eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شمع ها ایستاده می میرند نوشته آذر نوبهاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زن گفت: 《با خودشون کار دارم》 و از پنجره چشم دوخت به حیاط. حیاط داشت خلوت می شد. دانش آموزان پشت سر هم از پله ها بالا می آمدند و از پیچ راهرو می گذشتند. دیوار های راهرو با گل و پوستر و نقاشی های بچه ها و کاغذهای رنگی تزیین شده بود. همگی به صف از جلوی میز گوشه ی راهرو گذشتند و از پله ها راهی طبقه بالا شدند. صدای شادی و خنده شان هنوز توی راهرو بود وقتی خانم نادری، معاون مدرسه صدا بلند کرد: 《 گل دخترا سریعتر! ... کسی بستنی سر کلاس نبره ها!... زنگ آخر تو جا میزا پوست خوراکی نبینما!... آفرین دخترای خوب!...مراقب پله ها باشین!》 خانم مدیر لبخند زد . راهرو را تا انتها رفت. در دفتر باز بود و صدای معلم ها می آمد. کسی داشت اعتراض می کرد انگاری! رسید میان چارچوب در. سکوت شد. سر ها چرخید به سمت خانم مدیر. یکی از معلم ها گفت: 《بفرمایید، ایشون مدیر هستند》 مدیر رو به خانمی که سرپا ایستاده بود لبخند زد. 《سلام... درخدمتتون هستم. بفرمایید بشینید》 زن هنوز سرپا ایستاده بود که خانم مدیر رو کرد به معلم ها: 《همکارا کلاسا آماده است، می تونید تشریف ببرید》 دفتر که خلوت شد. خانم مدیر نشست پشت میزش. زن هم نشست روی صندلی روبرو و بی اتلاف وقت شروع کرد. 《ببینید خانم مدیر، دختر من تو این مدرسه درس می خونه؛ البته دلم می خواست که...》 نگاهش را به میز ساده مدیر انداخت و حرفش را مزه مزه کرد. 《من پزشکم. باید تو درمانگاه مرکزی این شهر طرحمو بگذرونم... اینجا هم که مدرسه غیرانتفاعی نداره!... واسه همین مجبور شدم تو این مدرسه...》 انگشتان کشیده و لاک زده زن رفت میان موهای طلایی و لبه ی شالش را مرتب کرد. 《 ببینید منظورم اینکه، میشه یه کم حال و هوای بچه هارو در نظر بگیرید؟! مخصوصاً این روزای اول !...واقعاً نمی فهمم چرا هنوز چند روز از باز شدن مدرسه نگذشته دوست دارین بچه هارو غمگین کنید؟ فکر نمی کنید اون میز توی راهرو بچه هارو می ترسونه؟ اون پوکه های فشنگ، نارنجک، چفیه، اون پوتین پاره و خاک گرفته، پلاک و اینجور چیزا... اینا بچه دبستانی ان خانوم!... جنگ چهل ساله تموم شده اما شما هنوز دست بردار نیستید. گونی رو گونی، سنگر می سازید، اونم توی راهروی مدرسه؟!... مگه اینجا میدون جنگه؟!... این بچه ها الان باید برقصن و شادی کنن، نه اینکه سر صف ، مارش جنگ و زنگ مقاومت بشنون!》 خانم مدیر به صورت آرایش کرده زن دقیق شد. رفت به سی و اندی سال پیش. وقتی هم سن و سال اوبود. روزی که سراسیمه و نگران دویده بود توی درمانگاه روستا و دختربچه خون آلود را گذاشته بود توی بغل مجتبی! 《 چی شده فریبا؟!》 《از بچه های کلاسمه!... با برادرش رفته بوده سر کوه چوپانی... با تیر زدنش... کار کومله هاست!》 اشک گرم فریبا گونه اش را خیس کرده بود. مجتبی بچه را خواباند روی تخت و پلک هایش را باز و بسته کرد. سر گذاشت روی قلبش. اما طولی نکشید که وا رفته و نا امید، قد راست کرد. دست کشید روی صورت دختر. 《فریبا زد زیر گریه...فقط هشت سالش بود!》 مجتبی نگاه از صورت فریبا دزدید. صدای خش دار و بغض آلودش خورد به دیوار روبرو و آوار شد روی سر زن. 