eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
❌❌❌❌❌ توجه بانوانی که می‌تونند و مهارت در تولید پادکست و خوانش داستان و گویندگی در کار رسانه‌ای برای فلسطین به صورت افتخاری و جهادی همکاری کنند لطفا بهم پیام بدن. این کار برای مدرسه راویان فلسطین قرار است انجام شود.‌ کار برای فلسطین و لبنان از واجبات است. پس لطفا هر کسی که میتونه دریغ نکنه. به امید ریشه‌کنی اسرائیل جنایتکار و غاصب.🙏🙏 @Faran239
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝دوره آموزشی| روایت قصه فلسطین🇵🇸 "نهضت آگاهی‌بخشی مقاومت✊" 📣خواهران و برادران ایمانی! بی‌سوادی در مسئله فلسطین، ریشه بی‌حرکتی ماست. امروز، آگاهی و آگاه‌سازی دیگران، فریضه‌ای است بر دوش ما. بیایید ایران را به مدرسه‌ای برای روایت قصه فلسطین تبدیل کنیم. هر کدام از ما می‌توانیم با یادگیری و آموزش، راوی این قصه باشیم و با هم برای رفع بی‌سوادی و بی‌حرکتی در حوزه مقاومت، بسیج شویم. همین الان ثبت‌نام کنید: palstory.ir و به شبکه"راویان قصه فلسطین بپیوندید" 🔗کانال مدرسه فلسطین @palestinestory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مثل عقاب پر زده از اشیانه ای رفتی ونیست ازتو به جایت نشانه ای بعد از تو خاک بر سر دنیای بی وفا بعد از تو نیست در همه دنیا بهانه ای یادت بماند اینکه نمی ماند این علم این اتش است و می کشد از نو زبانه ای می اید از کرانه ی آبی تری کسی شمشیر می کشد به جهان فسانه ای این بیت های تلخ نفس گیر می چکد از اسمان تیره ی اتش فشانه ای ای نصر ت خدا که شهادت مبارکت با عاشقان بده ز مقامت نشانه ای ✍سید حسن کیخسروی @shahrzade_dastan
اصول طنز نویسی
اصول طنزنویسی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هنگامی هم که داستانی طنزآمیز مینویسید میتوانید از شیوه زیر برای حذف یک ضرب در ضرب آهنگ استفاده کنید؛ میتوانید در گفت وگوها «مقدمه» و ضربه آخر از یک «عمل کوچک» شخصیت استفاده کنید؛ مثلاً شخصیت میتواند تف ،کند بلرزد یا اخم .کند البته این عمل نباید خیلی طولانی باشد. حتی گاهی صرفِ زن گفت» یا «مرد گفت در زبان انگلیسی برای ایجاد مکث اول قبل از ضربه ،آخر کافی است برای ایجاد مکث مؤثر دوم باید حتماً پاراگراف [بند] را بعد از ضربه آخر با گذاشتن نقطه «.» تمام کرد. در متنهای نمایشی طنزآمیز فیلمنامه یا نمایشنامه] یا متنهایی که برای سخنرانی طنزآمیز یا طنزهای شفاهی نوشته میشود باید برای راهنمایی گوینده ها از علامتهای مکث روشن و مشخصی استفاده کرد تا بازیگرها یا گوینده‌ها به طور واضح بفهمند که چگونه باید متن را به طور شفاهی ارائه دهند و کجاها باید مکث کنند. بعضی از طنزنویسها برای اینکه به گوینده یا بازیگر بفهمانند باید کجا مکث کند از علامت خط تیره » و بعضی دیگر از علامت سه نقطه ...» قبل و بعد از ضربه آخر لطیفه استفاده می.