eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ... بگذارید که ما... جَلد حریمت باشیم مستحب است که در خانه، کبوتر باشد 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: رزمنده‌ای که در فضای سایبر و مجازی می‌جنگی! برای فشردن کلیدها و دکمه‌های کامپی
💔 ... : ما پشت دیوارهای بیت المقدس نماز جماعتی اقامه خواهیم‌کرد که امتدادش جاده نجف ـ کربلا باشد ... ✍ و برای نابودی اسرائیل سر از پا نمےشناخت... و آرزو داشت در مسجد الاقصی گام بردارد... آاااای مدعیان رفاقت با جواد☝️ برای رسیدن به این آرزوی رفیقتون چیکار کردین؟؟ 💔 برای آرزوی رفیق شهیدت بکن.... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من عـاشقانه هـایِ خودم را دوشنبه ها با #یا_حسن به #فاطمه تـقـديـم مےڪـنـم💚 #یاحسن_بن_علے علیهماالسلام با #ڪریمان کارها دشوار نیست #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به
💔 قسمت سی و ششم: ❤️ 🌀اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم😢 ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت🔥 ... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود😏 ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه ... حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم😔 ... دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم😭 ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ... اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد😫 ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد😫😩 ... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد😨 ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم... - باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سیدن ... و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ... - چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟😨 ... نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ... - برو ... و من رفتم 😓... قسمت سی و هفتم: ❤️ 🌀بیت المال احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم😔 ... دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش💥 ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد... حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده 😒... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود❌ ... دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم😬 ... یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ 😡... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ... رسما قاطی کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال، اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملِک نیستم ... من کسےم که ملائک جلوش زانو زدن ... و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...😭 ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 پسرها رفتند و از آنها فقط عکسی در قاب چشمانِ تمام مادران مانده ... #مادران_انتظار #شھیدجاویدالاثر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 مصی علینژاد گفته خیابانهای سوئیس، حریم خصوصی هنرپیشه ها نیست☝️ که بی حجاب راه بروند و بعدا اعتراض کنند چرا فیلم مان را منتشر کردید؟! 😏 اتفاقا حرف ما هم همین است که خیابان های #ایران حریم خصوصی تان نیست که هرطور خواستید بپوشید و انتظار داشته باشید مردم و پلیس کاری تان نداشته باشند! #اندڪےبصیرت #مسیح_علینژاد #مصی #حجاب #پوشش #غیرت #حیا 💕 @aah3noghte💕
💔 یک سبک زندگیست.... نه سبک 😔😭 اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🕋🌺 بعضی وقتا نیازه بشینیم با خودمون فکر کنیم که جواب خون شهدا رو چطور باید بدیم؟چقد تلاش کردیم راهشونو آرماناشونو ادامه بدیم ؟ این انقلاب به ثمره خون شهدا پابرجا موند اما شهدا فقط اسمی ازشون موند و خیانت هایی که در حقشون شد و و و...... ...😔 💕 @aah3noghte💕
💔 مےبـَرد تا ابد از یاد پریدن ها را🕊 هر کبوتر که نشیند لبِ دیوارِ شما #پروفایل❤️ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مےبـَرد تا ابد از یاد پریدن ها را🕊 هر کب
💔 دیدی یه وقتایی دیگه داری کم میاری؟ الان از اون وقتای دعا کنین کم نیاریم😭
شهید شو 🌷
🌷 بسم رب المھــدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دوم... مسلم در زد پسری خنده رو در را باز کرد و با
