فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌ˡᶦᵏᵉ📩ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ 📥ˢᵃᵛᵉ🔗ˢʰᵃʳᵉ
🔻هیچ وقت
برای شروع دوباره دیر نیست رفیق! 🤗
به طبیعت نگاه کن. 👀
هیچ چیز ثابت نمی مونه.
چرا تو باید ثابت بمونی؟!🙂
از تغییرات استفاده کن.
مثل یک قهرمان ورزشی ،
نتیجه بازی باخته
رو عوض کن...🤩
چیزهای مهم رو نگه دار.
چیزهایی که مهم نیستند رو دور بریز.
اهدافی برای خودت مشخص کن.
و حالا دوباره شروع کن. 👊
تا خدا پشتته دنیا تو مشتته!!💪
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۸
سهراب در عالم بیهوشی،... نسیم روحنوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود...
چکههای خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود، انگار به او جانی دوباره میداد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود...
سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مردجوان پیش رویش نگاه کرد...
و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او برمیداشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود... گفت :
_س...سلام....شما کیستید؟
و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد :
_اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟!
مرد جوان همانطور که دست سهراب را میگرفت تا بلند شود،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید...
و فرمود :
_و علیکم السلام، تو اینک بیداری، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم.
سهراب که کلاً گیج شده بود... و نمیدانست، این مرد نورانی از چه سخن میگوید گفت :
_ولی من فکر میکنم در خوابم
و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : _شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟
مرد، سری تکان داد و فرمود :
_بیشک ما در همه حال به فکر دوستدارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمیشدیم....
سهراب معنای حقیقی کلام، ناجی اش را درک نمیکرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است...
سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان مینمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش میکشید ، میخواست سر از نام و نشانی او درآورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود،...
آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت.. و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر مینمود،...
به کمی دورتر اشاره کرد...
از اینجا سواد شهری در دیدشان بود،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود :
_به مقصد رسیدهای،فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی.. به مسجد سهله بیا...
سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود،با خود فکر میکرد این جوان، عجب از قافله پرت است ، مگر میداند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم...
و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند، سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود،...
سهراب رو به سمت مرد جوان نمود و میخواست بپرسد که....
متوجه شد هیچ کس کنارش نیست...
این طرف و آن طرف را نگاه کرد، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد،...
نبود که نبود...
سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته، دور گاری میچرخید و فریاد میزد....
کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی... و سپس در سرگردانی خود، تنهایش گذاری؟...
کجایی ای مرد خدا؟... کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟.... کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی.....
سهراب به دنبال مردی بود....
که نه نامش را میدانست و نه نشانی خانه اش را.... اما....اما....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۹
سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود میگشت،....
گاهی میایستاد و نگاهی به دور و برش می انداخت..، گاهی دست به یال رخش میکشید و خیره در چشمان درشت او می گفت :
_آیا به راستی تو هم او را دیدی...
سهراب تمام حرف هایی را که زده بود به خاطر آورد،وقتی از نام و نشان و چگونگی بودنش در این بیابان، پرسید، ایشان فرمودند :
_تو خود مرا صدا زدی....
یعنی چه؟!
سفارش نموده بود که به عهدت پایبند باش،...
یعنی اگر اوفرشته نبود...؟؟ پس از کجا عهدی را که با خداوند کردم میدانست ؟!
و ناگهان بیاد آورد...
که ایشان فرمود:
اگر خواستار دیدار مایی به مسجد سهله بیا...
پس....پس او هم آدمیزاد بوده....مسجد سهله...
با خود گفت..آهان احتمالا امام جماعت مسجد است، او حتماً آنقدر در عبادت و بندگی خدا کوشا بوده، که خداوند به این درجه او را رسانده تا مثل فرشتگان بر بندههای در راه مانده نازل شود و آنها را از مرگ برهاند...
اما آن مرد خدا میگفت که من او را صدا زدم...میگفت که سالهاست دربه در بیابان است...
سهراب هر چه به ذهنش فشار میآورد به خاطر نداشت کسی را صدا زده باشد ،پس چون از این موضوع گیج بود، تصمیم گرفت یک راست به شهر پیش رویش برود و آن مسجد را پیدا کند....نه ...اول باید از شر این گنجینه خلاص شود....خدا میداند تا عراق عرب چقدر راه مانده؟!...
