شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 1⃣2⃣ 🔶صدور حکم مرگ برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذ
بسم الله النور
#جنگ_با_دشمنان_خدا
قسمت 2⃣2⃣
🔶 دست خدا، بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ...
یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ...
پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد:
"دایی جون اومد ... دایی جون اومد "... .
حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ...
"از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ...
یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ...
وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی" ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ...
"خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ...
چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن"... .
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم.
خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ...
" شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . "
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
.
.
.
بعضی وقتا معلم میتونه کوچیک تر از ما باشه!مثل همین آقای۱۷ساله!
منبع داستان یکی از اساتید حوزه هستن، ایشون بخاطر شغلی که دارن با طلاب بین المللی در ارتباطن این داستان ها هم سرگذشت اون هاست.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
پایان.
#سیدطاهاایمانی
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
سلام همسنگرےها
داستان #جنگ_با_دشمنان_خدا تمام شد
داستانی به قلم
/🌷/سید طاها ایمانـــے/🌷/
آقای ایمانے نویسنده جوانی که با قلم روان خود رمان های زیر را نوشته اند:
عاشقانه ای برای تو
همه ی زندگی من
فرار از جهنم
نسل سوخته
جنگ با دشمنان خدا
سرزمین زیبای من
شهید سید علی حسینی(بدون تو هرگز)
و داستان ناتمامِ مردی در آینه
✔️شاید وقتی اسم #شهید رو قبل از اسم سید طاها ایمانی دیدید، کنجکاو شدید بدونید ایشون کین؟
ایشان در دفاع از حرم کریمه ی اهل بیت حضرت زینب (سلام الله علیها) به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و از این دنیای فانی پرکشید و رفتند ...
تاریخ شهادتــ❤️: ۱۴/ ۵ / ۱۳۹۵ همزمان با سالروز میلاد حضرت معصومه (سلام الله علیها)
به علاوه وصیتنامه ایشان را در ادمه براتون قرار میدم.🔻
حالا سوالاتی که ذهن شما رو ممکنه درگیر کنــہ🔃:
❓مزار این شهید کجاست؟
⬅️ایشان مزار ندارند و به خواست خودشون گمنام هستند(یعنی پیکرشون برنگشته)
گویا خانوادشون هم اجازه گذاشتن قبر نمادین ندادند.
❓ این شهید اهل کدوم شهر هستن؟
⬅️اهل مشهد هستند
❓سن شهادت این شهید چند بوده؟
⬅️بیست و شش یا هفت ساله بودند.
❓عکسی از ایشون هست؟
خیر متاسفانه نیست.چون شهید می خواستن گمنام بمونن و خانواده شون هم به احترام شهید هیچ عکسی از ایشون ندادند.
این ها تنها اطلاعاتی هستش که از این شهید عاشق گمـنامی در دسترس هست
#کپیفقطباذکرصلواتبرایشادیروحشهدا❤️
#منتظرنظراتشماهستم✌️🏻
@Salar31
💔
🌹متن وصیت نامه شهید سید طه ایمانی 🌹
🕊 وصیت نامه ای که فرصت بازنویسی پیدا نکرد.
والعصر
ان الانسان لفی خسر
الا الذین امنو و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
و قسم به آن زمان، که موعد دیدار ما فرا برسد ... و چه کسی شرمسارتر از من در برابر توست؟ ...
تو رحمان و رحیمی و من بنده گنهکاری که چشم به رحمت و غفرانت دارم ... که بر من ببخشای ای کریم ترین کریمان ... و ای بخشنده ترین بخشندگان ...
و قسم به آن زمان ... که من در حسرت دیدار تو هستم ... روزی که مرا از زندان نفسم برهانی ... و به حرمت بزرگی خودت، مرا بپذیری ... که این نفس خسران زده، جز امید رحمت تو چیزی ندارد ...
و مرا چنان ببر که نامی از من نماند ... و نه نشانی، که کسی بر فراز آن اشک بریزد ... که دلم می گیرد ...
می گیرد از حقارتم ... و شرمنده می شوم در برابر عظمت کبریایی تو ... و عزیزان و محبوبانت ...
و می ترسم از روزی که وجود حقیرم گره بخورد به نام مقدست ... که وای از آن زمان ... که نام مرا با این همه شرم و تقصیر در کنار خوبان و برگزیده گانت ببرند ...
