eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
2.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
37 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺 (4) 🌺 خانم مینا عبداللهی() خورشید اولین روز زمستان سال 28 شمسی طلوع کرده. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را نامیدند. مینا خانم مادر مومن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش. دومین فرزندشان به دنیا آمده. صدرالدین شاغل در فعالیت های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم میگوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم, مقدمات هدایت آنها را مهیا کرده ایم. او خوب می دانست که (ص) می فرماید: ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن است. روز بعد از بیمارستان‌ دروازه شمیران تهران مرخص می شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی, خیابان نبرد فعلی می روند. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر, جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه, فرزند این مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا می گرفت. روز به روز درشت تر می شد و قوی تر. سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام, مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی توانی آن را داخل بیاوری!!😐😂 ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (4) 🌺 #ولادت خانم مینا عبداللهی(#م
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (5) 🌺 . خانم مینا عبداللهی ( ) .وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند.درسش خوب بود. در دوران شش سال دبستان مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت,آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت. سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند, اما او کسی را اذیت نمی کرد. یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم! با تعجب پرسیدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم, خب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط یکی از بچه ها که به اصطلاح بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوی همه, زد تو گوش پسرم. شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه ازاینکارها نکنه!شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت, بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود. پسر بسیار دلسوز و خوبی بود, اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می بردند. ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (11) 🌺 #پل_کارون 2 (#راوی : آقای عباس شیرا
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺 (12) 🌺 1 ( : آقای عباس شیرازی) در پس هيکل درشت و ظاهر خشنی که داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسياری از همرديفانش جدا می ساخت. هيچگاه نديدم که در و لب به نجاست های بزند. را هميشه می گرفت و می خواند.به بسيار می گذاشت.يکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسيار انسان های با ايمانی بودند. پدرش به بسيار اهميت می داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدی بود. اينها بی تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.قلبی رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج ديگران می کرد. هر جائی که می رفتيم، هزينه همه را او می پرداخت. هيچ فقيری را دست خالی رد نمی کرد.فراموش نمی کنم يکبار زمستان بسيار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزيد. شاهرخ فوری کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد وحرکت کرد. که از خوشحالی نمی دانست چه بگويد، مرتب می گفت: جَوون،! ... ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (13) 🌺 .#ظاهر_و_باطن 2 #رگ_غ
🌺 (14) 🌺 . ۱ ( : آقای عباس شیرازی) .اوايل سال پنجاه و هفت بود که به ميامی رفت. جایی بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلی. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمان های خارجی دارم. برای همين هم روزی سيصد تومن بهت میدم.در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله های شرق تهران و بين اکثر های آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفر از کسانی که برای خودشان دار و دسته ای داشتند، چطور به احترام می گذاشتند و از او حساب می بردند.در يکی از دعواها شاهرخ به تنهایی اصغرِ ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را زده بود. آنها هم با نامردی از پشت به او چاقو زده بودند. در آن ايام هر کاری که می خواست می کرد و کسی جلودارش نبود.عصر يکی از روزها شخصی وارد شد و سراغ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمی صحبت های معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما می خوام و در مقابل پول خوبی پرداخت می کنم!بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توی اين اتاق بايد رو با چاقو بزنيد!!چشمان يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟! نه آقا اشتباه گرفتی!آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعوای ناموسيه، فقط می خوام خط و نشون براش بکشيم. بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد تومانی روی ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دو برابرش رو می دم. در ضمن اگه احتياج بود، و دار و دسته اش هم هستن. شاهرخ پرسيد: شما از طرف کی هستين، اين پول رو کی داده؟!اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم در آن حوالی معطل شديم.اما بهروز وثوقی عصر روز قبل از خارج شده بود.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺 #حر (#راوی : آقای عباس شیرازی) ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطر #امام_حسين
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (ادامه16) 🌺 ( : آقای عباس شیرازی نمیدونيد چقدر از دخترای مسلمون به دست اين نامسلمون ها بی آبرو میشن. شاه دنبال عياشی خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزدِ طرفدار و اسرائيلِ،اين وسط دين مردمه که داره از دست می ره. وقتی بحث به اينجا رسيد حاج آقا داشت خيره خيره تو صورت نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که میبينم ياد مرحوم می افتم. بعد ادمه داد: طيب در روزگار خودش گنده لاتی بود، مدتی هم وابسته به دربار، حتی يکبار زده بود تو گوش ریيس پليس تهران، ولی کاری باهاش نداشتند. همين آقای طيب را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شرط آزادی تو، اينه که به دشنام بدی. بعد هم بگی كه من از او پول گرفتم تا مردم را به خيابان ها بريزم، اما او عاشق امام حسين(ع) و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمیگم. توی همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت بهتر از زندگی با ذلت است. ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
#شهید_شاهرخ_ضرغام (17) .#مشهد#توبه (#راوی : آقای رضا کیانپور) سه روز از #عاشورا گذشته. #شاهرخ خيلی
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (18) 🌺 1 ( : آقای رضا کیانپور) هر شب در تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از که برگشتيم. برای نمازجماعت رفت مسجد!! خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد. ارادت شاهرخ به تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (23) 🌺 .#پشتيبان_ولايت_فقيه_خداست (#راوی :
🌺 (24) 🌺 .... ( : آقای عباس شیرازی) مدتی بعد، خانه ای مصادره ای را برای سکونت در اختيار گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، می توانيد برای دريافت زمين مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شمال منطقه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شاهرخ گفت: خيلی از مردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضی به گرفتن اين زمين نيستم.يكروز پيرمردی را ديد که نتوانسته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. سند زمين را برداشت و با خودش بُرد. سند را تحويل پيرمرد داد و گفت: اين هديه ای از طرف حضرت امام است.مدتی بعد خانه مصادره ای را هم تحويل داد. گفته بودند برای يک مقر نظامی احتياج داريم. دوباره برگشتيم به مستاجری، اما اصلاً ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادی؟گفت: ما که برای خانه و زمين نکرديم، هدف ما بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم می شويم. ..