《نگفتم برو؟!... نگفتم تو پاوه نمون؟!... اینجا دیگه امن نیست ... می خوای هر روز پرپر شدنشونو ببینی؟!》 زن گوشه روپوش سفید مجتبی را چنگ زد . برش گرداند و توی چشم هایش نگاه انداخت. 《به همین راحتی می گی برم؟!... کجا برم وقتی تو اینجایی؟!》 محتبی با پشت دست، گونه خیس فریبا را نوازش کرد و با خواهش و التماس گفت: 《برو کرمانشاه ! پیش عمه مرضیه، قول می دم اوضاع که آروم شد خودم بیام دنبالت!》 صدای خانم دکتر، فریبا را از میان خاطرات گذشته کشان کشان آورد و دوباره نشاند پشت میز دفتر. 《قبول ندارین خانوم مدیر؟》 مدیر بی توجه به سوال زن گفت: 《 خوشحالم که قراره یه مدت تو شهر ما بمونید، اما بعدش چی؟ طرح تون تموم بشه می خواین چی کار کنین؟》 خانم دکتر تکانی به سر و گردنش داد. مطمئن و با غرور گفت: 《 بر می گردیم تهران . پدر تینا چندماهیه تو یکی از بیمارستانای ترکیه کار می کنه، منتظره تا هر وقت طرحم تموم شد و مدرکمو گرفتم ، بیاد دنبالمون. کارای مهاجرت و انجام می دیم و خلاص!》 خانم مدیر دست هارا توی هم قلاب کرد. 《به سلامتی...موفق باشید》 و نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. وقت نماز بود. لبخند زد و گفت: 《ماهم مثل شما، شادی و سلامتی بچه ها برامون مهمه! اما بعضی چیزهارو نباید از یاد برد! سی و یک شهریور تا اوایل مهر ، هفته دفاع مقدسه! بعضی کارای فرهنگی لازمه!》 خانم دکتر سر تکان داد. خانم مدیر از پشت میز بلند شد.
《این میزم دو روز دیگه جمع می شه!》 خانم دکتر هم بلند شد و حرف زیر دندان مانده اش را ایستاده به زبان آورد. 《می دونم حتماً شما هم بخاطر اداره و اینجور حرفا، محبورید این بساطو بچینید!》 پوزخندش از نگاه مدیر دور نماند وقتی کیفش را دست گرفت و گفت: 《انگار این روزا همه یه جور گرفتاریم و مجبور!... در هر صورت ممنونم از توجه تون!... دیگه باید برم》 فریبا تا توی راهرو ، خانم دکتر را بدرقه کرد. وقتی معاون مدرسه با دفتر حضور و غیاب از پله های طبقه بالا، پایین آمد، خانم مدیر کنار میز و سنگر ایستاده بود. ذهنش مثل فیلم سینمایی، داشت یک بار دیگر، لحظه هارا مرور می کرد. آبان امسال می شد بیستمین سال! انگار همین دیروز بود که از قرارگاه بسیج پاوه زنگ زدند و خبر دادند که بقایای پیکر دکتر مجتبی مولایی را شناسایی کردند! چشم فریبا نشست روی پوتین های پاره روی میز. زیر لب گفت: 《آخرین باری که دیدمت، پاهات تاول زده بود. نتونستی بیای سر سفره بشینی، همون ناهار خداحافظی ام سرپا خوردی!》 دست کشید به پارگی پوتین. 《گفتی اوضاع که آروم شد میام دنبالت!... الان خیلی ساله که اوضاع آرومه!》 صدای اذان توی راهرو پیچید. قطره اشکی از چشم خانم مدیر چکید. 《پس کجایی با معرفت!》 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادبیات فلسطین