💔 🌷بسم رب المهدی🌷 ... من در دهی نزدیک حله که مردمش از برادران اهل هستند به دنیا آمدم و دوره ی نوجوانی را در آنجا گذراندنم. ده ماه بعد در صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده ی آبادی مژدگانی بگیریم. یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده میرسد! بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم.😏 احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت: "عالی شد اگر کاروان به این بزرگی باشد میتوانیم چند سکه ای گیر بیاوریم😄 برویم بچه های دیگر راهم خبر کنیم."😉 گفتم: "ولشان کن! دنبال دردسر میگردی؟😏 هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را که میگیریم قسمت کنیم." به سختی راضےاش کردم که از خیر بچه ها بگذرد تا صبح، وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم و چون فکر میکردیم زود به کاروان می‌رسیم نه آبی با خود برداشتیم نه نانی...😨😱 چند تپه از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم🙄 خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را میسوزاند.🤒 احمد ایستاد و با گوشه ی چفیه اش پیشانےاش را خشک کرد و گفت: "مطمئنی درست شنیده ای"؟🤔 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_سوم... من در دهی نزدیک حله که مردم
💔 🌷 🌷 ... گفتم: "با گوش های خودم شنیدم".😕 احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت: "پس کو؟ جز خاک چیزی میبینی؟"🤔 به دور ترین تپه اشاره کردم و گفتم: "تا آنجا برویم اگر خبری نبود بر میگردیم".😅 زیر چشمی نگاهش کردم عصبانی گفت: "برمیگردیم؟؟! به همین راحتی؟؟؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟"😡 شانه هایم را بالا انداختم. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود... چشمانم سیاهی میرفت به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم.😖😩 تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس... نه غبار کاروانی... نه آبادی ای و نه حتی تک درختی!☹️ احمد آهی کشید و روی زمین نشست و کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.😒 گفتم: "ننشین که پوستت میسوزد". خودم هم از خستگی نشستم😑 داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد😣 احمد گفت: "از دست تو...!!!!" و مـُشتی شن به طرفم پراند.😠 گفتم: "چرا اینطوری میکنی؟؟😒 اصلا تقصیر تو بود که گفتی از این راه بیاییم"😠. دندان قروچه ای کرد و گفت: "پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 قَالَ رَسُولِ اللَّهِ: یَذْکُرُهُ مُؤْمِنٌ إِلَّا بَکَی ... هیچ مومنی او را یاد نمی کند مگر به ... ...و چقدر این روزها یاد هستیم ای ڪُشتہ اشڪـــ ها 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و ششم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون ای
💔 قسمت سی و هشتم: ❤️ 🌀و جعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ... حق با اون بود😕 ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود🔥💥 ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ... تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت "دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن" ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ... باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ... تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن 😭😭... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ... غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم😭😭😭 ... بالاخره پیداش کردم😔 ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ... چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ، هنوز می خندید ... زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرِش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ... قسمت سی و نهم: ❤️ 🌀 برمی گردم وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم😭😭 ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد😟 ... دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...😘 - برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 گفتمش در ره جانانه چه باید کردن؟ زیر لب خنده‌زنان گفت که "جان‌افشانی" #لحظه_شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دابسمش #شھیدجوادمحمدی #شلمچه #اردوگاه_فاطمه_الزهرا(س) #خادم_الشھدا #حامد_زمانی #آھ_اے_شھادت..
💔 ... وای از آن وقت که هیچ کس حرفت را نفهمد پناهت میشود قاب عکسی و نم اشکی این بار هم گـره کور دلم دست تو را مےطلبد بیایی و باز به نیم نگاهی این دلِ بندِ زمین شده را برَهانی... ... از این دل راستی اگر نبودی من چه میکردم؟؟؟😔 ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی ۳ـ #شھیدجواد_اسدالله‌زاده در سال 1329 در مشهد به دنیا آمد.👶 فو