کنند بعضیها هم برای اینکه گوینده یا بازیگر بداند که قبل و بعد چه جمله یا عبارتی باید مکث کند و آن عبارت را با تأکید ادا کند. زیر عبارت ضربه خط می‌کشند. مثال شمعون به پسرش :گفت بچهجان، اگر پسر خوبی باشی و درسهایت را خوب ،بخوانی به تو قول میدهم جمعه ببرمت پارک ،تا بستنی خوردن بچه های دیگر را تماشا کنی.» میتوانید حتی در نوشته های طنز هم از این علائم استفاده کنید؛ اما با احتیاط چون این علائم مکث زیادی در متن ایجاد و سرعت آن را کند میکند. حتی میتوانید در متنهای نمایشی طنزآمیز، هر جا لازم بود بازیگر یا گوینده مکث کند، از کلمه مکث در پرانتز (مکث) استفاده کنید. منطق «درونی ستون سوم نوشته طنزآمیز شماست. طنز امروز بیشتر به مسائل جفنگ زندگی میپردازد. برای همین هم لازم است بدانیم چگونه در چنین طنزهایی میتوانیم منطق را به کار بگیریم با اینکه شما در طنزتان معمولاً در موقعیتهای - واقعی یا ساختگی - زندگی که مطرح میکنید اغراق میکنید باید در ضمن منطق یکدستی را در آن به کار بگیرید. 📚اسرار و ابزار طنزنویسی ✍محسن سلیمانی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شمع ها ایستاده می میرند نوشته آذر نوبهاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زن گفت: 《با خودشون کار دارم》 و از پنجره چشم دوخت به حیاط. حیاط داشت خلوت می شد. دانش آموزان پشت سر هم از پله ها بالا می آمدند و از پیچ راهرو می گذشتند. دیوار های راهرو با گل و پوستر و نقاشی های بچه ها و کاغذهای رنگی تزیین شده بود. همگی به صف از جلوی میز گوشه ی راهرو گذشتند و از پله ها راهی طبقه بالا شدند. صدای شادی و خنده شان هنوز توی راهرو بود وقتی خانم نادری، معاون مدرسه صدا بلند کرد: 《 گل دخترا سریعتر! ... کسی بستنی سر کلاس نبره ها!... زنگ آخر تو جا میزا پوست خوراکی نبینما!... آفرین دخترای خوب!...مراقب پله ها باشین!》 خانم مدیر لبخند زد . راهرو را تا انتها رفت. در دفتر باز بود و صدای معلم ها می آمد. کسی داشت اعتراض می کرد انگاری! رسید میان چارچوب در. سکوت شد. سر ها چرخید به سمت خانم مدیر. یکی از معلم ها گفت: 《بفرمایید، ایشون مدیر هستند》 مدیر رو به خانمی که سرپا ایستاده بود لبخند زد. 《سلام... درخدمتتون هستم. بفرمایید بشینید》 زن هنوز سرپا ایستاده بود که خانم مدیر رو کرد به معلم ها: 《همکارا کلاسا آماده است، می تونید تشریف ببرید》 دفتر که خلوت شد. خانم مدیر نشست پشت میزش. زن هم نشست روی صندلی روبرو و بی اتلاف وقت شروع کرد. 《ببینید خانم مدیر، دختر من تو این مدرسه درس می خونه؛ البته دلم می خواست که...》 نگاهش را به میز ساده مدیر انداخت و حرفش را مزه مزه کرد. 《من پزشکم. باید تو درمانگاه مرکزی این شهر طرحمو بگذرونم... اینجا هم که مدرسه غیرانتفاعی نداره!... واسه همین مجبور شدم تو این مدرسه...》 انگشتان کشیده و لاک زده زن رفت میان موهای طلایی و لبه ی شالش را مرتب کرد. 《 ببینید منظورم اینکه، میشه یه کم حال و هوای بچه هارو در نظر بگیرید؟! مخصوصاً این روزای اول !...واقعاً نمی فهمم چرا هنوز چند روز از باز شدن مدرسه نگذشته دوست دارین بچه هارو غمگین کنید؟ فکر نمی کنید اون میز توی راهرو بچه هارو می ترسونه؟ اون پوکه های فشنگ، نارنجک، چفیه، اون پوتین پاره و خاک گرفته، پلاک و اینجور چیزا... اینا بچه دبستانی ان خانوم!... جنگ چهل ساله تموم شده اما شما هنوز دست بردار نیستید. گونی رو گونی، سنگر می سازید، اونم توی راهروی مدرسه؟!... مگه اینجا میدون جنگه؟!... این بچه ها الان باید برقصن و شادی کنن، نه اینکه سر صف ، مارش جنگ و زنگ مقاومت بشنون!》 خانم مدیر به صورت آرایش کرده زن دقیق شد. رفت به سی و اندی سال پیش. وقتی هم سن و سال اوبود. روزی که سراسیمه و نگران دویده بود توی درمانگاه روستا و دختربچه خون آلود را گذاشته بود توی بغل مجتبی! 