ادبیات فلسطین 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بحث از داستان معاصر فلسطینی را معمولاً با «غسان کنفانی»، نویسنده و روزنامه‌نگار معروف فلسطینی، شروع می‌کنند که از اعضای رهبری ساف بود و نیم‌قرن پیش توسط عوامل موساد در بیروت ترور شد. از کنفانی در ایران هم داستان کودکانه «قندیل کو‌چک» را داریم که کنفانی نوشته و نقاشی‌اش را هم خودش انجام داده (ترجمۀ غلامرضا امامی، کانون پرورش فکری کودکان)، هم رمان «مردانی در آفتاب» از او به فارسی ترجمه شده است (با دو ترجمۀ احسان موسوی خلخالی، انتشارات نیلوفر و عدنان غریفی، نشر افراز). در کتاب «قصه‌ها» هم گزیدۀ داستان‌های کوتاه او به‌ترتیب زمان نگارش جمع‌آوری شده (ترجمۀ غلامرضا امامی، نشر روزبهان). داستان فیلم «بازمانده» اثر سیف‌الله داد هم از روی یکی از داستان‌های غسان کنفانی ساخته شده است. یک اثر دیگر از کنفانی -که البته داستان نیست- مجموعه نامه‌های عاشقانۀ او به غاده السمان، شاعرۀ معروف سوری، است که در کتاب «تپش‌های شیدایی» (ترجمۀ غسان حمدان، کتاب سده) جمع‌آوری شده است. اما معروف‌ترین و مهم‌ترین نویسندۀ فلسطینی «امیل حبیبی» است که رمان «المتشائل» او را با «صد سال تنهایی» مارکز مقایسه می‌کنند. این رمان در ایران با دو ترجمه منتشر شده است: «خوش‌خیال بداقبال» (انتشارات امید ایرانیان) و «وقایع غریبِ غیب‌شدنِ سعید ابونحس خوش‌بد‌بین» (ترجمۀ احسان موسوی خلخالی، نشر نون). این کتاب اگرچه داستانی تودرتو و هزارویک‌شبی دارد، اما در دل خودش ارجاعات فراوانی به حوادث سیاسی فلسطین و زندگی روزمره در سرزمین‌های اشغالی دارد. از «رنده عبدالفتاح»، نویسندۀ فلسطینی مهاجر به استرالیا، سه رمان به فارسی ترجمه شده: «بهم میاد» (ترجمۀ محسن بدره، نشر آرما) و «ده چیزی که از آن متنفرم» (ترجمۀ بهناز عابدی، نشر آرما) که دربارۀ دوگانگی هویتی یک دختر مسلمان در کشوری غیرمسلمان است و رمان «جایی که خیابان‌ها نام داشت» (ترجمۀ مجتبی ساقینی، نشر آرما) که روایت یک مادربزرگ، برای نوه‌اش حیات است که باعث می‌شود این دختر نوجوان تصمیم بگیرد برای آوردن کمی خاک از زمین‌های اجدادی‌اش به فلسطین اشغالی سفر کند. «سوزان ابوالهوی»، نویسندۀ‌ فلسطینی ساکن آمریکا، که خودش اشغال را تجربه کرده در رمان «زخم داوود» (ترجمۀ فاطمه هاشم‌نژاد، نشر آرما) زندگی چهار نسل از یک خانوادۀ فلسطینی را در دل سیر وقایع تاریخی این سرزمین روایت می‌کند.  «رضوی عاشور»، نویسندۀ مصری است، اما او را هم می‌شود در این سیاهه آورد؛ چون همسرش، مرید برغوثی، یکی از معروف‌ترین شاعران و نویسندگان فلسطین است. رمان «من پناهنده نیستم» (ترجمۀ اسماء خواجه‌زاده، شهرستان ادب) داستان زندگی زنی فلسطینی به نام رقیه است که با خانواده‌اش در شهر طنطوره زندگی می‌کند، اما مجبور به ترک این شهر می‌شود. یک مجموعه‌داستان کوتاه از نویسندگان شاخص فلسطینی، مثل سوزان ابوالهواء، مرید برغوثی و… در کتاب «در جستجوی فلسطین» (با ترجمۀ یاسین قاسمی و خدیجه‌کبری اصغری، نشر روزگار) ترجمه شده است. داستان کوتاه‌نویس‌های جوان فلسطینی را هم می‌شود در کتاب «غزه از بازگشت می‌نویسد» (ترجمۀ امیرحسین حیدری، نشر آرما) پیدا کرد. ✅منبع: ( ادبیات داستانی فلسطین،نوشته احسان رضایی ۱۲ خرداد ۱۳۹۸) ارسالی آقای حسین مطهر @shahrzade_dastan
اصول طنزنویسی
