تو اتوبان تهران،قم!
یعنی میخواست بره قم؟؟😳
دو دل شدم که دنبالش برم یا نه!
من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم!اینم روش!😒
مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم،
بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا!!😳
کلافه غر زدم
-آخه اینجا چراااا...😢
حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم!!
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود.
از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت...
ترسیدم دنبالش برم منو ببینه.
دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم.
اما خیلی هم دور نشد،همون نزدیکا نشست کنار یه قبر
و دستشو کشید روش....
بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود
"یا اباالفضل العباس (ع)"
همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.
بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.
تمام حواسم به حرکاتش بود!
بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت،
صورتش خیس اشک بود!!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد!
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم!
هیچوقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه!
اصلا بهش نمیومد!!
اصلا چه دلیلی داشت گریه کنه...!
اون که مشکلی نداشت!
گیج شده بودم!
نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد...💔
فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود!
خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه!
یه لحظه فکر کردم نکنه...
بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،
با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر!
یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر!!
یه عکس آشنا روش بود...
و یه اسم آشنا!!
"شهید صادق صبوری"!
ماتم برد!
پدرش بود...!!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
شهید شو 🌷
💔 #گذرے_ڪوتاھ_از_زندگے_شھدا #شھیدحامدجوانی قسمت دوازدهم همراه سیدمهدی رفتند بالای تپهای که مشرف
💔
#گذرے_کوتاھ_بر_زندگے_شھدا
#شھیدحامدجوانی
قسمت سیزدهم
پایانی...
مادر نگاهش میکرد...
زل زده بود به دستهایش....
چشمهایش شده بود عین کاسهی خون.
اشکی اما نمیریخت...
صدای حامد توی گوشش پیچیده بود و هی تصویر آن روز که نشسته بود توی ماشین، بغل دست حامد میآمد جلوی چشمش؛
+«باید یک قول سخت بهم بدهی.
قول بدهی که اگر شهید شدم، یا اگر زخمی شدم، یا حتی اگر برنگشتم، مثل حالایت نگذاری کسی اشکت را ببیند... .»
صورتش را گذاشت روی صورت زخمی پسرش و گفت
«أوزون آغ اُولسون بالا. أوزومی آغ ائله دین خانیم زینبین یانیندا... »*
مادر نگاهش میکرد....
بدون ریختن حتی یک قطره اشڪ...
*روت سفید باشه پسرم
رو سفیدم کردی پیش خانم زینب
#حکایت_شھدا_تمام_شدنی_نیست...
#آھ_اےشھادت...
#شھیدحامدجوانی
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...
4_5958586753135675149
364.8K
رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی ...
به حق مادرجانمان حضرت زهرا
خدایا
ببخش...😔
4_5956334953321999927
2.7M
یَا قابِلَ التَّوْبِ يا عَظيمَ الْمَنِّ ...
آخدا مےدونی چرا من گناه کردم؟😭😭
💕 @aah3noghte💕