eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت: «...اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.» ..... ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟ بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت: «...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.» حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد. ـ بپوش! ببين اندازه است؟ كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود پوشيد. ـ به! اندازه است.👌 خودم اين كفش ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش هايي را كه به بسيجي ها مي دادند نمي پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد. حاجي لب خندي زد و گفت «...خب پات باشه.» بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي مي گشت، گفت «...حالا پولش چه قدر مي شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي كرد گفت «...دعا كن به جون صاحبش.» 📚يادگاران، جلد 2، ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهید سجاد طاهرنیا🌺 گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمی‌کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می‌کردم، دلم به حالش می‌سوخت. گفتم: حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم: باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خند‌ه‌اش گرفت. گفت: نه الان زود است. سایت سراج۸🌹 خبرگزاری رجا🌹 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حافظ‌خبر‌نداشت‌جهان وقف‌مرتضاست از کیسه ی خلیفه، سمرقند داده است 🌸✨🌸✨🌸 💖 🎊 💕 @aah3noghte💕
💔 و فرمود: إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُور ِ...‌(فاطر/۳۸) خدایا! تو هستی که از این قلب وامانده خبر داری! تو هستی که مےدانی در پسِ این زبانی که دَم مےزند از شھدا... چه نیتی پنهان است... همین نیت های کِرم خورده!! همین قلب ویران است که نمےگذارد به جمع وارد شویم!😔 با صد رنگ و لعاب خود را مےپوشانیم که روی سیاهمان، برمَلا نشود اما... تو مےدانی در دل مـان چه مےگذرد که همچنان لایق نمےشویم؟!😭 خدایا! از تو و یڪرنگی شھدا را مےخواهم هرچند لایقش نباشم اما تو عطا کن! من شھدا را مےخواهم تا این قلم آنچه را که مےنویسد باور داشته باشد... خدایا! من لایق این الطاف نیستم اما به و تو، امیدوارم... ... 💕 @aah3noghte💕
4_582493935813787772.mp3
1.44M
💔 روایت صوتی ڪمتر شنیده شده از 🌹 بسیار دلنشین ... این فایل خام و قبل از تدوین است ڪه سراسر همراه با بغض حسرت شهید آوینی همراه است و گاهی در هنگام خواندن بعضی از فرازهای این دلنوشته صدای گریه های شهید شنیده مےشود... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
💔 رمان فاطمه منتظر جوابم بود. گفتم: -منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟ فاطمه با مهربانی خندید و گفت: -اره ان شاالله میببنیش. مگه نگفته بودی تلفنش رو داری؟ ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم: -نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم. ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم فاطمه با کنجکاوی پرسید: -اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟ گفتم: -من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که.. فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد. اگر فاطمه میفهمید من دارم ماه ها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟😔 فاطمه آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت: -خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه. من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم. با آهی عمیق ادامه داد: -من هم دوستی صمیمی داشتم که هر وقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه. اون برام مثل یک خواهر بود ولی اونم منو ترک کرد. حس کنجکاویم تحریک شد. پرسیدم: -ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟ چشمان فاطمه پراز اشک شد. گفت: -رفت به دیار باقی..رفت به بهشت عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود. پرسیدم: -متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟ میان گریه خنده ی تلخی کرد. گفت: -از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم. چون هروقت حرفشو میزنم تا چند هفته تو خودم میرم. من حرفش رو میفهمیدم. این حس رو من هم تجربه کرده بودم. دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم. گفتم: -میفهمم فاطمه جان. ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی… نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدا بیامرزتش... فاطمه سریع اومد تو حرفم: -اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد… فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم. یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت: -الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند و همه نگران وناراحت فاطمه و ... فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد. -اعظم جان.. قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید. من واقعا کشش این حرفها رو ندارم. و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد. چهره ی بچه ها دیدنی بود. اعظم سرش رو پایین انداخت. هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت. وحیده با تأسف گفت: -من فک میکردم با قضیه کنار اومده. من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم: -چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟ نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد. وحیده گفت: -تو چیزی میدونی؟ گفتم: -نه. اولین باره دارم میشنوم ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه. وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت: -از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی. الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف و بزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت. الهام فقط دوستش نبود. دختر عموش هم بود. فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه. آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی و بخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه. خلاصه نمیدونم چی میشه که  … اعظم به وحیده تشر زد -وحیده لطفا!! شاید فاطمه راضی نباشه! وحیده با اصرار خطاب به او گفت: -چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه. اعظم با ناراحتی گفت: -حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست. وحیده خیلی بهش برخورد. اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد. من یک چیزایی دستگیرم شده بود. فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه. فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده!! دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم. از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.  فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد. کنارش ایستادم. مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم. دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم ولی پیدا کردنش کار سختی بود. فاطمه آه عمیقی کشید. با صدایی خشدار آهسته گفت: -منو ببخش ناراحتت کردم. گفته بودم ضعیفم. به نظرم فاطمه ضعیف نبود. او سلاحش ایمانش بود.
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند. گفتم: -هر وقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه. فاطمه خنده ای کرد و گفت:☺️ -کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!! و بعد جوری خندید 😂که از چشماش اشک جاری شد. فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم. تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت: _چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟ من متحیر مونده بودم. اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره. تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! به تهران رسیدیم. دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود. در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل💐🍰 یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند. مادر و پدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند. باز هم احساس خلا کردم. وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم😞💔 می‌شکست. کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود. کاش آقام اینجا بود. ساکم رو میگرفت. چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت: قبول باشه سیده خانوم!! اما قبلا هم گفتم. سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته! نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه. اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند! چشمم به حاج مهدوی بود. جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند. تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست. نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد. با خوشحالی گفت: -ببخشید معطلت کردم. توقع نداشتم تو این وقت پدر و مادرم اینجا باشند. بغصم رو فروخوردم. او پرسید: -تو چطوری میخوای بری؟؟ کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟ من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم. گفتم: _ممنونم عزیز دلم. آژانس میگیرم. اینطوری راحت ترم هستم. فاطمه گفت: -ما قراره با برادر اعظم بریم. میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟ با اطمینان گفتم: -اصلا حرفشم نزن. من عادت دارم به این شکل زندگی. به فاطمه گفتم: -بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟! فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت: -نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا این همه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم. و بعد ادامه داد: _حاج اقا با اجازه تون.. حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت: - خیلی زحمت کشیدید خانوم. ان شالله سفر کربلا ومکه. خسته نباشید فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد: -هرکاری کردیم وظیفه بود. ان شالله از هممون قبول باشه. خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم. حاج مهدوی پرسید: -وسیله دارید؟ فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند. -بله حاج آقا پدر و مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم. احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم . پدر و مادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 « کجا....؟ هنوز که بازیمون تموم نشده.». می‌دانستم بی‌فایده است. پسر عمو بودیم و همبازی هم. بار اول نبود که این اتفاق می‌افتاد. گفت:«صدای اذان رو نمی‌شنوی؟ می‌رم نماز! ». 📚فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1 ... 💕 @aah3noghte💕 ...
صدای اذونو نمےشنوی؟☝️ بریم نماز シ
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا جوانی، فراتر از زمان #شھیدعبدالحمید_د
💔 خودش هم مےدانست حرفهایش عمیق است بعضےها باید بارها بشنوند تا ... جرمش را اعتراف کرده بود که "جُرم من اینست که حرفهایم را زودتر از زمان مےزنم"!!! و مگر همه بصیرت دکتر را داشتند که بفهمند و درک کنند و از صحبت هایش بگیرند؟! یک دکتر بود و حرفهایی که گفت و سالها بعد... فهمیدند این جوان، کجا را مےدید ... 💕 @aah3noghte💕