و می ترسم از روزی که قطره شرمی باشم بر پیشانی روزگار ... که نبودم مگر اشک اندوه پسر فاطمه ...
مرا چنان ببر که نه نامی بماند نه نشانی ... شاید به حرمت بی نشانه ها در برابرت نشانی بیابم ... و این روح ناآرام با این کوله بار خالی، سکنی گیرد و آرامش پذیرد ... که خسته ام از این نفس سرکش و ناآرام ...
سید طه ایمانی
@aah3noghte
💔
❁﷽❁
تو ضعف میکنی پسرت گریه میکند
مهدی رسیده و به برت گریه میکند
خاکی شده است موی سرت گریه میکند
این ظرف آب بر جگرت گریه میکند
بر روی دامن پسرت دست و پا مزن
اینگونه چنگ بر روی این خاکها مزن
#امام_عسکری
#مهدی
#شهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
سلام همسنگرےها با یک داستان واقعی دیگه در خدمتتونم
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت اول
سلام. رضا هستم....
من تا پنج سال دلیل اصلی توبه کردنمو بنا به دلایلی به بچه های سایت نمی گفتم...ولی در همین
حد بدونید که من خیلی درگیر مسائل کج بودم
من سال ۹۱ فروشنده این فیلما بودم و سال ۹۳ به دلیل شناسایی شدنم چهار شب بازداشتگاه استان مرکزی اراک بودم.
چون فعالیت گسترده داشتم و تو سایت معروف فیلم پورن آپلود میکردم...
وقتی اون شب شناسایی شدم توبه کردم و چون کیس کامپیوترم کشف و ضبط شده بود از خدا خواستم کاری کنه لو نرم...
وقتی پلیس کامپیوترمو روشن کرد هیچ فیلمی توش ندید و تبرئه شدم...
این بود داستان اصلی توبه کردنم...
وقتی برگشتم و توبه کردم خدا تموم گناه هامو پاک کرد.
البته خیلی کلی گفتم...اصلا حوصله ندارم در مورد اون لحظات باهاتون حرف بزنم.چون خیلی روزای سختی رو گذروندم...
همش استرس و ترس بود...خدارو شکر تموم شد.
شما هم لطفا دیگه ازم چیزی نپرسید...در همین حد کافیه...نمیخوام از اون روزا کسی ازم سوال کنه...
وقتی پلیسا کیسمو روشن کردن رو صفحه دکستاپش هیچی پیدا نکردن و تموم درایوهام خالی بود و در کمال تعجب ایمیل هام اصلا باز نمیشد...به نظر شما اینا شانسی بود??
نه...
اینا همش بخاطر توبه کردنم بود.
تو راه که داشتن منو میبردن بازداشتگاه اراک همش میگفتن دهنتو سرویس میکنیم و منو همش میترسوندن... اطلاعات اراک شناساییم کرده بود و اومدن از گرگان دستگیرم کردم.
اگه اون روز ایمیل هام باز میشد و صفحه هیستوری مرور گرام باز میشد ... حداقل ۲۰۰ ضربه شلاق و ۱۹ سال زندانی داشتم .
خیلی معجزه ها تو زندگیم اتفاق افتاد...
مثلا موقع گشتن گوشی موبایلمو اصلا پیدا نکردن...با اینکه تو شلوارم بود و توش پره مدرک بود... اما
گوشی موبایلمو پیدا نکردن...
تو ماشین که داشتن منو میبردن اراک مضطر شدم و دلم شکست و از اعماق وجودم پشیمون شدم...
تو دلم گفتم چه غلطی بکنم...
چه دروغی بگم...به بازپرس چی بگم....
بعدش اونجا بود که با یه صدایی از درونم آشنا شدم...
شروع کردم به صحبت کردن باهاش...
چون خیلی نا امید و داغون بودم...
رسما همه چیز تموم شده بود...
به خودم گفتم رضا بیچاره شدی...
بعد یه صدایی از درون بهم گفت:
نگران نباش...ما کمکت میکنیم...
بهش گفتم چجوری ؟ کارم تمومه...
گفت : کاریت نباشه...به من اعتماد کن...ما نمیذاریم اتفاق ی برات بیوفته.
در واقع اونجا بود که من با خدای درونم اشنا شدم و تا امروز با خودم دارمش...
تقریبا ساعت ۳ شب رسیدیم اراک و منو بردن بازداشتگاه.