《 چی شده فریبا؟!》 《از بچه های کلاسمه!... با برادرش رفته بوده سر کوه چوپانی... با تیر زدنش... کار کومله هاست!》 اشک گرم فریبا گونه اش را خیس کرده بود. مجتبی بچه را خواباند روی تخت و پلک هایش را باز و بسته کرد. سر گذاشت روی قلبش. اما طولی نکشید که وا رفته و نا امید، قد راست کرد. دست کشید روی صورت دختر. 《فریبا زد زیر گریه...فقط هشت سالش بود!》 مجتبی نگاه از صورت فریبا دزدید. صدای خش دار و بغض آلودش خورد به دیوار روبرو و آوار شد روی سر زن. 《نگفتم برو؟!... نگفتم تو پاوه نمون؟!... اینجا دیگه امن نیست ... می خوای هر روز پرپر شدنشونو ببینی؟!》 زن گوشه روپوش سفید مجتبی را چنگ زد . برش گرداند و توی چشم هایش نگاه انداخت. 《به همین راحتی می گی برم؟!... کجا برم وقتی تو اینجایی؟!》 محتبی با پشت دست، گونه خیس فریبا را نوازش کرد و با خواهش و التماس گفت: 《برو کرمانشاه ! پیش عمه مرضیه، قول می دم اوضاع که آروم شد خودم بیام دنبالت!》 صدای خانم دکتر، فریبا را از میان خاطرات گذشته کشان کشان آورد و دوباره نشاند پشت میز دفتر. 《قبول ندارین خانوم مدیر؟》 مدیر بی توجه به سوال زن گفت: 《 خوشحالم که قراره یه مدت تو شهر ما بمونید، اما بعدش چی؟ طرح تون تموم بشه می خواین چی کار کنین؟》 خانم دکتر تکانی به سر و گردنش داد. مطمئن و با غرور گفت: 《 بر می گردیم تهران . پدر تینا چندماهیه تو یکی از بیمارستانای ترکیه کار می کنه، منتظره تا هر وقت طرحم تموم شد و مدرکمو گرفتم ، بیاد دنبالمون. کارای مهاجرت و انجام می دیم و خلاص!》 خانم مدیر دست هارا توی هم قلاب کرد. 《به سلامتی...موفق باشید》 و نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. وقت نماز بود. لبخند زد و گفت: 《ماهم مثل شما، شادی و سلامتی بچه ها برامون مهمه! اما بعضی چیزهارو نباید از یاد برد! سی و یک شهریور تا اوایل مهر ، هفته دفاع مقدسه! بعضی کارای فرهنگی لازمه!》 خانم دکتر سر تکان داد. خانم مدیر از پشت میز بلند شد.
《این میزم دو روز دیگه جمع می شه!》 خانم دکتر هم بلند شد و حرف زیر دندان مانده اش را ایستاده به زبان آورد. 《می دونم حتماً شما هم بخاطر اداره و اینجور حرفا، محبورید این بساطو بچینید!》 پوزخندش از نگاه مدیر دور نماند وقتی کیفش را دست گرفت و گفت: 《انگار این روزا همه یه جور گرفتاریم و مجبور!... در هر صورت ممنونم از توجه تون!... دیگه باید برم》 فریبا تا توی راهرو ، خانم دکتر را بدرقه کرد. وقتی معاون مدرسه با دفتر حضور و غیاب از پله های طبقه بالا، پایین آمد، خانم مدیر کنار میز و سنگر ایستاده بود. ذهنش مثل فیلم سینمایی، داشت یک بار دیگر، لحظه هارا مرور می کرد. آبان امسال می شد بیستمین سال! انگار همین دیروز بود که از قرارگاه بسیج پاوه زنگ زدند و خبر دادند که بقایای پیکر دکتر مجتبی مولایی را شناسایی کردند! چشم فریبا نشست روی پوتین های پاره روی میز. زیر لب گفت: 《آخرین باری که دیدمت، پاهات تاول زده بود. نتونستی بیای سر سفره بشینی، همون ناهار خداحافظی ام سرپا خوردی!》 دست کشید به پارگی پوتین. 《گفتی اوضاع که آروم شد میام دنبالت!... الان خیلی ساله که اوضاع آرومه!》 صدای اذان توی راهرو پیچید. قطره اشکی از چشم خانم مدیر چکید. 《پس کجایی با معرفت!》 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادبیات فلسطین