سهراب سوار بر رخش شد... و رخشی که گاری پر از جواهرات را به دنبال خود میکشید، بی امان به جلو میتاخت. دیگر نه این گنجینه و نه تمام جواهرات دنیا به چشم سهراب نمیآمد،..
او به دنبال جواهری بود که اینک سهراب را مجنون خود نموده بود... و حاضر بود برای رسیدن و یک لحظه دیدن او ،جانش را بدهد..
بالاخره پس از دقایقی به ابتدای شهر رسید، اطراف شهر پر از نخلستان هایی بود که نخل های زیبا و پرثمر داشت...سهراب با دیدن نخل ها، احساس خاصی به او دست داد ،احساسی غریب و آشنا...
از نخلستان ها گذشت... و به خانههایی رسید که در ابتدای شهر، ردیف کنار هم قرار داشتند، مردی با لباس سفید بلندی در حالیکه خوشه ای خرما به کول زده بود،پیش میرفت....
سهراب نزدیک مرد شد و سرعتش را کم کرد و با زبان فارسی گفت :
_سلام ، ببخش برادر ، این شهر نامش چیست؟
آن مرد که چهرهٔ آفتاب سوختهاش نشان از رنج روزگار میداد باتعجب بر جای خود ایستاد و همانطور که کمرش را راست میکرد با زبان عربی و لهجه ای غلیظ به سهراب میگفت... که زبان و منظور او را نمی فهمد...
سهراب متوجه شد که وعده آن مرد خدا راست است و گویا واقعا به عراق رسیده ، پس با زبان فصیح عربی همان سؤال را پرسید...
آن مرد که متوجه شد سهراب زبان عربی هم میداند ، لبخندی زد... و همانطور که اشاره به خرمای روی دوشش می کرد گفت :
_اینجا کوفه است برادر....اگر مقصدت داخل شهر کوفه است ، حال که گاری ات خالی ست ،میشود مرا نیز تا جایی برسانی ؟
سهراب که باز دوباره غافلگیر شده بود با من من گفت :
_ب....بله حتماً ، سوار شوید.
آن مرد سوار بر گاری شد و سهراب نگاهی به او انداخت و گفت :
_مطمئنی اینجا کوفه است ؟
مرد عرب خنده بلندی کرد و گفت :
_تو را چه می شود؟! تو از کجایی که اول به زبانی دیگر حرف زدی و حالا در اینکه این شهر کوفه باشد شک داری؟!
سهراب دیگر صلاح ندید بیش از این ، خود را گیج نشان دهد،. همانطور که به یاد آن فرشتهٔ نجات آهی میکشید گفت :
_حاکم کوفه کیست و در کجا زندگی میکند؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۰
مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت :
_تو جوان شوریده با گاری خالی را چکار با حاکم بزرگ کوفه ؟!
سهراب که واقعاً مانده بود چه جواب بدهد، آه کوتاهی کشید وگفت :
_فقط میخواستم برج و باروی قصر را ببینم.... همین..
مرد عرب نشانی قصر را گفت و تاکید کرد کمی جلوتر پیاده میشود و از زیر چشم تمام حرکات سهراب را زیر نظر گرفته بود... و انگار حرفی گلوگیرش شده بود و بالاخره طاقت نیاورد و گفت :
_تو که هستی؟ اول که به سخن درآمدی ، گفتم بی شک از عجمان فارس هستی اما وقتی با زبان عربی و لهجهٔ کوفی شروع به حرف زدن نمودی، در هویت تو شک کردم ، براستی تو کیستی ؟ عربی یا عجم؟!
سهراب آهی بلند کشید و گفت :
_از چیزی سؤال میپرسی که خودم واقف به آن نیستم....
و با زدن این حرف سکوت اختیار کرد... و در دریای افکارش غرق شد...براستی او که بود؟ اما اینک مهم نبود او کیست....براستی آن فرشتهٔ نجات که بود؟...
پس با این فکر، نگاهی به مرد کرد و گفت :
_شما در اینجا مسجدی به نام مسجد سهله میشناسید؟!
مرد بار دیگر خیره به سهراب چشم دوخت و گفت :
_مگر میشود کوفی باشی و مسجد سهله را نشناسی؟ اصلاً تو را چه کار با مسجد سهله؟! چرا حرفهایت به دنبال هم نیست ، یکبار از حاکم و عمارت حکمرانیاش میپرسی که در مرکز شهر است.. و بار دیگر از مسجد سهله سؤال میپرسی که چند فرسخ دورتر است...!