اونجا یه نفر اعدامی بود که تو هواخوری بهم گفت :
پسر تو اینجا چکار میکنی ؟
گفتم داستانم این بود...
گفت :
سعی درست زندگی کنی...و شروع کرد به نصیحت کردن من...
جالب بود...
خودش باباشو کشته بود...بعد داشت منو نصیحت میکرد...
تو بازداشتگاه همه حالشون گرفته بود...
منم مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و نمیدونستم باید چکار کنم ...
تا اینکه یه قرانی رو طاقچه بود ...
شروع کردم به خوندن این کتاب و هر بار که میخوندم دلم آروم تر میشد...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #داداش_رضا
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت ۲
شبا این قران رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم...
کسایی که هم سلولیم بودن جزو هفت خطای روزگار بودن...
نکته جالب همشون این بود که شیشه ای بودن...
یعنی شیشه مصرف میکردن و بعدش چون دست خودشون نبود میرفتن کارای خلاف میکردن...
از اونجایی که من تیپ و قیافم خیلی فشن بود براشون جالب بود که من اینجا چکار میکنم...یکی از بچه هایی که اونجا بود به جرم آدم ربایی میخواست اعدام بشه
اون شب کلی با هم حرف زدیم... یهو بهش گفتم :
میای نماز بخونیم؟ گفت نمیتونم...بهش گفتم بیا بخونیم.
جفتمون نماز بلد نبودیم...😐
تا اینکه من شروع کردم به نماز خوندن ... هم وضو اشتباه گرفته بودم و هم نمازم غلط بود اما به نظرم بهترین نماز عمرمو همون لحظه خوندم.
حتی یه روز با هم سلولی هام تصمیم گرفتیم تو بازداشتگاه نماز جماعت بخونیم...
جالبه...همشون ختم عالم بودن ولی وقتی بهشون پیشنهاد نماز میدادم همه گوش میکردن...
امام جماعتشون میشدم من و شروع میکردیم به نماز خوندن...
من خودم نمازم غلط بودا...ولی هر چی میگفتم اونا هم میگفتن...
یادش بخیر....
فکرشو بکن...من میشدم امام جماعتشون...و یه مشت خلاف کار پشتم نماز میخوندن...
اخه آدم اینو به کی بگه...
یه روز خیلی حالم گرفته بود...یکیشون که دوست صمیمیم شده بود بهم پیشنهاد داد این دعارو بخونم خدا مشکلمو حل میکنه...
اون دعا زیارت عاشورا بود فکر کنم...اون میخوند و من گریه میکردم.
بهش میگفتم :
داداش ؟ خدا منو میبخشه؟ بعد میگفت اره داداش میبخشه.نگران نباش.درست
میشه.خدا همه رو میبخشه.
جالب اینجاست.
رفتار همشون با من عالی بود...
با اینکه همشون قاتل و زندانی با جرمای سنگین بودن اما عین یه داداش با من رفتار میکردن.
مثلا بهم کارت تلفن میدادن تا زنگ بزنم...
یه روز یه روحانی آورده بودن بازداشتگاه تا با ماها حرف بزنه...
تا منو دید گفت :
تو اینجا چکار میکنی با این تیپو قیافه ؟ اینجا زندانه .اذیت میشیا!
چکار کردی اینجایی ؟
زودتر برو از اینجا.
هه...
نمیدونست که کل بازداشتگاه با من رفیق شدن.
خدا رو شکر موندن من چند روز بیشتر طول نکشید اما به اندازه ۷۰ سال بزرگ شدم.
وقتی فهمیدم تبرئه شدم و پلیس چیزی نتونست برای ادعاهاش کشف کنه تا یک ماه عین روانی ها خودزنی میکردم.
دست خودم نبود.
این اتفاقات شهریور سال ۹۳ افتاد...تا اینکه بهم پیشنهاد روانشناس دادن...اما نرفتم.
دلیل خودزنی هام این بود که #نمیتونستم_باور_کنم_خدایی_هست...
نمیتونستم بفهمم خدا یعنی چی ... بالای پنج ساعت به یه گوشه نگاه میکردم و حرف نمیزدم.
تا اینکه مسجد میرفتم و اونجا کلی رفیق پیدا کردم و کم کم پی بردم یه چیزی هست که من نمیدونم...