اصول طنزنویسی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 جان ،کلیز رئیس غیر رسمی گروه نمایشی مانتی پایتون معتقد است که قوت و قدرتِ طنز یک گروه نمایشی در منطق کارهایشان است؛ مثلاً یکی از نمایشهای تلویزیونی این گروه با یک پیش فرض جفنگ که منطق خاص خودش را دارد - شروع میشود یکی از فارغ التحصیلهای دانشگاه برای اولین بار به یک شرکت حسابرسی میرود تا تقاضای کار کند. وقتی وارد دفتر شرکت میشود جا میخورد؛ چون میبیند همه مقامات قسمتِ پذیرش شرکت به جای ،زمین روی صندلیهایی در روی سقف نشسته اند مراجعه کنندگانی هم که مثل او برای درخواست کار آمده بودند با خیالی آسوده روی همین صندلیها وارونه و در روی سقف نشسته بودند جناب فارغ التحصیل دانشگاه هم اینکه میبیند جاذبه زمین در مورد او و دیگران دو جور مختلف عمل میکند سعی میکند هر جوری شده خود را با دیگران منطبق کند. از اینجا به بعد طنز قضیه از کارهای این آقای فارغ التحصیل ناشی می.شود ایشان سعی وافر میکنند که مثل دیگران بشوند بعد از اینکه فرم درخواست کار را از قسمت پذیرش می گیرند سعی میکنند هر جور شده روی یک صندلی در روی سقف بنشینند. برای این کار به هوا میپرند و قسمت بالای صندلی را میگیرند بعد با عذاب و کج وکوله کردن خود با جاذبه زمین مبارزه میکنند و خودشان را بالا میکشند. بالاخره هم درحالی که فرم تقاضای ،شغل لای دندانهایشان است موفق می شوند هر جور شده پاهایشان را دور صندلی بپیچانند و قلاب کنند تا خودشان را در هوا نگه دارند. اما جالب این است که مراجعه کنندگان دیگر جویای کار اصلاً توجهی به ایشان و تلاششان ندارند. آقای فارغ التحصیل درحالی که سروته روی صندلی هستند، به جویندگان کار ،دیگر در صندلیهای کناری روی سقف، عرض ادب میکنند در همان حال کراواتشان را صاف وصوف می کنند اما تا خودکارشان را برای پر کردن فرم از جیب در می آورند خودکار از دستشان و از آن بالا روی زمین میافتد در همین موقع رئیس قسمت پذیرش - که او هم وارونه روی سقف است - نام او را صدا میزند. آقای فارغ التحصیل که دستپاچه ،شده با لبخندی زورکی و با آویزان شدن از صندلیهای خالی روی سقف، سعی میکند خود را به رئیس قسمت پذیرش برساند. در همین حال رئیس قسمت پذیرش با بی حوصلگی به ساعتش نگاه میکند. در این نمایش همان طور که ،دیدید منطق خاصی وجود دارد. جاذبه زمین در مورد فرد فارغ التحصیل و دیگران دو جور مختلف عمل می.کند اما پیش فرض جفنگ و منطق خاص نمایش تا آخر ثابت میماند فارغ التحصیل نمایش میپذیرد که باید خود را با این جاذبه غير عادى تطبيق دهد اما دیگر حاضران در شرکت این جاذبه زمین را عادی میدانند طنز شما نیز به هر وضعیت و موقعیت عجیب و غریبی که میپردازد باید تا آخر از چنین کند. منطقی پیروی این اصل به نحوی با اصل چهارم ،طنزنویسی یعنی انسجام یا یکدستی ،درونی ارتباط دارد آثاری که انواع طنزها را باهم ترکیب میکنند نیز باید از منطق پیروی کنند. معمولاً تغییر نوع طنز در وسط یک اثر یا نمایش خوب از کار درنمی آید؛ مثلاً اگر ناگهان در وسط یک هجو گزنده نوع طنز را تغییر دهید و از طنز بزن و بکوب طنزهایی که با زدن همدیگر، پرتاب چیزهایی به هم، غفلتاً به چیزی خوردن بی‌هوا سکندری خوردن پرت کردن کیک به صورت همدیگر و... ایجاد میشود. استفاده کنید، اثر شما جلف و سبک میشود. البته راه هایی برای استفاده از انواع طنزهای دیگر در اثر شما وجود دارد؛ مثلاً اگر تصمیم گرفته اید حتماً از طنز بزن و بکوب در اثر یا نمایش خود استفاده کنید میتوانید در یک طرح فرعی و نه در طرح و ضربه آخر اصلی - از آن هم استفاده کنید اما قاعده کلی این است که با هر نوع طنزی - یا با هر سبک نگارشی - که اثر را شروع میکنید با همان نوع طنز و حالت نیز اثر را به پایان ببرید در غیر این صورت ممکن است با تغییر نوع طنز در وسط ،نمایش شخصیت خراب و تبدیل به دلقک .شود یا اگر مثلاً ضعف شخصیت شما این است که دائم از جناس استفاده میکند، بگذارید تا آخر اثر از جناس استفاده کند و بعد اثر را با یک جناس غیر منتظره تمام کنید. 📚اسرار و ابزار طنزنویسی ✍محسن سلیمانی @shahrzade_dastan
نوشتن به سبک ابراهیم یونسی
نوشتن به سبک ابراهیم یونسی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 معتقدم اگر داستانهای فاکنر را خوانده باشید میبینید آن عواطفی که مخصوص ما ایرانی هاست، در آننیست، خشک است. من برای اینکه خشکی داستان را بگیرم، معتقدم که باید تا حدی رمانس» در داستان باشد. بنابه گفته آقای پریستلی که کتاب «سیری در ادبیات غرب را نوشته است، ادبیات به یک مقدار مرفین احتیاج دارد. نه اینکه مرفین و تریاک باید کشید. یعنی یک مقدار از عناصر ناخودآگاه را نویسنده در خودآگاه بریزد. ولی آنقدر بریزد که مشوّش نشود کدر نشود، فقط یک رنگی به آن بدهد رنگ خیال به آن بدهد. بدین دلیل من این گونه مینویسم. در ابتدا هم طرح را میریزم و بعد آغاز میکنم. قاعدتاً . هم باید همین طور باشد. این مرحله چقدر طول می کشد؟ حساب و کتاب ندارد. گاهی میتوانید در یک شب طرح تان را کامل کنید. گاهی هم میبینید که داستانی را شروع کرده اید حتی یکبار هم آن را نوشته اید، اما راضی نیستید. هنوز طرح برایتان یک طرح موجه نیست. اصل در رمان نویسی این است که یک واقعه بزرگ را باید بگیرید و بعد بر گرد این واقعه بزرگ، و شخصی که این واقعه بزرگ را تجربه کرده، وقایع کوچکتر را بیاورید. مثلاً در «آرزوهای بزرگ»، آقای دیکنز چه کار کرده است؟ واقعه بزرگی که بر این بچه گذشته همان برخورد با آن زندانی است. در آن قبرستان و همان ترس بقیه داستان در واقع ادامه این واقعه بزرگ است. یا مثلاً در «خانهٔ قانون زده واقعهٔ بزرگ داستان معلوم است. یک گرد رفیقه ای داشته است از آن رفیقه دختری متولد میشود این دختر در خانه خاله اش بار می آید. برای او جشن تولد نمی گیرند. صحبت حلال زادگی و حرام زادگی است. اگر شخصیت را خوب پرداخته و واقعه بزرگی را که بر این شخصیت می گذرد تشخیص داده باشید دیگر کاری ندارید و باید به دنبال شخصیت خود راه بیفتید. 📚چگونه می‌نویسم ✍کاظم رهبر @shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚 کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج
 می‌ترسد.» «به او بگو که ترس از رنج
بدتر از خود رنج` است. «هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد، چون آرزوها بی‌پایان و دور از دسترسند و راه، راه دشواری است. همت می‌خواهد و تلاش و هر لحظه آن می‌تواند لحظه پایانی باشد. لحظه دیدار با خدا یا لحظه پیوستن به ابدیت... .» 📚کیمیاگر ✍پائولو کوئیلو @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://www.ibna.ir/news/520607/۲-کتاب-جدید-اثر-دو-جوان-نوقلم-در-اردبیل-رونمایی-شدند تبریک به لیلیا قلی‌نژاد عزیز و تشکر از خانم سلمانی عزیز. 🙏🙏 @shahrzade_dastan