سهراب خیره به راه پیش رویش ، بدون اینکه از جنبوجوش شهر و اطرافش چیزی بفهمد گفت :
_با امام جماعت مسجد کاری دارم...
در همین حین مرد تشکری کرد و گفت :
_نگهدار جوان...نگهدار پیاده میشوم... خودت هم همین راه را مستقیم بگیر و جلو برو کمی جلوتر مسجد کوفه است و درست پشت آن عمارت حکمرانی و قصر حاکم است که کنگره هایش از دور پیدا خواهد بود و به راحتی آن را پیدا میکنی...
سهراب تشکری کرد و به پیش رفت...او جسمش در شهر کوفه بود و روحش دور و بر آن جوان آسمانی، سیر میکرد.
بالاخره به جلوی قصر رسید، درب قصر بسته بود و نگهبانی از بالای درب در اتاقکی خشت و گلی او را نگاه میکرد....
سهراب سرش را بالا گرفت و گفت :
_سلام نگهبان ، درب را باز کنید، پیغام و امانتی مهم برای حاکم دارم...
نگهبان با تعجب سراپای او را از نظر گذراند وگفت :
_کیستی و از کجا میآیی؟ ظاهرت که نشان نمیدهد شخص شخیصی باشی و آنطور ادعا میکنی حامل پیغام مهمی باشی، آخر مردی با لباس کشاورزان و گاریی زواردررفته چه کار مهمی میتواند با حاکم داشته باشد؟!
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
خدای
بـزرگ نصیبتان کند ⭐️
هر آنچه از خوبی ها⭐️
آرزو دارید
لحظه هـاتـون آروم ⭐️
شبتون بخیر
آرامش شب نصیبتون⭐️
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_امام_زمانم
🍃 قلب نرگس ها ظهورت را تمنا می کنند
غنچه ها از شوق تو لبهایشان وا می کنند
#روز_امید
#عکس_نوشت
. •┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌺🌸🌼🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
غم که از حد بگذرد، دل حس پیری میکند
سن هر کس را غمش، اندازه گیری میکند
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
روزتون خوشگل و رنگی❤️💜💛💚
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
سلام بر کسانی که دورند
ولی به ما نزدیکترینند... 🌤
🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
در هر جغرافیایی که هستید
جهتها تفاوتی ندارند
تمام دامنههای دلتون
به سمت خوشبختی و اُمید
لحظههاتون پر از
امید، شادی و زیبایی...
اوقاتتون خوش 🌸🌸🌸🌸
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا شکرت ❤️❤️❤️
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
اگه میخواین
جای گاو صندوق تون رو کسی بلد نباشه اینجوری استتارش کنید 🥲
فقط زیادی زمان میبره 😅
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا شکرت برای آدمهایِ خوبِ زندگیم..
کسایی که وقتی کنارشونم حالم خوبه و وقتی ازشون دورم، دلگرمَم به وجودشون😌🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ااای بابا 😅
هر چیزی که شنیدی رو باور نکن
🚫 اونقدر دروغ میگن که حد و حساب نداره
شما هم سعی کن در انتشار این دروغها سهیم نباشی 😉
🎙حاج-آقای-قرائتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🖤شاهچراغ🖤
#برخورد_قاطع
#ایران_تسلیت
#شیراز_تسلیت 🏴
•┈••✾🍃🖤🤍🖤🍃✾••┈•
🇮🇷
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۰ مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب اند
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۱
سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت :
_برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علویست و برایتان امانتی آورده...
نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت :
_چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد...
دقایق به کندی میگذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود، باصدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد....سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد....
سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را مینگریست گفت :
_وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است وشک دارد که تو قاصد از خراسان باشی..
سهراب از جا برخاست و گرد وخاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود میکشید ، پشت سر سرباز راهی شد...
راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر میکشید..
هر چه سهراب جلوتر میرفت، احساسش قویتر میشد، انگار که اینجا یادآور خاطرهای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمیداد...او میخواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند.
سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و گاری را می پایید گفت :
_لازم است که این گاری رنگو رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا..…؟
سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکمتر بست...
بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند.
سرباز ایستاد وگفت :
_همین جا بمان تا خبرت کنم...
سهراب گفت :
_به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست.
سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت :
_براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آوردهای...
و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد...
سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر میکرد، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند، او حس میکرد که اینجا را میشناسد، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعلهای داخل راهرو میدرخشید ، به طرف سهراب می آمد....
سهراب دانست که او حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