اونجا بود که شروع کردم به فکر کردن و تازه داشتم میفهمیدم خدایی وجود داره.
بعدشم تصمیم گرفتم یه سایت بزنم و حرفامو اونجا بنویسم.
تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۹۳ سایت چهل توبه زدم و بعدش وقتی دیگه کم کم بازدید سایت داره زیاد میشه سایت dadashreza.com رو زدم....
رسالتمم گذاشتم پاکی خودم و جوونا...
الانم که سایتمون ماهی ۵۰ هزار بازید داره...
نویسنده: #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
#اربابم_حسینجان
فقط زِ درس الفبٖا #حسیــن را بَلدیم
هـزاٖرشڪر کھ
سطــح سـوادمٖان این است
#آھ_ڪربلا
#دلم_تنگه_ڪربلاتہ
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین ...
سلام بابای مهربانم
آغاز امامتتان مبارڪ
در دلم، غمی عجیب،موج مےزنداز وقتی فهمیدم
"پرده کعبه را گرفته بودید و مےگریستید که خدایا! چقدر این غیبت، طولانی شده...."
دلم آتش گرفت ازشنیدن اینکه این اتفاق
درزمان حیات نائب خاصتان افتاده
وحالا که۱۱۰۰سال ازآن زمان مےگذرد
حالاکه نائب خاصی ندارید
حالاکه هیچکداممان برایت #مفید نشدیم،همچون شیخ مفید
کداممان غصه غیبت طولانےات راداریم؟
شرمنده ایم باباجان
#آھمولاےغریبم
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت ۲ شبا این قران رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم... کسایی که هم سلو
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۳
خیلی چیزا هست که از اون روزا میتونم بگم...
اما یادآوریش اذیتم میکنه...
این چیزا تو دلم پنج سال مونده بود...خواستم بگم که سبک بشم.
چون پسر با صداقتی ام.
دوست ندارم چیزی تو دلم بمونه...
دلیل برگشتن من، صداقتم بود...
من از اولشم آدم بدی نبودم.تنها مشکل من این بود که پدر مادرم برای تربیتم اصلا وقتی نذاشتن و من همینجوری الکی بزرگ شدم...
وقتی توبه کردم خودم شدم پدر و مادر خودم...
اگه خدا منو برگردوند بخاطر این بود که میدونست من گول شیطون رو خوردم.
الانم انقدر رشد کردم که اصلا باورم نمیشه اون رضا من بودم...اینارو هم گفتم فکر نکن قصد درد و دل داشتم...یا...
نه...
اینارو گفتم چون اتفاقا به خودم افتخار میکنم.
من به خودم افتخار میکنم که تونستم همچین تحولی در خودم ایجاد کنم️❤??
این روزا هم فکر #شهادت میزنه به سرم...اما خب...به قول شما شهادت برام یکم زوده...چون رسالت من اینجاست و
کاری که دارم میکنم کم از شهادت نداره.
نکته جالب اینجاست...وقتی منو گرفتن پلیس به کل خبرگزاری های ایران مثل صدای خراسان ایسنا ایرنا خبر گزاری فارس قطره پیام زد که ما مدیر بزرگترین سایت مستهجن رو گرفتیم.
هر کی شکایت داره بیاد!
فکرشم نمیکردن که همین ادم بشه مدیر بزرگترین سایت تحول معنوی ایران!
نکته جالب : من تموم جرم هامو از قبل آزادیم کامله کامل اعتراف کرده بودم ! اما خدا یه کاری کرد که با اینکه تموم جرم هامو اعتراف کرده بودم اما اصلا قاضی پرونده قبول نمیکرد و بعد یه سال تحقیق کال تبرئه شدم و برام پرونده تشکیل نشد...
نویسنده: #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۴
ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادامه میدادم و همه رو به پاکی دعوت میکردم...
چون چند تا از کسایی که اونجا بودن رو نمازخون کرده بودم...
کلا همه چی حل شد و برام سوء سابقه نشد... وگرنه برای کار و خروج از کشور اذیت میشدم...
خیلی اتفاقات دیگه هم بود که دوست ندارم بگم...در همین حد کافیه...
من به هر جایی برسم بخاطر همون تضادهای وحشتناک سال ۹۳ بود...
اگه میبینی اینقدر انگیزه دارم دلیلش همون چیزاست...