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۴ـ #شھیدرحمان_استکی در سال 1329 در شهرکرد به دنیا آمد. 👶 در  رشته علوم تربیتی فارغ التحصیل شد و در جلسات درسی #استادمحمدتقی_جعفری و درس خصوصی #شهیدبهشتی حضور یافت. سازماندهی راهپیمایی زادگاهش با نظارت و هدایت او صورت می گرفت 💪 و طی یک سند محرمانه به عنوان عامل تحریک دانش‌آموزان استان به ساواک معرفی شد. پس از پیروزی انقلاب به عنوان #معاون_آموزش و سرپرست اداره کل آموزش و پرورش استان چهارمحال و بختیاری انتخاب شد و اندکی بعد با رای قاطع مردم به #مجلس شورای اسلامی راه یافت و سرانجام در فاجعه هفتم تیر به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 رهبر معظم انقلاب ملتی مثل ایران که عاشق شهادت باشد ، ملتی شکست ناپذیر است 💪 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بعضی وقتا فکر میکنیم اینکه مقام معظم #رهبری مد ظله العالی فرمودند: جوانان #آتش_به_اختیارند. ما چه کار بزرگی باید انجام بدیم⁉️ چقدرسخت چقدر پرهزینه و.. اما #امروز میخوایم با این جوون آتش به اختیار بودن و #ولایی بودن رو یاد بگیریم. افسر جنگ نرم بودن رو یاد بگیریم، چه جنگ نرم، چه جنگ نظامی. دوستشون میگفتن: #حضرت_آقا که فرمودند: تولید ملی🇮🇷 فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد ویه گوشی #ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنشو در بیاره. #شور می گرفت تو #هیئت میگفت برا امام حسین کم نذارین❌ حضرت آقا که فرمودند: #شعور حسینی. محمد حسین دیگه این کار رو نکرد روز #عید که بچه ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت: حضرت آقا گفتن: با #شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت✔️ کی گفته ما دیوونه #حسینیم. کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. #عاقلانه عاشق حسینیم (به قول خودش نمیذاشت حرف آقا #شهید بشه بلافاصله اطاعت میکرد) توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات #حضرت_آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود. پای کار بود، #هدف رو در نظر میگرفت و #طرح میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت. رو مسئله ازدواج حساس بود. #پیگیر کار همه بچه ها بود حتی وقتی #سوریه بود کم نمیذاشت تا جایی که حاج قاسم #سلیمانی در مورد او گفتن: وقتی او رادیدم گمان کردم #همت است، محمد حسین همت من بود دیگر کسی برای من همت نمیشود یه سوال؛ ماها کجای کاریم⁉️ اینهمه دم از #ولایت میزنیم... با کدوم حرف حضرت آقا آستین بالا زدیم؟ اصلا #همت شدن بلدیم؟ #شھیدمحمدحسین_محمدخانی 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهارم... گفتم: "با گوش های خودم شنیدم"
💔 🌷 🌷 ... دندان قروچه ای کرد و گفت: "پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡 تا به بجنبم پرید روی سرم😖 احمد از من درشت تر بود برای همین قبل از آنکه بر من مسلط شدم زانو ام رو به سینه اش زدم و او را به کناری پرتاب کردم. احمد پیش از آنکه پرت شود یقه ام را چسبید در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم.... نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم سرم میسوزد و دیگر چیزی نفهمیدم.🤕 با تکان های آرامی به هوش آمدم انگار سوار شتر راهوری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت.😍و این شتر عجب کجاوه ی نرمی داشت!!! کم کم حواسم سر جایش آمد کجاوه ی نرم شانه ی احمد بود که مرا روی شانه می برد😕 و چفیه اش را روی سرم انداخته بود . نفسش منقطع و پشت گردنش خیس عرق بود...😩 آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش میرفتیم...🌞 شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم و روی آن شانه های نرم و مهربان بمانم اما وقتی حال احمد و آن شن های داغ را دیدم دلم نیامد و تکانی خوردم. احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد صورتش سوخته بود به زحمت آب دهنش را فرو داد و گفت: خوبی ؟ سر تکان دادم که خوبم... لبخند زد و گفت: اذیت شدی؟ حالتش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت نمیدانم من چه مقدار بر دوشش بودم اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 ..... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت، واقعاً دوریش واسم سخت بود😔 وقتمو با درس
💔 هق هق گريه ام خواب را از حـسين گرفتـه بـود. دلـداري ام مـي داد و مي گفت: «قول ميدم زود برگردم.»😢 گفتم: «اگه شهيد بشي اون وقت چه خاكي به سرم بريزم؟»😭😭 با بذله گويي هرچه تمامتر حرفي زد كه در اوج گريه، خنده ام گرفت. گفت: «اينكه ناراحتي نداره، خب، خاك رس!» 😜 گفتم: «الان چه وقت شوخيه؛ من تنهايي چطور زندگي كنم؟»😭 هنوز تبسم بر لب داشت، گفت: «يه هفته برو خونه مادرت، يه هفتـه هم برو پيش مادرم.»😉 گفتم: «يعني دو هفته اي برمي گردي؟» گفت: «نه؛ منظورم اينه براي خودت برنامه ريزي داشته باش. يه هفتـه اينجا، يه هفته هم اونجا تا موقعي كه من برگردم؛ فهميدي؟»☺️😅 از اينكه مرا دست انداخته بود، خيلي عصباني بـودم امـا چـه فايـده، كاري از دستم ساخته نبود.😄 📚آن سوی ديوار دل ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #اربابم_حسین_جان جز حریمِ نظرت، نیست پناه دگری گره بسته ما، با نظری باز شود... #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #السلام‌علیک‌دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام همسنگری ها مائیم و نوای بےنوائی بسم لله اگـــر حریف مائی