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (33) 🌺 .#خستگی_ناپذیر #نماز_صبح #همه_چی_دست_خداست (#راوی : آقای جبار ستوده) .ني
🌺 (34) 🌺 . ( : آقای جبار ستوده) شهريور پنجاه ونه آمد . مادر خيلی خوشحال بود. بعد از ماه ها فرزندش را می ديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟! خنديد و گفت: چرا، يه تصميم هایی دارم. يکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فريده خانم و آدرسش هم اينجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میريم برای خواستگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم. ظهر روز دوشنبه سی و يکم شهريور شروع شد. شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه. ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام ( 35) 🌺 #شروع_جنگ 1 (#راوی : مير عاصف شاهمرادی) ظهر روز سی و يکم بود. با بمباران
🌺 (36) 🌺 3 ! ( : مير عاصف شاهمرادی) از روی پل خرمشهر جلوتر نيامد. مرتب می گفت: نيروی کمکی در راه است، امکانات و تجهيزات در راه است، يکدفعه ديدم آقایی با قد بلند در حالی که لباس سبز نظامی بر تن و کلاه تکاورها را داشت با عصبانيت فرياد زد: آقای بنی_صدر، نيروهای دشمن دارند شهر رو می گيرند. شما فرمانده کل قوا هستی، بيست و پنج روزه داری اين حرفارو میزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی میرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم.بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل و نباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی میخواد. خرج داره و... هم بلند گفت: شما فقط شعار میدی، نه تجهيزات می فرستی، نه پول میدی. بعد مكثی كرد و به حالت تمسخرآميزی گفت: میخوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم😂😂!بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود چيزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت. فردای آن روز دوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!! ادامه دارد....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
#شهید_شاهرخ_ضرغام (45) 🌺 #کله_پاچه (#راوی : آقای كاظمی) مرتب می گفت: من نمیدونم، بايد هر طور شده ک
من و بچه های ديگه مرده بوديم ازخنده، برای همين رفتيم پشت سنگر. شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسير عراقی را آزاد کرد. البته يکی از آنها که افسر بعثی بود را بيشتر اذيت کرد. بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب ديدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقی ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی اين کارها رو کردی؟! شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببين يک ماه و نيم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمیترسه، میدونه ما قدرت نظامی نداريم. نيروی نفوذی دشمن هم خيلی زياده. چند روز پيش اسرای عراقی را فرستاديم عقب، جالب اين بود که نيروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحويل گرفتند. بعد هم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسی تو دل نيروهای دشمن می انداختيم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلی سريع بين نيروهای دشمن پخش میشه! ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
من و بچه های ديگه مرده بوديم ازخنده، برای همين رفتيم پشت سنگر. شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد
. 🌺 (46) 🌺 . 1 ( : آقای محمد تهرانی) . آخر شب بود. مرا صدا كرد و گفت: امشب برای شناسایی میريم _ابوشانک. در ميان نيروهای دشمن به يكی از روستاها رسيديم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار می کنی!! گفت: هيچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد كسی آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. كمی از روستا دور شديم. شاهرخ گفت: اسير گرفتن بی فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها بودند. کار ديگه ای به ذهنم نرسيد! شب های بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگر میديد اسير، فرمانده يا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می بريد و رهايشان می کرد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه... . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (47) 🌺 .#اسیر 2 #آدمخوارها!! (#راوی : آقای محمد تهرانی) . ✍از فرماندهی اعلام شد:
✍سربازعراقی همينطورکه ناله والتماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!🙄 كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری میگی؟!😃 سرباز عراقی آرام كه شد به اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات اين آقا را داده اند😫. به همه ما هم گفته اند: اگر اسير او شويد شما را میخورد😂!! برای همين نيروهای ما از اين منطقه و اين آقا میترسند.🤕 خيلی خنديديم. گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شدم. اگه میخوای نخورمت😏 بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کنی!😂😂😂 سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: ، گناه داره تو صد و سی کيلو هستی اين بيچاره الان میميره. هم پائين آمد و بعد از چند دقيقه به سنگر نيروهای خودی رسيديم و اسير را تحويل داديم.🤝 بعد، سيد_مجتبی همه فرماندهان گروه های زير مجموعه فدائيان_اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروه های خودتان، اسم انتخاب کنيد و به نيروهايتان کارت شناسایی بدهيد.🌿 شيران درنده، عقابان آتشين، اينها نام گروه های چريکی بود. هم نام گروهش را گذاشت: !! سيد پرسيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجرای و اسير_عراقی را با خنده برای بچه ها تعريف کرد.😂🤝 ..