انقدر انگیزه دارم برای تغییر که اصلا نمیتونید تصور کنید...اصلا این انگیزه کم نمیشه...اتفاقا روز به روز
انگیزم داره بیشتر میشه...
خلاصه داداش...
من از زیر صفر شر وع کردم.
هیچوقت دیر نیست.
امیدوارم حرفام واست تجربه بشه.
درسته ۲۶ سالمه...
اما فکر کنم خودتم قبول داری که مدل حرف زدنم یه جور دیگست...
پشت ادبیات ساده ای که نگارشم داره کلی حرفه...
من بلد نیستم خودم نباشم...
ازت میخوام بخاطر صداقتی که دارم فقط به حرفام فکر کنی و تا میتونی برای ساختن آیندت تلاش کنی...
چیزی که من الان فهمیدم اینه:
#همه_اتفاقات_خوب_درمسیرخدامیوفته...
پس همیشه #نمازتو بخون و تو این مسیر #بمون و تا میتونی
از #تجربیات اینو اون استفاده کن...
بهشت همین دنیاست.
اگه خوب زندگی کنی همین دنیات میشه بهشت..
پس بسازش...
من دوست دارم به حرفام فکر کنی...همین...
دوست ندارم اتفاقاتی که برای من افتاد برای کسی بیوفته...
پس قبل تغییر تغییر کن...
قبل اینکه دیر بشه...
قبل اینکه جهان بخواد به زور تغییرت بده...
هیچوقت دیر نیست...
اگه اینجایی کار خدا بوده...
آدم وقتی به ته خط میرسه خیلی چیزاش تغییر میکنه داداش.
تو قرنطینه این چیزارو به چشم دیدم ...به خدا همشون پشیمون و ناراحت بودن...
تا اسم نماز میاوردم همه میگفتن باشه.
میدونی مشکل همشون چی بود؟
عدم درک
عدم عزت نفس
عدم هدف
وگرنه اگه این چیزارو داشتن هیچوقت کارشون به اینجاها نمیکشید
یکیشون همش خواب بود.بهش گفتم داداش چرا انقدر میخوابی؟
گفت دست خودم نیست
من فکر میکردم ۲۹ سالشه اما وقتی رو تابلو سنشو دیدم فهمیدم ۱۷ سالشه.
خیلی تعجب کردم. گفتم چرا اینجوری شدی؟
گفت بخاطر شیشه ست
بچه ها
بدترین مواد مخدر شیشه س
وقتی میکشی دیگه هیچی نمیفهمی.
یه چیزی بگم بخندیم؟
یکی شیشه زده بود بعد خودش با پای خودش رفت خودشو به پلیس لو داد و گفت: من کلی موتور دزدیدم
بعدش اومده بود تو سلول هی میگفت این کشتی چرا انقدر تکون تکون میخوره
اقا رسما چت کرده بود. کلا مشکل اصلی کج روی های من نوع تربیتی بود که میشدم.
کلا برای تربیت من وقتی گذاشته نشد توسط پدر و مادرم.
همینجوری الکی بزرگ شدم.
نویسنده: #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
هدایت شده از 🕯شمع ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی فرزند شهید مدافع حرم
آقای قالیباف را با اسلحه تهدید میکند😳😳
ببینید😅
منو ببر شهربازی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۴ ولی بچه ها... من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادا
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۵
بعد از توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم.. عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم.
کلا یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم.
خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده.
#حق الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم...در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته...
شاید شما نتونید زیاد درک کنید، ولی کال منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم.
اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم.
بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه.
همین.اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره اما ... دستمو گرفت...
#خیلی_نامردیه با این خدا رفیق نشی. دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود. آدمی ام که #به_خودم_دروغ_نمیگم.
حرف پایانیم تو این فصل :
جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست.
مهم اینه کم نذاشتم.
هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده...
#پایان_مقدمه
#فصل_اول (دستان خدا)
سلام
به این فصل خوش اومدی
بذار ادامه ماجرارو بهت بگم...
وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن.
بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون.
بابام کلا آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصلا هیچی بهم نگفت.
من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس داشت کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه؟ اخه گرماییه و اونجا براش کولر
نمیزنن!!!
یکی از دلایلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود؟
به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت.
بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود.
بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود.
خلاصه بعد کیلومتر ها رانندگی ر سیدیم خونه و من بلافاصله رفتم تو اتاقم.
