نوشتن به سبک ابراهیم یونسی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
معتقدم اگر داستانهای فاکنر را خوانده باشید میبینید آن عواطفی که مخصوص ما ایرانی هاست، در آننیست، خشک است. من برای اینکه خشکی داستان را بگیرم، معتقدم که باید تا حدی رمانس» در داستان باشد. بنابه گفته آقای پریستلی که کتاب «سیری در ادبیات غرب را نوشته است، ادبیات به یک مقدار مرفین احتیاج دارد. نه اینکه مرفین و تریاک باید کشید. یعنی یک مقدار از عناصر ناخودآگاه را نویسنده در خودآگاه بریزد. ولی آنقدر بریزد که مشوّش نشود کدر نشود، فقط یک رنگی به آن بدهد رنگ خیال به آن بدهد. بدین دلیل من این گونه مینویسم. در ابتدا هم طرح را میریزم و بعد آغاز میکنم. قاعدتاً . هم باید همین طور باشد. این مرحله چقدر طول می کشد؟ حساب و کتاب ندارد. گاهی میتوانید در یک شب طرح تان را کامل کنید. گاهی هم میبینید که داستانی را شروع کرده اید حتی یکبار هم آن را نوشته اید، اما راضی نیستید. هنوز طرح برایتان یک طرح موجه نیست.
اصل در رمان نویسی این است که یک واقعه بزرگ را باید بگیرید و بعد بر گرد این واقعه بزرگ، و شخصی که این واقعه بزرگ را تجربه کرده، وقایع کوچکتر را بیاورید. مثلاً در «آرزوهای بزرگ»، آقای دیکنز چه کار کرده است؟ واقعه بزرگی که بر این بچه گذشته همان برخورد با آن زندانی است. در آن قبرستان و همان ترس بقیه داستان در واقع ادامه این واقعه بزرگ است. یا مثلاً در «خانهٔ قانون زده واقعهٔ بزرگ داستان معلوم است. یک گرد رفیقه ای داشته است از آن رفیقه دختری متولد میشود این دختر در خانه خاله اش بار می آید. برای او جشن تولد نمی گیرند. صحبت حلال زادگی و حرام زادگی است. اگر شخصیت را خوب پرداخته و واقعه بزرگی را که بر این شخصیت می گذرد تشخیص داده باشید دیگر کاری ندارید و باید به دنبال شخصیت خود راه بیفتید.
📚چگونه مینویسم
✍کاظم رهبر
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج
میترسد.» «به او بگو که ترس از رنجبدتر از خود رنج` است. «هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد، چون آرزوها بیپایان و دور از دسترسند و راه، راه دشواری است. همت میخواهد و تلاش و هر لحظه آن میتواند لحظه پایانی باشد. لحظه دیدار با خدا یا لحظه پیوستن به ابدیت... .» 📚کیمیاگر ✍پائولو کوئیلو @shahrzade_dastan
https://www.ibna.ir/news/520607/۲-کتاب-جدید-اثر-دو-جوان-نوقلم-در-اردبیل-رونمایی-شدند
تبریک به لیلیا قلینژاد عزیز و تشکر از خانم سلمانی عزیز. 🙏🙏
@shahrzade_dastan
#روایت
نوشته فاطمه حسنی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از کودکی او را در تلویزیون می دیدم.پارچه چهارخانه ای که روی شانه اش بود شبیه همان پارچه ای بود که روی شانه برادرم بود.
وقتی نوجوان بودم یک روز در تلوزیون دیدم که مردم لبنان با دسته های گل در خیابان ها خوشحالی می کنند، از مادرم پرسیدم چه شده؟ مادرم گفت: حزب الله در جنگ سی و سه روزه پیروز شده است.
از آن به بعد می دیدم که هرگاه در کشور اتفاق مهمی می افتاد پشت تریبون می آمد و در حمایت از ایران، سخنرانی می کرد. شبیه عمویی بود که از دور هوای ما را داشت.شانه های ستبرش مرا یاد کوه های استوار می انداخت، غیرت در لهجه فصیح عربی اش وقتی که بر سر دشمن مشترکمان فریاد می کشید موج می زد. آیا او همان عمار بود در گرماگرم نبرد صفین؟
بسیار می شنیدم که با کلمات عاشقانه و لطیف عربی، قربان صدقه رهبرم می رفت. یک بار از او شنیدم که می گفت به عشق مطالعه آثار شهیدمطهری، زبان فارسی را یاد گرفته است.عمامه باشکوه سیاهش، قلبم را به کرنش وا می داشت. طوریکه وقتی پخش زنده داشت دلم می خواست ایستاده سخنرانی اش را دنبال کنم. دیگر مثل دو برادر بودیم، یا دو جسم در یک روح.
وقتی سردار شهید شد برای تسلی سر روی شانه او گذاشتیم.همانطور که وقتی اسماعیل هنیه ترور شد او سر روی شانه ما گذاشت.
خبر را که شنیدم حرم قلبم را سیاهپوش کردم، یاد شب تاسوعا افتادم، داغ برادر چه سخت است.خیلی دلم سوخت اما یادم آمد که او سرانجام سرش را گذاشت روی دامن اباعبدالله، قلبم آرام شد. مگر همه ما دوست نداریم که وقتی آقایمان را می بینیم سر در قدم او بیندازیم؟
#شهید_سیدحسن_نصرالله
#لبنان
@shahrzade_dastan
حکایت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که: بیا بگو در مشت چه دارم؟!
گفت: «آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف است»
گفت: «چون نشانهای راست دادی؛ پس حکم کن که آن چه چیز باشد؟»
گفت: «میباید که غربیل باشد!»
گفت: «آخر این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟!»
✍فیه ما فیه مولانا
@shahrzade_dastan
گذشته نمایی یا فلاش بک
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
برخی از نماها صحنه هایی از گذشته هستند و اغلب از تمایلی برای نمایش دادن و نه بازگو کردن نشأت گرفته و مورد استفاده هستند؛ اما گاهی این گرایش وجود دارد که از آنها به طور مفرط استفاده شود نماهای مربوط به گذشته، کنش را متوقف میسازند؛ میتوانند گیج کننده باشند و مانع پیش رفتن خواننده با داستانی میشوند که در ادامه میآید و اغلب برای او جالبتر است. ...نه فلاش بک های بیش از حدی که پیوستگی داستان را قطع کنند!» (انجمن ادبی رایس (لیپ)
وقتی از آنها استفاده میکنید مطمئن شوید خواننده میداند این یک فلاش بک است و از کجا آغاز میشود و در کجا پایان می یابد. یک روش متداول این است که شخصیت چیزی را به یاد میآورد که با آنچه که در زمان حال اتفاق افتد برانگیخته می شود، و در صحنه فلاش بک قرار می گیرد؛ به گونه ای که
میگویی آن را هم اکنون تجربه می کند و سپس به صحنه اصلی بازمی گردد. این تغییر میتواند در درون افکار شخصیت ،باشد همان طور که او آنها را به یاد میآورد اما در زمان حقیقی» نشان داده شود گویی که هم اکنون در حال اتفاق افتادن است؛ و یا شخصیت میتواند جمله ای را به عنوان مقدمه بیان کند؛ برای مثال «این) مرا به یاد زمانی میاندازد که ... و سپس فلاش بک در زمان حقیقی قرار میگیرد به جای اینکه شخصیتها درباره آن به عنوان چیزی که در گذشته اتفاق افتاده است، صحبت کنند.
این فلاش بک یا در پایان یک صحنه یا یک فصل به پایان خواهد رسید و یا اگر فلاش بک کوتاهی باشد که در درون صحنه دیگری قرار گرفته است، با كاملاً مشخص ساختن اینکه به داستان اصلی بازگشته ایم، آن را پایان میدهیم.
راه های مختلفی برای انجام این کار پایان دادن به فلاش بک] وجود دارد: با اشاره به فلاش بک به عنوان چیزی در گذشته یا بازگشتن به یک شخصیتی که در صحنه اصلی حاضر است اما در فلاش بک حضور ندارد؛ و یا با از سرگیری کنش یا گفتگویی که توسط فلاش بک قطع شده بوده است.
فلاش بک ها باید به خودی خود جالب باشند. خواننده میخواهد آنچه را که اکنون در حال وقوع است دنبال کند و اگر توسط یک فلاش بک طولانی که او آن را به صحنه کنونی مرتبط نمیداند خسته و بی حوصله شود، علاقه و صبر خود را از دست خواهد داد.
نکاتی برای اقدام
فلاش بک های یک کتاب را تحلیل کنید و ببینید که هر یک از آنها چگونه معرفی می شود، طول آن چقدر است و چگونه پایان می یابد؟ آیا لازم بود این گونه باشد، یا اینکه میتوانست به طور متفاوتی انجام شود؟
📚چگونه نخستین رمان خود را بنویسیم
✍مارینا اولیور
#فلشبک
#گذشتهنمایی
@shahrzade_dastan