کلا هیشکی نمیدونست چکار کردم فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم.
از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی.
تو کما رفته بودم انگار... کلا هنگ بودم...
یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود.
ساعت ها می نشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم.
تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم.
منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم.
تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه.
دوست داشتم از خدا بشنوم.
همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست؟
خدا چکار میکنه؟
خدارو کی درست کرده؟
خدا چیه؟
خدارو کی افرید خدا مال کجاست؟
خدا مال کیاست؟
#همه_چیم_شده_بود_خدا...
حس کردم ته خطم...شایدم پایین تر از ته خط.
هیچی برام مهم نبود.
همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام.
تو اتاقم بودم و اصلا بیرون نمیرفتم.
برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام.
هیچی برام مهم نبود.
دم پنجره می نشستم به آسمون نگاه میکردم و بالای پنج ساعت بهش خیره
میشدم.
این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود...
دستنوشته های #داداش_رضا
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۶
متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن.
دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن.
نمیخوام بگم افسرده بودم ...نه! ...من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به #ته_خط رسیده بودم.
عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم.
فقط تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه.
بزرگترین چیزی که آرومم میکرد #قرآن بود.
فقط دوست داشتم قران بخونم.
همه چیم شده بود قران و خدا.
هر حرفی جز خدا ناراحتم میکرد.
دوست داشتم از خدا بگم و بشنوم.
خیلی پشیمون بودم...
تصمیم گرفتم برم مسجد اما خودمو لایق مسجد رفتن نمیدونستم. چندبار خواستم لباس بپوشم اما دوباره پشیمون شدم و نمیرفتم.
اصلا نمیدونستم چمه...
میخواستم باور کنم خدا هست اما ذهنم نمیپذیرفت.
همش میگفتم اگه خدا بود پس چرا من انقدر کج رفتم؟
چرا کمکم نکرد؟
خدا اصال وجود نداره !!😒
همه اینا الکیه
قرانم یه شاعر نوشته🙄
میرفتم تو سایت های آدمای بی خدا و تموم حرفاشونو میخوندم...اونا هم میگفتن خدا نیست و همه این چیزا ساخته ذهنه و آدما دوست دارن خدا باشه تا اروم باشن.
یعنی هیچ جوره باورم نمیشد خدا هست
یه سری کارهای اشتباه کردم که نمیدونم بگم یا نه... مثل کوبیدن قران به سر خودم و چند بارم خودمو زدم و ... نمیتونم بگم...
چون ممکنه درست نباشه...
اما یه حالت های روحی بدی داشتم...
یه حسی بهم میگفت نیست... یه حسی میگفت هست و منم مونده بودم حرف کدومو باور کنم...😩😩
اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست همیشه استدلال میاورد که این همه آدم دارن زندگی میکنن انقدر براشون مهم نیست بعد اونوقت تو میگی خدا؟!!!
اینا همه چرت و پرته.
خدا کجا بود بابا؟؟...
ماها موجودات تک سلولی هستیم که یهویی درست شدیم و تهشم اینجاییم...
اما یه حسی بهم میگفت:
اون تک سلولی رو کی افرید پس...
کلا یه جنگ درونی در وجودم به وجود میومد که من روز به روز داشتم دیوانه تر میشدم...
دیگه خیلی داغون بودم.
حالم خیلی بد بود.
افتادم گوشه خونه و رسما شب و روزم شده بود اضطراب.
از یه طرف منتظر رای دادگاه بودم و از طرفی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم...اما کی ؟
هیشکی نمیتونست کمکم کنه😔
نماز میخوندم...اما اخر نماز یا خودمو میزدم یا مهر نماز رو میکوبیدم به دیوار یا پرتش میکردم تو کوچه😐
کلا مخم پر از فکر و صدا بود. داشتم دیوانه میشدم از دست خودم
از طرفی میگفتم خدا هست ...از طرفی میگفتم خدا نیست.
قران میخوندم و میگفتم خدا هست...اما تو گوگل سرچ میزدم سایت های بی خدا میگفتن قران کلی مشکل توش داره و اینو یه شاعر عرب زبان نوشته
این کتاب از خدا نیست.اینا همه ساخته ذهنه ماست.
یهو یه اتفاقی در من افتاد...
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع